جدول جو
جدول جو

معنی صناجه - جستجوی لغت در جدول جو

صناجه(صَنْ نا جَ)
تأنیث صناج. رجوع به صناج شود، بسیار چنگ نواز و در این حال تا، مبالغت را بود. رجوع به صنج شود، شب روشن. (منتهی الارب) ، جانوری است مهیب که در تبت بود. (اقرب الموارد). قزوینی گفته: حیوانی بزرگتر از آن بر روی زمین نیست و برای خود خانه می سازد بقدر یک فرسخ و هر حیوانی را که نظر بر آن افتد، درساعت می میرد و استخوان آن مدت طولانی می ماند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
صناجه
از ریشه پارسی سنج از ابزار های خنیا بنگرید به صنج از ریشه پارسی سنج از ابزار های خنیا بنگرید به صنج مونث صناج، بسیار صنج زن بسیار چنگ نواز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صناج
تصویر صناج
صنج زن، سازندۀ چنگ، نوازندۀ چنگ
فرهنگ فارسی عمید
(صَنْ نا جَ تُدْ دَ)
محمد بن قاسم بن عاصم. وی شاعرالحاکم بود. ابن فضل الله او را در شعرای مصر آورده است و این بیت از اوست:
مازلزلت مصر من سوء یراد بها
لکهنارقصت من عدله فرحاً.
(حسن المحاضره ج 1 ص 258)
لغت نامه دهخدا
(جِهْ)
آنکه داخل شود در شهری که خوش آیند وی نباشد و دارای سلامتی نبود. (ناظم الاطباء). مردی که در شهری در رود و آن را خوش (نه) شمرد. (شمس اللغات). اسم فاعل است از نجه. رجوع به نجه شود
لغت نامه دهخدا
(صَنْ نا)
صنج زن. (مهذب الاسماء). دف زن. چنگ زن. چنگی. چنگ نوازنده:
می خوشخوارۀ خوشبوی همی خور در باغ
قمری و بلبل عوادخوش و صناج است.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(صَ جَ)
نهری است بین دیار مصر و دیاربکر بالای آن پل بزرگی است که از عجایب آثار است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ جَ)
سنگ ترازو. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). معرب سنجه. رجوع به المعرب جوالیقی ص 215 سطر1 و سنجه شود
لغت نامه دهخدا
(صَیْ یا جَ)
لیله صیاجه، شب روشن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ جَ)
قومی است به دیار مغرب از اولاد صنهاجۀ حمیری. (منتهی الارب). قبیله ای از بربر
لغت نامه دهخدا
(صِ جَ)
غریق در عبودیت. (منتهی الارب). رجوع به صنهاج شود
لغت نامه دهخدا
(صِ بَ)
دراز پشت و شکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
مرد بدخو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به صناره شود
لغت نامه دهخدا
(صِ رَ)
سر دوک. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). الحدیده الدقیقه المعقفه التی فی رأس المغزل. (اقرب الموارد). آهن سر دوک، گوش به لغت یمن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)، قبضۀ شمشیر. (منتهی الارب)، مقبض الحجفه. (اقرب الموارد). دستۀ سپر. (مهذب الاسماء). دستگیرۀ سپر و حجفه واحد حجف است و آن سپر است،
{{صفت}} مرد بی ادب گو (هرچند) دانا و آگاه باشد. (منتهی الارب). رجل صناره، ای سیی الادب و ان کان نبیهاً، مرد بدخو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به صناره شود
لغت نامه دهخدا
(صِنْ نا رَ)
پارۀ آهن یا مس ملتوی که صیاد آنرا در گلوی صید فروبرد. ج، صنانیر. (المنجد). قلاب. قلاب ماهیگیری، آهنی یا انبر کوچکی که در جراحی برای برداشتن پوست به کارمیرود: پس توثه را (که در چشم پدید آید) بصناره بگیرند، بآهستگی و چربدستی از بهر آنکه وی سست باشد و از صناره بجهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر غشاء دور فروباشد به صناره ها بگیرند برفق... و در نگاه داشتن این غشاء به صناره هیچ قوت نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(صَنْ نا عَ)
چوبهاست که وقتی بدان آب را بند کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ عَ)
صناعت. پیشه. (منتهی الارب). پیشه. کار. (غیاث اللغات). رجوع به صناعت شود، صناعت در عرف خاصه علمی است منوط به چگونگی عمل که منظور از آن علم عین علم است، خواه به ادامۀ عمل باشد، مانند: درزیگری و امثال آن و خواه ادامۀ عمل را در آن علم مدخلیتی نباشد، مانند: علم فقه، منطق، نحو و حکمت عملیه و مانند آن از آنچه که حصول علم بدان نیازمند به مزاولت در عمل نیست. و گاه صناعت را تعبیر کنند به هر عملی که آدمی چندان در آن علم ممارست ورزدکه در اثر ممارست آن علم پیشۀ او شود. هکذا یستفادمن حاشیه الچلبی علی المطول. ابوالقاسم در حاشیۀ مطول گفته که صناعت نام علمی است که از تمرین بر عمل حاصل شود و گاه صناعت گویند و از آن ملکه ای خواهند که بواسطۀ آن توانائی بر به کار بردن موضوعاتی برای غرضی از اغراض که برحسب امکان از روی بصیرت صادر شده باشد حاصل شود و مقصود از موضوعات آلاتی است که در آن آلات تصرفاتی شود، خواه آن آلات خارجیه باشند، مانند: درزیگری یا آلات ذهنیه باشند مانند: استدلال و اطلاق صناعت بر این معنی شائع است و اطلاق آن بر مطلق ملکۀادراک هم ممالا بأس فیه و برخی گفته اند که صناعت ملکه ای است نفسانیه که افعال اختیاریه از آن صادر می گردد، بدون فکر، کذا فی الجرجانی. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، مصنوع. ساخته. پرورده:
نساج نسبتم که صناعات فکر من
الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند.
خاقانی.
و رجوع به صناعت شود
لغت نامه دهخدا
(صِ یَ)
همه. یقال: اخذه بصنایته، ای بجمیعه. (منتهی الارب) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته سنجه (وزنه) سنگ ترازو پارسی تازی گشته سنجک کفچک از ابزار های خنیا (قاشقک)
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی سنج زن از ریشه پارسی سنج زن سنجدار صنج زن دف زن چنگ زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صناره
تصویر صناره
نوک دوک، کجه ماهیگیری (کجه قلاب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صناعه
تصویر صناعه
توپی آب بند چوبین صناعت درفارسی: کرک پیشک پیشه هنر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صناج
تصویر صناج
((صَ نّ))
صنج زن، دف زن، چنگ زن
فرهنگ فارسی معین