جدول جو
جدول جو

معنی صمصم - جستجوی لغت در جدول جو

صمصم
(صِ صِ)
رجل صمصم، مرد درگذرنده در کار و در عزیمت، مرد رسا (ی) دلاور درشت کوتاه بالا. (منتهی الارب). الغلیظ القصیر. (قطر المحیط). مرد درشت. (مهذب الاسماء). مرد سطبر.
- ابل صمصم، شتران قوی. (منتهی الارب)، زمین درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صمصم
(صَ صَ)
مرد سخت زفت و ناکس. (منتهی الارب). البخیل جداً. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
صمصم
(صِ صِ)
جمع واژۀ صمصمه. (منتهی الارب). رجوع به صمصمه شود
لغت نامه دهخدا
صمصم
زفت ناکس
تصویری از صمصم
تصویر صمصم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صمصام
تصویر صمصام
(پسرانه)
شمشیری که خم نگردد، شمشیر برّان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صمیم
تصویر صمیم
(پسرانه)
صمیمی، میانه، وسط، اوج و نهایت شدت یا ترقی چیزی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صمصام
تصویر صمصام
شمشیری که خم نشود، شمشیر تیز و برّان، جوهردار، جراز، قاضب، حسام، شربت الماس، صارم، غفج، شمشیر آبدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صمم
تصویر صمم
کر شدن، کری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صمیم
تصویر صمیم
خالص، محض، اصل، اوج و شدت هر چیز، به ویژه گرما یا سرما
صمیم زمستان: سرمای سخت وسط زمستان
از صمیم قلب: کنایه از از ته دل، از روی میل، شوق و صدق
فرهنگ فارسی عمید
(صِ مَ)
جمع واژۀ صمه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
استخوان که بدان قوام عضو است. (منتهی الارب)، اصل چیزی و خالص و خلاصۀ آن. یقال: هو فی صمیم قومه، ای فی خالصهم و لبهم. (منتهی الارب). خالص. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). بی آمیغ.
- رجل صمیم، مرد خالص واحد و جمع در وی یکسان است.
- ، مرد ناشنوا که ادراک اصوات نکند. (غیاث اللغات). کر:
نوای مرثیۀ شام و شا (د) یا نۀ عید
گشادی از اثر انبساط گوش صمیم.
سیدمحمد عرفی (از آنندراج).
نصیحتی که به گوشم زبان عالم گفت
چنان بود که به گوش صمیم ابکم گفت.
حکیم حاذق گیلانی (از آنندراج).
و صحیح این کلمه اصم است و صمّاء.
، سرمای سخت. (منتهی الارب).
از زخم گام بارۀ تو در صمیم دی
بر کوه لاله رسته و بر دشت ضیمران.
مسعودسعد.
نسیم خلق تو گر در صمیم دی چو خضر
به خاره برگذرد بردمد ز خاره خضر.
سوزنی.
و اگر کسی خواهد که در صمیم زمستان از درختان برگ و شکوفه بیرون آید... (سندبادنامه ص 281). و در صمیم زمستان اول بهمن... سایۀ چتر جهانگیرش بر حدود کرمان افتاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 23)، میان هر چیز. (غیاث اللغات).
تک او گر کند عجب نبود
وهم را در صمیم دل محصور.
مسعودسعد.
قهر تو گر طلایه به دریا کشد، شود
در در صمیم حلق صدف دانۀ انار.
؟ (جهانگشای جوینی).
لؤلؤ چقدر دارد اندر میان بحر
گوهر چه قیمت آرد اندر صمیم کان.
رشید وطواط.
، گرمای سخت، پوست خشک که از بیضه برآید. (منتهی الارب).
، (اصطلاح نجوم) آن است که بعد کوکب کمتر از شانزده دقیقه بود وقتی که مرکز او به مرکز آفتاب رسد در احتراق تا این قدر بگذرد و تصمیم از قوتهای ذاتیه کوکب است و دلیل غایت قوت و سعادت است برای آنکه بدان منزلت است که کسی در دل پادشاه جای گیرد و صمیمتین عطارد قوی تر است که بمثابه دو شمس باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). کوکب صمیم آن است که میان آفتاب و آن کوکب شانزده دقیقه یا کمتر باشد. و آنرا کوکب تصمیم و کوکب مصمم نیز گویند. (از مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
بلای سخت. و فی المثل: صمی صمام، ای زیدی یا داهیه، و قول آنان صمام صمام،یعنی در سکوت خویشتن را کر نمودند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
سربند قاروره. (منتهی الارب). آنچه سر شیشه استوار کند. (مهذب الاسماء). سربند دوات. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ابن تاج الدوله جعفر بن ثقه الدوله یوسف بن عبدالله کلبی. وی آخرین امیر از امرای کلبی در جزیره صقلیه است. بسال 417 هجری قمریبه ولایت رسید. در امارت و انقلاب ها و فتنه ها برخاست و او برابر مشکلات مقاومت کرد، لیکن شورشیان بر وی دست یافتند و او را خلع کردند و یکی از سران خود را ولایت دادند و او صمصامه را به قتل رسانید و با کشته شدن او دولت کلبیان پایان یافت. (الاعلام زرکلی ص 435)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نام شمشیر عمرو بن معدیکرب. (منتهی الارب). واثق بشمشیر عمرو بن معدیکرب که صمصام نام داشت زخمی بر احمد زد. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 268). در عقد الفرید و تعلیقات البیان و التبیین نام این شمشیر صمصامه ضبط شده است. رجوع به صمصامه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صِم م)
کر. کرشده. (ناظم الاطباء). کر، کسی که کرمی کند. (ناظم الاطباء). کرگرداننده. (آنندراج) ، کریابنده. (آنندراج) ، سهم مصم،تیری کشنده و خطانکننده. (یادداشت مؤلف) ، سازندۀ صمام یعنی سربند شیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صِ صِ مَ)
خیار قوم. (منتهی الارب). وسطالقوم. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) ، گروه مردم. ج، صمصم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صمیم
تصویر صمیم
خالص، بی آمیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمام
تصویر صمام
در پوش در بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمصام
تصویر صمصام
شمشیر بران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمم
تصویر صمم
کر شدن، نشنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصم
تصویر مصم
کر شده، کر گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمصام
تصویر صمصام
((صَ))
شمشیر برنده، تیغی که خم نشود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صمیم
تصویر صمیم
((صَ))
خالص، اصل و خالص هر چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صمم
تصویر صمم
((صَ مَ))
ناشنوا شدن، ناشنوایی
فرهنگ فارسی معین
خالص، محض، بی آلایش، پاک، صمیمی، ناب، میان، وسط
متضاد: ناسره
فرهنگ واژه مترادف متضاد