جدول جو
جدول جو

معنی صفیح - جستجوی لغت در جدول جو

صفیح(صَ)
آسمان یا آسمان بالائین. (منتهی الارب) ، روی پهناور از هر چیزی. (منتهی الارب). وجه کل شی ٔ عریض. (اقرب الموارد) ، پوست روی. (مهذب الاسماء) ، تختۀ در. ج، صفایح، سنگ پهن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
صفیح
رویه پهن، آسمان، تخته آهن
تصویری از صفیح
تصویر صفیح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فصیح
تصویر فصیح
(پسرانه)
دارای فصاحت، ویژگی سخن روشن و آشکار و دور از ابهام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صفیه
تصویر صفیه
(دخترانه)
مؤنث صفی، نام یکی از همسران پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فصیح
تصویر فصیح
ویژگی کسی که خوب سخن بگوید و کلامش بدون ابهام باشد، همراه با شیدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفیحه
تصویر صفیحه
شمشیر پهن، سنگ پهن، روی هر چیز پهن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صریح
تصویر صریح
روشن و آشکار، خالص، پاکیزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صبیح
تصویر صبیح
سفیدچهره، خوب رو، زیباروی، خوشگل، صاحب جمال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفاح
تصویر صفاح
صفح ها، رو بر گرداندن ها، اعراض کردن ها، کناره های هر چیزی، جانب ها، کنارها و پهلوهای شخص، رخسارها، پهنای شمشیرها، جمع واژۀ صفح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفیر
تصویر صفیر
صدای ممتدی که خالی از حروف هجا باشد و از میان دو لب یا از آلتی خارج شود، سوت،
در موسیقی نوعی ساز بادی
صفیر راک: در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور
صفیر زدن: صدا زدن، سوت زدن، سوت کشیدن، برای مثال اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب / نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است (منوچهری - ۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحیح
تصویر صحیح
تندرست، سالم، کنایه از بی عیب و نقص، درست، فاقد اشتباه
فرهنگ فارسی عمید
(صَ حَ)
شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، تختۀ در، سنگ پهن. (منتهی الارب).
- صفیحه الوجه، پوست (روی) . (منتهی الارب). ج، صفایح.
، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آن است و آن را قبیله نیز گویند، مقصود از آن در علم اسطرلاب جسمی است که محیط باشد به او دو دائرۀ متساویۀ متوازیه و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صفیحه که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحۀ آفاقی نامند چنانکه عبدالعلی بیرجندی در شرح بیست باب ذکر کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ)
موضعی است در بلاد بنی اسد. عبید بن ابرص گوید:
لیس رسم علی الدفین یبالی
فلوی ذروه فجنبی ذیال
فالمروات فالصفیحه قفر
کل قفر و روضه محلال.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
پهن کردن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). پهن گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فرش کردن مکانی با سنگ های پهن. (از اقرب الموارد) ، دست بر هم زدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تصفیق. چپک. چپه. چپه زدن. چپک زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به تصفیق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صایح
تصویر صایح
صیحه زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفیف
تصویر صفیف
کباب سنگک گوشتی که بر ریگ گسترده بریان شود
فرهنگ لغت هوشیار
خوبروی سپید رنگ رو در روی سبزه رنگ و نمکین خوبرو و سفید چهره مقابل ملیح. یا وجه صبیح. روی نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصیح
تصویر فصیح
زبان آور، خوش سخن، دارای فصاحت
فرهنگ لغت هوشیار
انگل مهمان ناخوانده، همسر شوهر، همتای، تیز رو تیز گام: مرد، همخوابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صریح
تصویر صریح
ظاهر و آشکارا، بی پرده، هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفوح
تصویر صفوح
جوانمرد بخشنده عفو کننده، غفور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفیق
تصویر صفیق
پر رو بی شرم، جامه سفت باف، پوست درشت پوست کلفت
فرهنگ لغت هوشیار
مونث صفی: پاکیزه: یکرنگ زن مونث صفی، گزیده از غنیمت که پیغمبر امام یا رئیس برای خود بردارد، جمع صفایا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفاح
تصویر صفاح
بسیار بخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، سنگ پهن، پوست (صورت)، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آنهاست قبیله، (اسطرلاب) جسمی که محیط باشد با دو دایره متساوی و متوازی و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صحفه ای که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند، جمع صفایح (صفائح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفیر
تصویر صفیر
بانگ و فریاد، سوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحیح
تصویر صحیح
درست، تندرست، پاک از عیب، سالم
فرهنگ لغت هوشیار
گلیم گنده، گوال (جوال تازی گشته)، چوخای ستبر، تیر بی برد تیری از تیرهای منگ (قمار) که هیچگاه برد نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افیح
تصویر افیح
فراحتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصفیح
تصویر تصفیح
پهن کردن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
رویه پهن، دشنه پهن، پوست پوسته، آوند آهنی، تخت پهن و هموار تخته شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، سنگ پهن، پوست (صورت)، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آنهاست قبیله، (اسطرلاب) جسمی که محیط باشد با دو دایره متساوی و متوازی و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صحفه ای که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند، جمع صفایح (صفائح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفیحه
تصویر صفیحه
((صَ حَ))
شمشیر پهناور، سنگ پهن، روی پهن هر چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفیر
تصویر صفیر
((صَ))
بانگ و فریاد، سوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحیح
تصویر صحیح
درست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صریح
تصویر صریح
روشن
فرهنگ واژه فارسی سره