جدول جو
جدول جو

معنی صقلب - جستجوی لغت در جدول جو

صقلب
(صَ لَ)
موضعی است به صقلیه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تقلب
تصویر تقلب
در کاری به سود خود و زیان دیگری تصرف کردن، نادرستی و دغلی، برگشتن از حالی به حالی، دگرگون شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقلب
تصویر مقلب
دگرگون کننده، برگرداننده
فرهنگ فارسی عمید
فروریختن چشمه، شهرهائی است که در طرف جنوبی یهودا واقع است (صحیفۀ یوشع 15:31) که بعد از چندی به شمعون داده شد. (صحیفۀ یوشع 19:5). از آن پس چندی فلسطینیان آن را متصرف شده بعد از آن اخیش شهریار جت آن را به داود داد و از آن وقت ببعد بتصرف سبط یهودا درآمد. (اول سموئیل 27:6 و 30:1 و 14 و 26 و دوم سموئیل 1:1 و 4:10 و اول تواریخ ایام 4:30 و 12:1-20). و در زمان بعد از اسیری هم آباد بود. (نحمیا 11:28). و لصن را گمان چنان است همان عسلوج است که در وادی عمیقی بمسافت 12 میل بطرف جنوب بئر شیع واقع است و کاندر بر این است که زحیلیقه است که بمسافت 11 میل بجنوب شرقی 5 و 19 میل بجنوب غربی بیت جبرین واقع می باشد و آن در دشتی است که در نزدیکی تلول الشغله می باشد و دارای خرابه هائی است که بر سه تل واقع و مثلث متساوی الاضلاع را تشکیل می دهند که هر یک از دیگری بقدر نصف میل مسافت دارد و در میانۀ این خرابه ها اصیل هائی بوده است که سنگ آنها را برده اندلکن علما در این آراء اتفاق ندارند. علیهذا موضع صقلغ به یقین قطعی معلوم نمیشود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جمع واژۀ صقب است. (منتهی الارب). رجوع به صقب شود
لغت نامه دهخدا
(صِ ی ی)
نسبت است به صقلیه. رجوع به صقلیه شود
لغت نامه دهخدا
(صِ قِلْ لی)
عبدالعزیز بن الحسین الاعلی السعدی. وی یکی از ادبای جزیره صقلیه (سیسیل) و کاتب دیوان فائز بوده به قاضی جلیسی شهرت داشت و به سال 561 هجری قمری درگذشت و متجاوز از 70 سال بزیست و بقوت طبع در شعر اشتهار داشت. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صَ قَ لَ)
جمع واژۀ صاقل است. رجوع به صاقل شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
بسیارخوار، سپید، سرخ، سرسخت، شتر سخت خوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ)
قوی سخت توانا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
نام سردار بختنصر. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صِ)
کلمه معرب است و صقلب و بندرت صقلاب و نیز سقلاب یا صقلاب آمده است. جمع آن صقالبه. این کلمه بدون شک مأخوذ از کلمه یونانی اسکلابنوی، اسکلابوی میباشد. (دائره المعارف اسلامی فرانسه). مؤلف قاموس الاعلام آرد: اعراب اسلاوها را به این نام (صقلاب) میخوانند و در اثر بعد مسافت و فقدان وقایع تاریخی مشهور، معلومات جغرافیون عرب در حق اینان بسیار مشوش است. احمد بن فضلان اول کسی است که در حق اینان اطلاعات و اخباری بیان کرده و وی از طرف المقتدرباﷲ خلیفۀ عباسی بسمت سفیری نزد پادشاه صقالبه اعزام شده بود. (قاموس الاعلام ترکی). و مؤلف حدود العالم آرد: صقلاب ناحیتی است مشرق وی بلغار اندرونی است و بعضی از روس و جنوب وی بعضی از دریای کرز است و بعضی از روم و مغرب وی و شمال وی همه بیابانهای ویرانی شمال است. و این ناحیتی است بزرگ و اندر وی درختان سخت بسیار است پیوسته وایشان اندر میان درختان نشسته اند و ایشان را کشت نیست مگر ارزن. و انگور نیست و لکن انگبین سخت بسیار است. نبید و آنچ بدو ماند از انگبین کنند و خنب نبیدشان از چوب است و مرد بود که هر سالی از آن صد خنب نبید کند. و رمه های خوک دارند همچنانک رمۀ گوسپند و مرده را بسوزانند و چون مردی بمیرد اگر زنش مر او را دوست دارد خویشتن را بکشد. و ایشان همه پیراهن و موزه تا بکعب پوشند. و همه آتش پرستند و ایشان را آلاتهای رود است که بزنند که اندر مسلمانی نیست و سلاحشان سپر و زوبین و نیزه است و پادشای صقلاب را بسموت سویت خوانند و طعام ملوک ایشان شیر است و همه بزمستانها اندر کازه ها و زیرزمینها باشند و ایشان را قلعه ها و حصارهای بسیار است و جامۀ ایشان بیشتر کتان است و پادشاه را خدمت کردن واجب دارند اندر دین. و ایشان را دو شهرست و ابنیت: نخستین شهری است بر مشرق صقلاب. و بعضی به روسیان مانند، خرداب شهری بزرگ است و مستقر پادشا است. (حدود العالم چ تهران ص 107). این نام بمجموعۀ اقوامی که در اروپا از سرحدهای ونسی تا اورال و بخشی بزرگ از آسیای مرکزی و جنوبی پخش شده اند، اطلاق میشود. از نظر نژاد قوم اسلاو هند و اروپائی است. (برهان قاطع چ دکتر معین حاشیۀ 4 ص 1147). رجوع به اسلاو در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
دراز. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). بانگ کننده از شتر ماده و از دروازها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
ابن زهیر، عبدالله بن زهیر بن سلیم، وی خال ابی مخنف است از زید بن اسلم و عطأ بن رباح روایت کند. ابن حبان او را در ثقات آورده است. (تاج العروس ج 1 ص 336)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ صقب، رجوع به صقب شود
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ)
تخمی که آنرا بکارند سپس آن زمین را به آلت حرث بگردانند تا زیر خاک گردد. (منتهی الارب). تخم. (مهذب الاسماء). صولیب. رجوع به صولیب شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
آهن آماج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آهنی که بدان برگردانند زمین را برای زراعت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
گروهی از مردم. سقلبی منسوب بدان. سقالبه. (منتهی الارب). نام مردی و گروهی از مردم. سقلبی منسوب است بدان. سقالبه. (آنندراج). رجوع به صقلب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مرد برگشته لب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). بازگردیده لب. (مهذب الاسماء). آنکه لب وی بازگردیده باشد. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَوْ وُ)
دست انداختن در امور بخواست خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تصرف در کارها بخواهش خود. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، برگشتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگردیدن. (زوزنی). ورگردیدن. (تاج المصادر بیهقی). واگردیدن و برگردیدن. (مجمل اللغه). بسیار گردیدن و گردش. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، غلطیدن در فراش از جانبی به جانب دیگر و یقال: الحیه تتقلب علی الرمضاء. (از اقرب الموارد) ، انقلاب و تحول و برگشت. (ناظم الاطباء) ، تغییر و تبدیل: و مزاج او به تقلب احوال تفاوتی کم پذیرفت. (کلیله و دمنه). و هر بنا که بر قاعده عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر ماند بدیع ننماید. (کلیله و دمنه).
همیشه تا که فلک را بود تقلب دور
همیشه تا که زمین را بود ثبات و قرار.
سعدی.
، ناراستی و دورویی و مکر و حیله و دروغ و نیرنگ و خیانت و نفاق و نادرستی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ بی ی)
عبدالرحمان حبیب فهری. وی قائدی شجاع بود هنگامی که داخل اموی بر اندلس استیلا داشت وی در افریقا بود و مردم را به بنی عباس خواند، اندلسیان بجنگ او برخاستند و او به کوهی در ناحیت بلنسیه پناه برد. اموی هزار دینار برای وی جایزه گذاشت و مردی از بربر وی را ناگهان بقتل رسانید. قتل وی به سال 162 هجری قمری رخ داد. (الاعلام زرکلی ص 490)
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ بی ی)
نسبت است به صقالبه. (الانساب سمعانی). رجوع به صقلاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
یقۀ مقلب، یقۀ برگشته. (فرهنگ لغات مشکل دیوان البسۀ نظام قاری ص 204) :
چون کشد بر دوش بار یقۀ مقلب بگو
جامه ای کز نازکی بار گریبان برنتافت.
نظام قاری (دیوان البسه ص 52).
یقۀ مقلب به گوش استاده است
دگمه گو با جیب کم کن مشوره.
نظام قاری (دیوان البسه ص 25).
سر بامست گریبان یقۀ با مقلب
آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 12).
بعد از آن یقۀ مقلب که هم مشورۀ چارقب بود این حکایت مخفی به سمع او رسانید. (دیوان البسۀ نظام قاری ص 151)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صقلبی
تصویر صقلبی
منسوب به صقلب صقلاب صقلابی، جمع صقالبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقلب
تصویر مقلب
محول، دگرگون کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقاب
تصویر صقاب
رو به رو شدن به هم نزدیک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقلاب
تصویر صقلاب
سر سخت، بسیار خوار، سپید و سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقلی
تصویر صقلی
منسوب به صقلیه از مردم صقلیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صالب
تصویر صالب
پشت اسو استخوان پشت از دوش تابن سرین، تپ لرزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقلب
تصویر تقلب
تصرف در کارها به خواهش خود، دست انداختن در امور بخواست خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقلب
تصویر اقلب
برگشته لب لب شکری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقلب
تصویر مقلب
((مُ قَ لِّ))
برگرداننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقلب
تصویر تقلب
((تَ قَ لُّ))
دگرگون شدن، در کاری به سود خود و به زیان دیگری تصرف کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقلب
تصویر تقلب
دغل کاری، دغلی، نیرنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
محکم، جامد
دیکشنری عربی به فارسی