جدول جو
جدول جو

معنی صقر - جستجوی لغت در جدول جو

صقر
چرغ، پرنده ای شکاری شبیه باز، به اندازۀ کلاغ، خاکستری رنگ، با لکه های سیاه و سفید،
تصویری از صقر
تصویر صقر
فرهنگ فارسی عمید
صقر
(صَ)
قاره ای است به مروت از زمین یمامه مربنی نمیر را. (معجم البلدان). و بدانجا قارۀ دیگری است که آن را نیز صقر گویند. راعی نمیری گفته است:
جعلن اریطا بالیمین و رمله
و زات لغاط بالشمال و خانقه
و صادفن بالصقرین صوب سحابه
تضمنها جنبا غدیر و خافقه.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
صقر
(صَ)
چرغ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). چرخ، هر مرغ شکاری از باز و شاهین و جز آن. ج، اصقر، صقور، صقوره، صقار، صقاره، صقر. (منتهی الارب). هر مرغی که شکار کند. (غیاث اللغات). باز. ابوشجاع. ابوالاصبع. ابوالمنهال. ابوالجراء. ابوعمر. ابوعمران. ابوالمضرجی. ابن احلی. (المرصع) :
گر همی ترساندت هر دم ز فقر
همچو کبکش صد سخن ای نره صقر.
مولوی.
کرمک است این اژدها از دست فقر
پشه ای گردد ز مال و جاه صقر.
مولوی.
باشق. (تحفۀ حکیم مؤمن). مرغی است که گنجشک صید کند و بپارسی باشه خوانند و به تبریزی یانینا گویند و ابوعماره نیز گویند و گوشت وی گرم و خشک بود چون بپزند و خشک کنند و سحق کنند و دو درم از وی به آب سرد بیاشامند بناشتا سه روز، سرفۀ سرد و ربو را نافع بود و زهرۀ وی نافع بود جهت ابتدا و نزول آب در چشم کشند قوه باصره بدهدو سرگین وی چون بر کلف مالند زود زایل کند. (اختیارات بدیعی).
در صبح الاعشی آمده: جمع آن بر اصقر و صقور و صقوره آید و عرب این نوع را حرّ نامد و اکدر و اجدل گوید. در ’المصاید و المطارد’ آمده: آن را بغال الطیر گویند چه از همه پرندگان بر آزار شکیباتر و در برداشتن غذای خشن تواناتر و از همه الیف تر و بر پرندگان دلیرتر است و مزاج آن از بازی و شاهین خنک تر بود و بدین جهت بر آهو و خرگوش برآغالد و بر پرنده چنین نباشد چه از آن بجهد و بخصوص از بازی راهبرتر بود و با مردمان زودتر خو گیرد و خرسندتر بود و خنک مزاج تر بود. آب نیاشامد هر چند که روزها بگذرد و نوعی از آن به گنددهان وصف شود و مسکن آن غارها و شکافهای کوه باشد و به سر درختان و بلندی کوه ها نشود و عرب آن صقرها که وحشی را بگریزاند بستاید و آن را که پرندگان الیف را بگریزاند مذمت کند و گوید آن بلادت نماید و فلاح نیابد و صقر، کرکی و مانند آن و بط و دیگر پرندگان آبی را شکار کند و صقر در پرش از همه بالداران پایدارتر و در دنبال کردن شکار از همه حریص تر است تا آنجا که گویند یکی از پادشاهان مصر بامداد جمعه در مصر بازی را به شکار کرکی فرستاد و هنگامی که مردمان به دمشق نماز جمعه می خواندند صقر و کرکی بجامع اموی افتادند و صقر را بگرفتند و لوح سلطان با آن بیافتند و بشناختند. نائب شام ماجرا بسلطان نوشت و صقر و شکار آن را بفرستاد. در المصائد و المطارد آرد که از الوان صقر سرخ و پیسه و سیاه مایل بسبزی یا سرخ مایل بسیاهی (احوی) و سپید و ابلق باشد و گوید مستحب است که صقر سرخ گون، بزرگ سر، فراخ چشم، تمام منقار، درازگردن، پهن سینه، ممتلی ءالزور، پهن میان، بزرگ ران، کوتاه ساق، درازبال، کوتاه دم، سبطالکف، درشت انگشت، فیروزجی گون، سیاه زبان باشد و نشستن آن قریب به قفا باشد و فراهم آمدن این صفات خرامیدن و وثاقت و سرعت آورد. ادهم بن محرز گوید: نخستین کسی که با صقر بازی کرد حارث بن معاویه بن کندۀ کندی است. روزی به شکار شد. دو شکارچی را دید که دام های چندی بر پا کرده بودند و گنجشکان در آن دام ها بیفتادند. این هنگام صقری از هوا بطلب گنجشکان بیامد حارث بفرمود تا دام هابرای شکار صقرها برپا دارند و چند صقر شکار کرد و گویند شکار کردن صقر طبیعی وی نباشد بلکه بدو آموزند بدلیل آنکه چون جوجۀ باز را از لانۀ آن بگیرند و تربیت کنند نیکوترین شکار را بگیرد چه شکار طبیعی اوست اما صقر را اگر از لانه گیرند و بزرگ شود جز خوراک خود شکار نکند. (صبح الاعشی ج 2 ص 60) ، شیرنیک ترش. (منتهی الارب). شیر سخت ترش. (مهذب الاسماء) ، دوشاب. (منتهی الارب) ، دوشاب خرما. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، آب برگردیده رنگ و مزه. (منتهی الارب) ، دائرۀ سپسجای لبد و هما صقران. (منتهی الارب). الدائره خلف موضع لبد الدابهو هما اثنان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
صقر
(صَ قَ)
برگ عضاه و عرفط که افتاده باشد. (منتهی الارب). ماانحت من ورق العضاه و العرفط. (اقرب الموارد) ، عسل رطب و مویز و منه: هذا التمر اصقر من ذاک، بمعنی اکثر صقراً، ای عسلاً. (اقرب الموارد) ، نام جهنم. لغتی است در سقر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، مویز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صقر
(صَ قِ)
خرما که از وی دوشاب سازند. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) ، خرمای دوشاب ناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صقر
(صُ قَ)
کذب صریح، یقال: جاء بالصقر و البقر، یعنی دروغ صریح آورد، و آن نام چیزی است که دانسته نشود. (منتهی الارب). جاء بالصقر والبقر، ای الکذب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
صقر
زدن، شکستن، بر افروختن، آزار دادن، بر زمین زدن پارسی تازی گشته چرغ چرخ مرغ شکاری چرغ چرخ، هر مرغ شکاری از باز شاهین و جز آن، جمع اصقر صقور صقار صقاره صقر
فرهنگ لغت هوشیار
صقر
((صَ))
چرخ (جان)، هر مرغ شکاری از باز، شاهین و جز آن، جمع اصقر صقور، صقار، صقاره، صقر
تصویری از صقر
تصویر صقر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صفر
تصویر صفر
(پسرانه)
نام ماه دوم از سال قمری، نام کوهی در نزدیکی مدینه
فرهنگ نامهای ایرانی
دهی بوده است از رستاق وره توابع قم. (تاریخ قم ص 138)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
درنگ کردن، افروخته شدن آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شکار کردن به چرخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکار کردن با مرغ شکاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ابن معاویه بن هشام بن عبدالملک بن مروان ملقب به صقر قریش و معروف به الداخل الاموی. وی مؤسس دولت امویان به اندلس است. در کودکی پدر خود را از دست داد و در دارالخلافه تربیت شد هنگامی که سلطنت امویان در شام منقرض گشت عبدالرحمان در دهی نزدیک فرات سکونت جست و چون او را تعقیب کردند قصد مغرب کرد و به افریقا رفت. عبدالرحمان بن حبیب فهری به طلب وی خاست. وی به مکناسه میان قوم مادر خود رفت و مدتی بماند و با امویان اندلس مکاتبه کرد و آنان کشتی با جماعتی از بزرگان خویش فرستادندو اطاعت خود را نسبت به وی اعلام کردند و او را به اندلس بازگرداندند والی اندلس یوسف بن عبدالرحمان فهری با وی جنگ کرد. عبدالرحمان پیروز شد و مقر حکومت خود را به قرطبه برد و در آنجا قصری و چند مسجد ساخت وخطبه به نام منصور عباسی خواند و چون کار او استوارشد امارت خود را مستقل اعلام کرد. منصور عباسی نخستین کسی است که او را صقرقریش لقب داد وی مردی شجاع، سخی، شاعر و عالم بود و به سال 113 هجری قمری متولد و در 172 هجری قمری به قرطبه درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(صُ قَ وَ بُ قَ)
از اتباع است. دروغ واضح. رجوع به صقر شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
معرب جغرات. یوغورت. ماست ترش. رجوع به صقراط و جغرات شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
معرب جغرات است. ماست ترش. رجوع به صقرات و جغرات شود
لغت نامه دهخدا
از قراء ساوه توابع قم. (تاریخ قم ص 140)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَقْ قَ)
رطب ترنهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). رطب که بر آن شیرۀ خرما ریزند تا تر و تازه بماند. (ناظم الاطباء). خرمایی که در دوشاب بنهند تا پرشیره شود. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ صقر. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به صقر شود
لغت نامه دهخدا
(اَقَ)
بسیاردوشاب تر: هذا التمر اصقر، ای اکثر صقراً. (منتهی الارب). هذا التمر اصقر من ذاک، ای اکثر صقراً، ای عسلاً. (قطر المحیط) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ قَ رَ)
آب باقی مانده در حوض که شاشیده باشند در آن سگان و روباهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ قِ رَ)
امراءه صقره، زن تیزفهم سخت بینائی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ قُ رَ)
عبدالرحمان بن معاویه بن حدیج کندی تجیبی قاضی مصر و از علمای بزرگ آنجاست. قضاوت و خلافت سلطان برای وی فراهم گشت و در حدیث ثقه بود. به سال 95 هجری قمری درگذشت. (الاعلام زرکلی ص 512)
لغت نامه دهخدا
گاو شکافتن، فراخیدن، ماندگی، باز جست پتیار، دروغ آشکار گاو (نر یا ماده) واحد: بقره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چقر
تصویر چقر
ترکی میخانه شرابخانه میخانه میکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقر
تصویر دقر
مرغزار پر گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقر
تصویر حقر
خرد شماری خوار شمری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقرات
تصویر صقرات
ترکی تازی گشته از جغرات ماست ماست ترش جغرات یوغورت ماست ترش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقراط
تصویر صقراط
ترکی تازی گشته ماست ماست ترش جغرات یوغورت ماست ترش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصقر
تصویر تصقر
درنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقر
تصویر سقر
دوزخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقر
تصویر فقر
نداری، تهیدستی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قصر
تصویر قصر
کاخ، کوشک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صفر
تصویر صفر
زفر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صبر
تصویر صبر
شکیب، شکیبایی، بردباری، درنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقر
تصویر مقر
ستاد، پایگاه
فرهنگ واژه فارسی سره