جدول جو
جدول جو

معنی صفصف - جستجوی لغت در جدول جو

صفصف
ویژگی زمین هموار، هامون
تصویری از صفصف
تصویر صفصف
فرهنگ فارسی عمید
صفصف
(صَ صَ)
زمین هموار. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). زمین هامون و نرم. (دهار) (ترجمان علامۀ جرجانی).
- قاع صفصف، زمین هموار بی گیاه.
- قاع صفصف کردن جائی یا شهری، جائی یا شهری را غارت کردن و با خاک یکسان نمودن:
کاروان سبزه تااز قاع صفصف کرد ارم
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند.
خاقانی.
چون غلام بخانه رسید سرای خویش چون قاع صفصف خالی یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346).
، کنارۀ کوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صفصف
(صُ صُ)
گنجشک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صفصف
زمین هموار، کناره کوه گنجشک زمین هموار زمین هامون و نرم یا قاع صفصف. زمین هموار بی گیاه. یا قاع صفصف کردن جایی را. آنجا را غارت و با خاک یکسان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
صفصف
((صَ صَ))
زمین هموار، زمین هامون و نرم
تصویری از صفصف
تصویر صفصف
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قاع صفصف
تصویر قاع صفصف
زمین هموار و بی گیاه. برگرفته از قرآن کریم «فیذرها قاعاً صفصفاً» (طه - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفوف
تصویر صفوف
صف ها، رده ها، رج ها، ردیف ها، راسته ها، جمع واژۀ صف
شصت و یکمین سورۀ قرآن کریم ها، مدنی ها، دارای ۱۴ آیه، حواریین
فرهنگ فارسی عمید
(عِ صَ صَ)
بیابان مستوی: فیذرها قاعاً صفصفاً لاتری فیها عوجاً و لا امتا. (قرآن 106/20 و 107).
عنبر اشهب روید اگر از گیسوی او
تای یک موی ببخشند به قاع صفصف.
سوزنی.
نسف از فر خرامیدن تو یافت کنون
فرّ فردوس اگر بود چو قاع صفصف.
سوزنی.
کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند.
خاقانی.
قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج
کوس رااز زیردستان زیر و دستان دیده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دَ وَ کَ دَ)
بالتمام ویران کردن. هرچه بود غارت کردن
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ)
جامه ای که زیر زره پوشند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ فَ)
جمع واژۀ صفه. رجوع به صفه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
شهری است از ثغور مصیصه. سیف الدوله بن حمدان به سال 339 در آنجا غزوی کرد. (معجم البلدان). در مجمل التواریخ و القصص آرد: هارون این شهر راویران کرد و مروان حفصه در جملۀ قصیده ای گفته ست:
ان امیرالمؤمنین المصطفی
قدترک الصفصاف قاعاً صفصفا.
(مجمل التواریخ والقصص ص 344)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
درخت بید. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). بید سپید. (مهذب الاسماء). خلاف. (بحر الجواهر) (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ناقه صفوف، ناقه ای که چند قدح شیر دهد از یک دوشیدن یعنی از کثرت شیر صف اقداح می بندد یا به هر دو دست خود صف می بندد بوقت دوشیدن. (منتهی الارب). آن اشتر که دستها بهم باز نهد در حال دوشیدن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جمع واژۀ صف. رجوع به صف شود
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
صفهای پشت هم. صفها بدنبال هم. صف در صف. رجوع به صف و صف اندر صف شود
لغت نامه دهخدا
(صَ صِ)
وادیی است جانب فرودین افکان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ صِ)
جمع واژۀ صفصف. (معجم البلدان). رجوع به صفصف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صف صف
تصویر صف صف
رده رده صف اندر صف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفیف
تصویر صفیف
کباب سنگک گوشتی که بر ریگ گسترده بریان شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفاصف
تصویر صفاصف
صفهای پشت سر هم صف در صف
فرهنگ لغت هوشیار
درخت بید ترنگوت، بید، گونه ای بید که آن را بید مشک گویند. یا صفصاف بیض. سپیدار، گونه ای بید که آنرا بید سفید گویند. یا صفصاف رومی. گونه ای بید که آن را بید مجنون خوانند و ساقه های جوانش رو به زمین رشد کند. یا صفصاف صغیر. گونه ای بید که آن را بید علفی یا بید پا کوتاه می نامند. یا صفصاف مشقق. گونه ای بید که آن را بید خشتی نیز نامند (در تداول اهالی شهسوار آن را فوکا و در مازندران آن را فک و در گیلان آن را ویدار نامند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صفه، پیش زین ها ستاوند ها نشستنگاه سوار از زین اسب، ایوان مسقف، غرفه مانندی در درون اطاق بزرگ که کف آن کمی بلندتر است و بزرگان در آن نشینند شاه نشین، خانه تابستانی سقف دار، جمع صفف صفاف. یا صفه حمام. ایوانی که در آن رخت کنند و پوشند سربینه گرمابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفوف
تصویر صفوف
جمع صف، رده ها رسته ها جمع صف رده ها رسته ها
فرهنگ لغت هوشیار
هامون هموار هامونی سخت راست و هموار: ... ... عراص اماکن فردوس آسا قاعا صفصفالله . ماخوذ از آیه 106 سوره 20 طه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاع صفصف
تصویر قاع صفصف
هامون هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفاصف
تصویر صفاصف
((صَ صَ))
صف های پشت سر هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفوف
تصویر صفوف
((صُ))
جمع صف، رده ها، رسته ها
فرهنگ فارسی معین