جدول جو
جدول جو

معنی صلب - جستجوی لغت در جدول جو

صلب
شدید، قوی، سخت، درشت، استخوان پشت، تیرۀ پشت، کمر، کنایه از نسل و اولاد
تصویری از صلب
تصویر صلب
فرهنگ فارسی عمید
صلب
مصلوب کردن، به دار آویختن، به دار زدن، کسی را بر دار کشیدن، درآوردن چربی و مغز استخوان، بریان کردن گوشت
تصویری از صلب
تصویر صلب
فرهنگ فارسی عمید
صلب
(تَ یَفْ فُ)
بر دار کشیدن. (منتهی الارب). بر دار کردن. (غیاث اللغات) (ترجمان علامۀ جرجانی) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) : بعضی از شر بود که آسان تر بود از بعضی، چنانکه ضرب از قتل و قتل از صلب و صلب ازتمثیل. (ابوالفتوح رازی). و با کردن صرف شود، برآوردن چربش استخوانها را و سوختن آن را، بریان کردن گوشت را، ساختن دو چلیپ بر سر دلو، مداومت کردن تب و سخت شدن آن. (منتهی الارب). تب گرم شدن. (تاج المصادربیهقی). تب گرم آمدن. (مصادر زوزنی). سخت شدن تب
لغت نامه دهخدا
صلب
(صَ)
وادی صلب بین آمد و میافارقین است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
صلب
(صَ لَ)
چربش استخوان و فی الحدیث: لما قدم مکه اتاه اصحاب الصلب، ای الذین یجمعون العظام و یستخرجون ودکها و یأتدمون به، استخوان پشت. (منتهی الارب). مازوی پشت. (مهذب الاسماء). عظم من لدن الکاهل الی العجب. (قاموس) ، زمین درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صلب
(صُ)
جوهری آرد که آن موضعی است به صمّان. (معجم البلدان)
کوهی است بنی مره بن عباس را. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
صلب
(صُ لَ)
مرغی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صلب
(صُ لُ)
جمع واژۀ صلیب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به صلیب شود
لغت نامه دهخدا
صلب
سخت، استوار، زمین درشت
تصویری از صلب
تصویر صلب
فرهنگ لغت هوشیار
صلب
((صُ))
سخت، محکم، درشت، قوی، استخوان های پشت، کمر، مجازاً نطفه
تصویری از صلب
تصویر صلب
فرهنگ فارسی معین
صلب
((صَ))
بردبار، صبور
تصویری از صلب
تصویر صلب
فرهنگ فارسی معین
صلب
بردبار، شکیبا، صبور، بردارکشیدن، دارزدن
متضاد: ناصبور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آلب
تصویر آلب
(پسرانه)
(سکون لام و ب) دلیر، پهلوان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صلبی
تصویر صلبی
ویژگی خواهران یا برادرانی که فقط از جانب پدر مشترک باشند، مربوط به پدر، مربوط به یک نسل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تصلب
تصویر تصلب
سخت شدن، سفت شدن
تصلب شرائین: در پزشکی سفت و ستبر شدن دیوارۀ سرخ رگ ها و تنگ شدن راه جریان خون که ممکن است باعث فشارخون شود و بیشتر مربوط به پیری و سالخوردگی است
فرهنگ فارسی عمید
(صِ لَ بَ)
جمع واژۀ صلب. رجوع به صلب شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
سختی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سخت و محکم شدن. (آنندراج). سخت شدن. (از اقرب الموارد).
- تصلب شرایین، سخت شدن شریانها که نوعی بیماری است
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
سخت تر. محکم تر. استوارتر. صلب تر. (ناظم الاطباء).
- امثال:
اصلب من الانضر.
اصلب من الجندل.
اصلب من الحجر.
اصلب من الحدید.
اصلب من النضار.
اصلب من عودالنبع، خلاف فرعی. (قطرالمحیط). مقابل فرعی، بنیادی. (لغات فرهنگستان). بنلادی. اساسی. (ناظم الاطباء) ، در نزد صرفیان، خلاف حرف زاید. (از قطر المحیط).
- حروف اصلی (اصلیه) ، حروفی که در صرف کلمه باقی و پایدارند. در برابرحروف زاید. رجوع به حروف و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 355 شود.
، مادی. جوهری. هیولانی، معنوی. (ناظم الاطباء) ، درست، خالص و بی غش، حقیقی. (ناظم الاطباء). واقعی: علاجی در وهم نیاید که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه) ، جبلّی و طبیعی و فطری وذاتی. (ناظم الاطباء).
- حرارت اصلی، حرارت غریزی: شراب... طعام را هضم کند وحرارت اصلی، یعنی غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). ورجوع به حرارت شود.
، (در گیاه) در برابر بدل و غیرخودرو و پرورش یافته:
گرچه نیابد مدد آب جوی
از گل اصلی نرود رنگ و بوی.
نظامی.
- جهات اصلی، چهار جهت در برابر چهار جهت فرعی. رجوع به جهات شود.
- لغت اصلی، لغتی که بحسب اصل در زبان موضوع است و از زبان دیگر نگرفته اند، مثل عماد. در برابر لغت دخیل. نوعی از لغت عرب و آن لغتی است که در اصل موضوع است چون عماد. (غیاث) (آنندراج). و صاحب کشاف آرد:نوعی است از انواع لغت و آن لفظی است مستعمل نزد هفت طائفۀ مخصوص و مشهور از مردم بیابانی که ایشان رااعراب و عرب عرباء و عرب عاربه نیز گویند و علوم ادبی و قواعد عربی علمای عرب را از کلام این قوم و لغت این گروه استنباط کرده اند، کذا ذکر فی شرح نصاب الصبیان. و بر این معنی گفته اند که: هذا اللفظ فی الاصل اوفی اصل اللغه لکذا ثم استعمل لکذا. و هفت لغت در عرب مشهور است بفصاحت، و آن هفت لغت: قریش، علی، هوازن، اهل یمن، ثقیف، هذیل و بنی تمیم باشند. و اصلی در مقابل مولد استعمال شود و در خفاجی در تفسیر رب العالمین گفته المراد بالاصل حاله وضعه الاول. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 95). و رجوع به لغت شود
لغت نامه دهخدا
(حِ لِ)
خاک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ بَ)
تأنیث صلب. سخت: ذرات صغار صلبه. رجوع به صلب شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
منسوب به صلب. ابی. پدری. مقابل بطنی و امی: برادر صلبی، برادر پدری. برادر صلبی و بطنی، برادر ابوینی، برادر پدری و مادری
منسوب به صلب که بطنی است از بنی سامه. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(صُلْ لَ بی ی)
صلّب. سنگ فسان. سنگی که بدان جلا دهند. (منتهی الارب). رجوع به صلّبیّه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ)
جمع واژۀ صلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج صلب، مهرۀ پشت یعنی استخوان پشت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
سخت قوی و توانا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوی شدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلب
تصویر دلب
پارسی تازی گشته دلب چنار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلب
تصویر آلب
گرد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصلب
تصویر تصلب
سختی کردن، محکم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصلب
تصویر اصلب
استوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
سنگناک صلاب در فارسی (به صلابه کشیدن) سخت گرفتن سخت و استوار گردانیدن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلبی
تصویر صلبی
سنگ فسان، سنگ پرواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلب
تصویر زلب
جمع زلبه، نواله ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصلب
تصویر تصلب
((تَ صَ لُّ))
سخت شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلب
تصویر جلب
بازداشت، ترفندگر، کشیدن، گرفتن، واکش، فراخوانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صلیب
تصویر صلیب
چلیپا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صلح
تصویر صلح
آشتی، سازش
فرهنگ واژه فارسی سره