جدول جو
جدول جو

معنی صفینه - جستجوی لغت در جدول جو

صفینه
(صُ فَ نَ)
تصغیر صفن. سفره ای است که بسان عیبه بود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
صفینه
(صَ نَ)
درخت ابهل را گویند و آن سرو کوهی است و به عربی عرعر خوانند. (برهان). معرب از سابینا. ابهل. ماهی مرز. رجوع به ابهل و ماهی مرز و حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود
لغت نامه دهخدا
صفینه
(صُ فَ نَ)
بلدی است به عالیه از دیار بنی سلیم دارای خرمابن و ابونصر آرد: صفینه دهی است به حجاز بمسافت دو روز از مکه دارای خرمابن و کشت ها و مردم بسیار. کندی آرد: آن را کوهی است که ستارگویند و بر طریق زبیدیه است و چون حاج تشنه شوند بدان عدول کنند و عقبۀ صفینه را حاج عراق پیمایند و (عبور از آن) دشوار است. (معجم البلدان) :
ز آب و خاک سارقیه تا صفینه پیش چشم
بس دواءالملک و تریاقی که اخوان دیده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
صفینه
(صَ نَ)
نصرآبادی آرد: موضعی است به مدینه بین بنی سالم و قبا. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
صفینه
سرو کوهی
تصویری از صفینه
تصویر صفینه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صفیه
تصویر صفیه
(دخترانه)
مؤنث صفی، نام یکی از همسران پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فینه
تصویر فینه
کلاه سادۀ سفید یا سرخ رنگ که بعضی از مردم مصر بر سر می گذاشتند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفینه
تصویر سفینه
کشتی
کتابی که در آن مطالب مختلف خصوصاً اشعار جمع شده باشد، جنگ
در علم نجوم از صورت های فلکی جنوبی دارای ۴۵ کوکب که به شکل کشتی تصویر کرده اند و سهیل هم جزء آن است، مفرد واژۀ سفن و سفائن
سفینۀ فضایی: فضاپیمایی که برای جمع آوری اطلاعات به مدار زمین یا اجرام آسمانی دیگر فرستاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفیحه
تصویر صفیحه
شمشیر پهن، سنگ پهن، روی هر چیز پهن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دفینه
تصویر دفینه
پنهان، پول یا چیز دیگری که زیر خاک پنهان کرده باشند، گنج
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَ / نِ)
مف دار. بچه ای که مفش پشت لبش سرازیر است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). مفو. مفی. آنکه آب بینی وی پیوسته روان باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفی شود
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ)
موضعی است در بلاد بنی اسد. عبید بن ابرص گوید:
لیس رسم علی الدفین یبالی
فلوی ذروه فجنبی ذیال
فالمروات فالصفیحه قفر
کل قفر و روضه محلال.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ)
شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، تختۀ در، سنگ پهن. (منتهی الارب).
- صفیحه الوجه، پوست (روی) . (منتهی الارب). ج، صفایح.
، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آن است و آن را قبیله نیز گویند، مقصود از آن در علم اسطرلاب جسمی است که محیط باشد به او دو دائرۀ متساویۀ متوازیه و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صفیحه که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحۀ آفاقی نامند چنانکه عبدالعلی بیرجندی در شرح بیست باب ذکر کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(صَ رِ)
ده کوچکی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. 18هزارگزی خاوری اهواز، 5هزارگزی شمال راه فرعی اهواز به رامهرمز. دارای 20 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(صَ قَ)
حادثه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ نَ)
نام قبیله ای است در بربر، و هم نام موضعی است که این قبیله بدان فرود آمده اند. رجوع به معجم البلدان ذیل کلمه ’بربر’ شود
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ)
گوسپند از قفا ذبح کرده و از آن نهی شده است. گفته اند نون آن زاید است و قفیّه است. (منتهی الارب). نون جزء کلمه است و زائد نیست، خلافاً للجوهری. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
دفینه. مالی که در زمین دفن کرده باشند. (غیاث). ثقل. گنج. خزانه. (یادداشت مرحوم دهخدا). گنجینه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دفینه شود: مغفل... گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم. (کلیله و دمنه).
ای صورتت ز گوهر معنی خزینه ای
ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه ای.
سعدی.
، (اصطلاح حقوق مدنی) مالی است که در زمین یا بنائی دفن شده و برحسب اتفاق و تصادف پیدا شود. مادۀ 173 قانون مدنی دفینه (و به اصطلاح فقهی، کنز) با ’لقطه’ موارد مشترکی پیدا می کند. (از فرهنگ حقوقی) ، گور. قبر. مرقد. مدفن: اندر ذکر مقابر و نواویس و دفینۀ پیغامبران. (مجمل التواریخ والقصص). پس ذکر مقصود کنیم از دفینۀ دانیال. (مجمل التواریخ والقصص). ایوب را دفینه به شام اندر روایت کنند. (مجمل التواریخ والقصص). شموئیل و داود را دفینه به بیت المقدس است. (مجمل التواریخ والقصص)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برگشتن از چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ)
تفین. عنکبوت و پودۀ عنکبوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ نَ)
مانند جهینه و جفینه نام است. و این مثل بهر سه صورت نقل شده است: و عند حفینه الخبر الیقین. رجوع به جهینه شود
لغت نامه دهخدا
رویه پهن، دشنه پهن، پوست پوسته، آوند آهنی، تخت پهن و هموار تخته شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، سنگ پهن، پوست (صورت)، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آنهاست قبیله، (اسطرلاب) جسمی که محیط باشد با دو دایره متساوی و متوازی و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صحفه ای که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند، جمع صفایح (صفائح)
فرهنگ لغت هوشیار
سوتوات ها: ز ص س یا حروف صفیره. حروفی که هنگام تلفظ آنها آوازی پدید آید: ز ص س، گونه ای نعناع که آنرا نعناع وحشی گریند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفینه
تصویر سفینه
کشتی دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفینه
تصویر دفینه
پنهان، گنج
فرهنگ لغت هوشیار
مونث صفی: پاکیزه: یکرنگ زن مونث صفی، گزیده از غنیمت که پیغمبر امام یا رئیس برای خود بردارد، جمع صفایا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صینه
تصویر صینه
نگهداری، جامه نیک نگهداری شده - جامه خوب مانده
فرهنگ لغت هوشیار
فینو کلاه کرکی یاپشمی سرخ کلاهی که با رنگ های دیگر به ویژه سیاه نیز دیده می شود گاهک زمان کوتاه دم کلاهی پشمی سرخ (غالبا) سفید یا رنگ دیگر که مصریان و بعض هندویان (و سابقا ترکان عثمانی) بر سر گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفینه
تصویر دفینه
((دَ نِ))
گنج یا پولی که در زمین دفن کرده باشند، جمع دفاین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفینه
تصویر مفینه
((مُ فِ نِ))
بچه ای که آب دماغش راه افتاده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سفینه
تصویر سفینه
((سَ نَ یا نِ))
کشتی، جنگ، مجموعه ای شامل اشعار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفیحه
تصویر صفیحه
((صَ حَ))
شمشیر پهناور، سنگ پهن، روی پهن هر چیزی
فرهنگ فارسی معین
((نِ یا نَ))
کلاهی پشمی سرخ (غالباً) که مصریان و بعضی هندیان (سابقاً ترکان عثمانی) بر سر می گذارند
فرهنگ فارسی معین
کنز، گنجینه، گنج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جهاز، غراب، کشتی، دفتر شعر، تذکره، جنگ، دفتر، دیوان، کتاب، فضاپیما
فرهنگ واژه مترادف متضاد