جدول جو
جدول جو

معنی صلندحه - جستجوی لغت در جدول جو

صلندحه
(صَ / صُ لَ دَ حَ)
ماده شتر پهناور توانا، خاص بالاناث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تلنده
تصویر تلنده
کسی که زبانش هنگام حرف زدن می گیرد و حروف را نمی تواند از مخرج ادا کند، کج زبان، تمده، تمنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لندره
تصویر لندره
نوعی پارچه یا جامه، آنچه از پارچه یا چرم برای پوشش کجاوه می دوختند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلنده
تصویر خلنده
آنچه در چیزی می خلد و فرومی رود، فرورونده، برای مثال بود بر دل ز مژگان خلنده / گهی تیر و گهی ناوک زننده، (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
(صَ لَ دَ)
قوی سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ حَ)
نوعی از رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وزناً و معناً مانند کلتحه است. (از اقرب الموارد). و رجوع به کلتحه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ دَ)
نوعی کشتی جنگی. (از تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 16)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برگردانیدن درم ها را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ طَ حَ)
زن پهناور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ دِمَ)
تأنیث صلدم است. رجوع به صلدم شود
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ دَ)
مرد سطبر درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ فَ)
بسیاربانگ از مردم و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَیْهْ)
ستردن موی سر کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ دِ عَ)
تندی کوه جداگانه از کوه. (منتهی الارب). حرف حدید منفرد من الجبل و النون زائده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
سخت شدن گرمی روز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ دَ / دِ)
زن بدفعل و بدکاره. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ رَ / رِ)
نوعی از سقرلات کم بها. (آنندراج) : و سمور و لندره نیز به تحویل صاحب جمع خزانۀعامره مقرر است. (تذکره ءالملوک چ تهران صص 30-31)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ دَ / دِ)
لکلکه را گویند و آن چوبکی باشد که یک سر آن را به دول آسیا و سر دیگر آن را در سوراخ سنگ آسیا به عنوانی نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کندو از دول کم کم دانه در آسیا ریزد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
گر همی گوییم گول و گرنمی گوییم گول
چون کلنده بر لب دولیم و تک تک می زنیم.
مولوی (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به لکلکه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ دَ)
کوتاه و فربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، طائریست که بیضۀ سبز میدهد. (منتهی الارب). گویند پرنده ایست. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). ج، بلاصی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ دَ / دِ)
کج زبان را گویند، یعنی شخصی که درست تکلم نتواند نمود. او را به عربی فأفأ خوانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ دَ / دِ)
در اندرون شونده. مجروح کننده. (از برهان قاطع) (از صحاح الفرس). سوراخ کننده:
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده.
لبیبی.
حلق بداندیش را برنده چو تیغی
دیدۀ بدخواه را خلنده چو خاری.
فرخی.
همه درخت و میان درخت خار گشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر.
فرخی.
خلنده تر ز جاهل بر نروید.
ناصرخسرو.
هرچند خلنده ست چو همسایۀ خرماست
بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار.
ناصرخسرو.
، تیرکشنده. زخمی که تیر می کشد. (از یادداشت بخط مؤلف) : آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار بخلد آن را شوکه گویند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامتهای آن (علامتهای تفرق الاتصال) درد خلنده باشد و گاهگاه چنان پندارد که آن موضع... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، نافذ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ حَ)
جاریه صلدحه، دختر پهناور. (منتهی الارب). عریضه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ)
ناقه صلخداه، ناقۀ قوی دراز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ دَ سَ)
مؤنث علندس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به علندس شود
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ دی یَ)
نوعی از کشتی. (از اقرب الموارد). رجوع به شلنده شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
دهی است از دهستان روضه چای بخش حومه شهرستان ارومیه در مسیر راه ارابه رو ارومیه به موانا، دارای 360 تن سکنه. این ده در دو قسمت واقع شده و به نام ولندۀ بالا و ولندۀ پائین مشهور است. جمعیت ولندۀ بالا 240 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نوعی از سقرلات کم بها: و سمور ولندره نیز بتحویل صاحب جمع خزانه عامره مقرر است، لباسی بوده مانند بارانی، دوخته ای از پارچه و چرم که روپوش کجاوه و امثال آن می کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلنده
تصویر گلنده
زن بدکاره روسپی
فرهنگ لغت هوشیار
چوبکی باشد که یک سر آنرا بدول آسیا بطوری نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کند و از دول کم کم دانه در آسیا رود لکلکه: (گر همی گوییم گول و گر نمی گوییم گول چون کلنده بر لب دو لیم و تک تک میزنیم)، (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلنده
تصویر خلنده
در اندرون شونده، مجروح کننده، سوراخ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلندح
تصویر بلندح
فربه و کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
مردم نا تراشیده و نا هموار، چوب کنده نا تراشیده که گاه آنرا در پس در اندازند تا گشوده نگردد و گاه سوراخ کنند و پای مجرمان را بدان محکم نمایند: (بر گردن مخالف و بر پای دشمنت نکبت کند دو شاخی و محنت کلندری)، (پور بهای جامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لندره
تصویر لندره
((لَ دَ رَ یا رِ))
لباسی بوده مانند بارانی، دوخته ای از پارچه و چرم که روپوش کجاوه و امثال آن می کرده اند
فرهنگ فارسی معین
((کَ لَ دَ یا دِ))
چوبکی باشد که یک سر آن را به دول آسیا به طوری نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کند و از دول کم کم دانه در آسیا رود، لکلکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلنده
تصویر خلنده
((خَ لَ دِ))
آن چه که در چیزی فرو رود
فرهنگ فارسی معین