صنیعه. کار. هنر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) : بر دل هر شکسته زد دل تو چون طبق بند در صنیعت فش. شهید بلخی. و اهل صنیعت آنرا چوب سندان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به صنیعه شود
صنیعه. کار. هنر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) : بر دل هر شکسته زد دل تو چون طبق بند در صنیعت فش. شهید بلخی. و اهل صنیعت آنرا چوب سندان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به صنیعه شود
عملکرد هر یک از مراکز تولیدی اعم از کارخانه ها و کارگاه ها مثلاً صنعت داروسازی، هر یک از شاخه های تولید مثلاً صنعت فرش، صنعت سینما، پیشه، کار، در ادبیات در فن بدیع هر یک از آرایه های لفظی و معنوی مثلاً صنعت تشبیه، هنر، تظاهر، تصنّع
عملکرد هر یک از مراکز تولیدی اعم از کارخانه ها و کارگاه ها مثلاً صنعت داروسازی، هر یک از شاخه های تولید مثلاً صنعت فرش، صنعت سینما، پیشه، کار، در ادبیات در فن بدیع هر یک از آرایه های لفظی و معنوی مثلاً صنعت تشبیه، هنر، تظاهر، تصنّع
مصنوعی. ساختگی. مقابل طبیعی، طبیعی. فطری. جبلی (ظاهراً) درعبارت زیر: از آنجا که الف طبیعی و عشق صنیعی و شفقت اصلی و رأفت جبلی بود خواست که درشود... (سندبادنامه ص 116). اگر چند میان من و خوک مباینتی طبیعی و مباعدتی صنیعی است... (سندبادنامه ص 167)
مصنوعی. ساختگی. مقابل طبیعی، طبیعی. فطری. جبلی (ظاهراً) درعبارت زیر: از آنجا که الف طبیعی و عشق صنیعی و شفقت اصلی و رأفت جبلی بود خواست که درشود... (سندبادنامه ص 116). اگر چند میان من و خوک مباینتی طبیعی و مباعدتی صنیعی است... (سندبادنامه ص 167)
پیشه. کار. (غیاث اللغات). پیشه. (منتهی الارب). کار. (مهذب الاسماء). حرفه. صنعت. ج، صناعات: هر کجا مردی یا زنی در صناعتی استاد یافتی اینجا (غزنین) می فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 205). بدعت فاضلان منحوس است این صناعت برای هرتدمیر. خاقانی. و در آیات براعت و معجزات صناعت... تأملی بسزا رود. (کلیله و دمنه). و در صناعت علم طب شهرتی داشت. (کلیله و دمنه). من در موقف تقصیر و قصور واقفم... و بقلت بضاعت و قصور صناعت معترف. (تاریخ ترجمه یمینی ص 8). در صناعت بی نظیر و در عبارت مشارالیه. (تاریخ ترجمه یمینی ص 255). وزیر ابوالعباس در صناعت دبیری بضاعتی نداشت. (تاریخ ترجمه یمینی ص 366). دل من بر تو دارد استواری که تو در هر صناعت دست داری. نظامی. گر نسخۀ روی تو به بازار برآید نقاش ببندد در دکان صناعت. سعدی
پیشه. کار. (غیاث اللغات). پیشه. (منتهی الارب). کار. (مهذب الاسماء). حرفه. صنعت. ج، صناعات: هر کجا مردی یا زنی در صناعتی استاد یافتی اینجا (غزنین) می فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 205). بدعت فاضلان منحوس است این صناعت برای هرتدمیر. خاقانی. و در آیات براعت و معجزات صناعت... تأملی بسزا رود. (کلیله و دمنه). و در صناعت علم طب شهرتی داشت. (کلیله و دمنه). من در موقف تقصیر و قصور واقفم... و بقلت بضاعت و قصور صناعت معترف. (تاریخ ترجمه یمینی ص 8). در صناعت بی نظیر و در عبارت مشارالیه. (تاریخ ترجمه یمینی ص 255). وزیر ابوالعباس در صناعت دبیری بضاعتی نداشت. (تاریخ ترجمه یمینی ص 366). دل من بر تو دارد استواری که تو در هر صناعت دست داری. نظامی. گر نسخۀ روی تو به بازار برآید نقاش ببندد در دکان صناعت. سعدی
پیشه و هنر. (غیاث اللغات) : روزگاری پیشمان آمد بدین صنعت (شاعری) همی هم خزینه هم قبیله هم ولایت هم لوی. منوچهری. درین بام گردان و این بوم ساکن ببین صنعت و حکمت و غیب دان را. ناصرخسرو. تا بدان صنعت شهرتی تمام یافتم. (کلیله و دمنه). صنعت من برده ز جادو شکیب سحر من افسون ملایک فریب. نظامی. استاد من فضیلتی که بر من دارد از روی بزرگیست و حق تربیت وگرنه بقوت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. (گلستان). رجوع به صنعه شود، مصنوع. ساخته، {{مصدر}} نت ساختن برای شعری. آهنگ ساختن موسیقی دانان قولی یا غزلی یا شعری را: فانشد الجماعه بیتاً... و احب ان یضاف الیه بیت آخر فبدره علی ابن مهدی... فاستحسنه ابوالحسن... و کان ابوالعیسی بن حمدون حاضراً فقال له الصنعه فیهما علیک فطلب عوداً. (معجم الادباء چ مارجلیوث ج 5 ص 428)، {{اسم مصدر}} کیمیاگری. مشاقی، {{اسم}} کیمیا. (مفاتیح العلوم). - اهل صنعت، کیمیاگران: و بیشتری اهل روزگارخاصه اهل صنعت کوکب الارض، طلق را شناسند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، نیرنگ. حیلت. حیله: سوگند دهد که او (صاحب صنعت) با مساح صنعت و حیلت نکند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 111)، تدلیس. نفاق. دوروئی: حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم. حافظ. صنعت مکن که هرکه محبت نه راست باخت عشقش به روی دل در معنی فراز کرد. حافظ. ، تکلف. جمله پردازی: حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ اگرچه صنعت بسیار در عبارت کرد. حافظ. ، ظاهرسازی. ساختگی. تصنع: همچو جنگ خرفروشان صنعت است. ؟
پیشه و هنر. (غیاث اللغات) : روزگاری پیشمان آمد بدین صنعت (شاعری) همی هم خزینه هم قبیله هم ولایت هم لوی. منوچهری. درین بام گردان و این بوم ساکن ببین صنعت و حکمت و غیب دان را. ناصرخسرو. تا بدان صنعت شهرتی تمام یافتم. (کلیله و دمنه). صنعت من برده ز جادو شکیب سحر من افسون ملایک فریب. نظامی. استاد من فضیلتی که بر من دارد از روی بزرگیست و حق تربیت وگرنه بقوت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. (گلستان). رجوع به صنعه شود، مصنوع. ساخته، {{مَصدَر}} نت ساختن برای شعری. آهنگ ساختن موسیقی دانان قولی یا غزلی یا شعری را: فانشد الجماعه بیتاً... و احب ان یضاف الیه بیت آخر فبدره علی ابن مهدی... فاستحسنه ابوالحسن... و کان ابوالعیسی بن حمدون حاضراً فقال له الصنعه فیهما علیک فطلب عوداً. (معجم الادباء چ مارجلیوث ج 5 ص 428)، {{اِسمِ مَصدَر}} کیمیاگری. مشاقی، {{اِسم}} کیمیا. (مفاتیح العلوم). - اهل صنعت، کیمیاگران: و بیشتری اهل روزگارخاصه اهل صنعت کوکب الارض، طلق را شناسند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، نیرنگ. حیلت. حیله: سوگند دهد که او (صاحب صنعت) با مساح صنعت و حیلت نکند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 111)، تدلیس. نفاق. دوروئی: حافظم در مجلسی دُردی کشم در محفلی بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم. حافظ. صنعت مکن که هرکه مَحبت نه راست باخت عشقش به روی دل درِ معنی فراز کرد. حافظ. ، تکلف. جمله پردازی: حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ اگرچه صنعت بسیار در عبارت کرد. حافظ. ، ظاهرسازی. ساختگی. تصنع: همچو جنگ خرفروشان صنعت است. ؟