جدول جو
جدول جو

معنی صواحه - جستجوی لغت در جدول جو

صواحه(صُوْ وا حَ)
موی کفیده و پریشان. (منتهی الارب). ما تشقق من الشعر و تناثر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صواحب
تصویر صواحب
جمع واژۀ صاحبه، مالک، ملازم، معاشر، یار و دوست، هم صحبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واحه
تصویر واحه
آبادی کوچک در صحرا، قطعه زمینی دارای آب و علف در بیابان وسیع
فرهنگ فارسی عمید
(صُوْ وا بَ)
صوابهالقوم، برگزیدگان قوم و خلاصۀ ایشان. (منتهی الارب). لبابهم و خیارهم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، گزیده از هر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
واح. آبادی که در وسط ریگزار قرار دارد و آن لفظی است منقول از لغت مصری. (المنجد). رجوع به واح و واحات شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام کوه سرخی است در رکاء و دخول. و شاید که از صوح بمعنی جانب کوه باشد. (معجم البلدان ج 5 ص 330) ، نصر گوید: صاحه پشته هاست سرخ رنگ باهله را بنزدیکی عقیق مدینه و آن یکی ازسه وادی عقیق است. بشر بن ابی خازم گوید:
لیالی تستبیک بذی غروب
کأن ّ رضابه وهناً مدام
و ابلج مشرق الخدین فخم
یسن علی مراغمه القسام
تعرض جابهالمذری خذول
بصاحه فی اسرتها السلام
و صاحبها غضیض الطرف أحوی
یضوع فؤادها منه بغام.
(معجم البلدان ج 5 ص 330)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زمینی که گاهی (هیچگاه) نرویاند گیاه را. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
گچ، خوی (عرق) اسب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، شیری که آب بر آن غالب شده باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پشتۀ بلند از زمین. (منتهی الارب) ، الرخوه من الارض. (اقرب الموارد) ، شکوفۀ خرما. (منتهی الارب). شکوفۀ خرما آنگاه که خشک شود و بپراکند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَوْ وا حَ)
زن بسیار نوحه و زاری کننده. (ناظم الاطباء). تأنیث نواح است. رجوع به نوّاح و نیز رجوع به نائحه شود، نائحه. (اقرب الموارد). رجوع به نائحه شود
لغت نامه دهخدا
(لَوْ وا حَ)
سخت رنگ روی گرداننده و سیاه کننده. (منتخب اللغات) : و ما اءدراک ما سقر. لاتبقی و لاتذر. لواحه للبشر. (قرآن 27/74-29)
لغت نامه دهخدا
(صَیْ یا حَ)
خرماستانی است به یمامه. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ حِ)
جمع واژۀ صاحبه. (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ صاحب:
اگر آنکه داری سر میزبانی
ز ما به نبینی انیس و صواحب.
حسن متکلم (از مجمعالفصحاء چ 1 تهران ج 2 ص 14)
لغت نامه دهخدا
(صَوْ وا نَ)
کون. (منتهی الارب). الدبر. (اقرب الموارد) ، نوعی ازسنگ سخت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). ج، صوّان
لغت نامه دهخدا
(صُفْ فا حَ)
واحد صفاح است. (منتهی الارب). رجوع به صفاح شود
لغت نامه دهخدا
(رَ حَ)
سرور که به حدوث یقین حاصل شود و یافتن آن سرور را. (از معجم متن اللغه). سرور و خوشحالی که به یقین چیزی حاصل شود. (ناظم الاطباء). رواح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رویحه. (معجم متن اللغه). رجوع به رواح و رویحه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رواحه
تصویر رواحه
شادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحه
تصویر صاحه
شوره زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صواح
تصویر صواح
گچ، شکوفه پژمرده خرما، خوی اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
واحه در فارسی: آبادک آباده آبادیی که در میانه ریگستان قرار دارد:جمع واحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوابه
تصویر صوابه
رشک رشک (گویش گیلکی و بلوچی) تخم شپش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صواله
تصویر صواله
خرمنریز: زبره کاه پوسته گندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صباحه
تصویر صباحه
خوبرو شدن، خوبرویی زیبایی، سپید رخساری سپیدی رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صراحه
تصویر صراحه
خلوص و بی آمیختگی چیزی، آشکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واحه
تصویر واحه
((حِ))
قطعه زمینی سبز و خرم در میان صحرا
فرهنگ فارسی معین
آبادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد