جدول جو
جدول جو

معنی صفدی - جستجوی لغت در جدول جو

صفدی
(صَ فَ)
دمشقی. نام وی سیداحمد است. مؤلف سلافهالعصر آرد: شیخ ما علامه محمد شامی این اشعار را از وی بر من انشاد کرد:
صه یا حمام فلست المشوق
و لا بات حالک فیها کحالی
فما من تباکی کما من بکی
و دمع الاسی غیر دمع الدلال.
(سلافهالعصر ص 369)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صفدر
تصویر صفدر
(پسرانه)
صف (عربی) + در (فارسی)، مردجنگی، دلاور، صف شکن، از القاب علی (ع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صفدر
تصویر صفدر
برهم زنندۀ صف دشمن در روز جنگ، صف شکن
کنایه از دلیر، جنگاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفوی
تصویر صفوی
کسی که نسبش به شیخ صفی می رسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفدری
تصویر صفدری
دریدن و شکافتن صف لشکر در جنگ، کنایه از دلیری، برای مثال سروری بی بلا به سر نشود / صفدری بی مصاف برناید (خاقانی - ۸۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
(صَ فَ ری ی)
اول ازمنه. (منتهی الارب). اول الازمنه و تکون شهراً. (قطر المحیط) ، بچۀ گوسپندان که در طلوع سهیل زاده باشد، سپس قیظی. (منتهی الارب). نتاج الغنم مع طلوع سهیل و هو بعدالقیظی. (اقرب الموارد) ، باران که در اول خریف بارد. (منتهی الارب). باران که در گرما آید. (مهذب الاسماء) ، نباتی که در اول خریف روید. (قطر المحیط) ، رفتن گرما و آمدن سرما. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ)
تیره ای از شعبه جبارۀ ایل عرب از ایلات خمسۀ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
دریدن صف. شکافتن صف. بهم زدن صف روز نبرد:
سروری بی بلا بسر نشود
صفدری بی مصاف برناید.
خاقانی.
رجوع به صف و صفدر شود
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
دهی جزء بخش جعفرآباد شهرستان ساوه. جلگه و معتدل است. دارای 53 تن و آب آن از قنات است. محصول آنجا غلات، پنبه، بنشن. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه مالرو دارد. قشلاق عده ای از ایل به فدادی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
لقب علی علیه السلام است، و درتداول این لقب غالباً بدنبال حیدر آید:
روشن و صافی و بی قرار تو گفتی
هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر.
مسعودسعد.
شیر خدا و صفدر میدان و بحر جود
جان بخش در نماز و جهانسوز در وغا.
سعدی.
رجوع به حیدر صفدر شود
یکی از شعرای هندوستان و از اهالی بلگرام بروایتی ساندی است. و در فرخ آباد درگذشته، از او است:
چشم دارم که روم جانب سلطان نجف
سرمۀ دیده کنم خاک بیابان نجف.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
از هم درندۀ صف. (غیاث اللغات). شکننده صف. برهم زنندۀ صف لشکر در روز جنگ:
گردون سازد همیشه کارت نیکو
زیرا چون تو ندید شاهی صفدر.
فرخی.
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
به سحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ
راست چون غیو کند صفدر در کردوسی.
منوچهری.
قد چون تیرم کمان شد وز دو دیده خون گشاد
دیده گوئی زخم تیر خسرو صفدر گرفت.
مسعودسعد.
فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند
در حشم صفدر طغرل تکین.
انوری.
سهم درگاه او خدنگ وبال
بر پلنگان صفدر افشانده است.
خاقانی.
هندوی میراخورش دان آن دو صفدر کز غزا
هفت دریا را به رزم هفتخوان افشانده اند.
خاقانی.
گر زال نهاد پر سیمرغ
بر تیر هلاک صفدران را.
خاقانی.
نیمۀ قندیل عیسی بود یا محراب روح
یا مثال طوق اسب شاه صفدر تاختند.
خاقانی.
تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری
گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری.
سعدی.
زآنکه پیش این سرافرازان همه افسانه شد
آنچه کردند از دلیری صفدران باستان.
سعید هروی (از ترجمه محاسن اصفهان ص 29).
... این سرور سریر سعادت و سیادت و صفدر و مهتر دست مسند سعادتست. (از ترجمه محاسن اصفهان). گفت ما ترا در این میدان صفدر تصور کرده بودیم تو صف شکن بوده ای. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی مؤلف). رجوع به صف و صف دری شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
نسبت است به صغد، سغد. رجوع به سغدی شود
لغت نامه دهخدا
(صَ مَ)
منسوب به صمد. رجوع به صمد شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دهی است از دهستان جم بخش کنگان بوشهر، واقع در 61000 گزی خاور کنگان و 2000 گزی راه عمومی کنگان به پشتکوه. در جلگه قرار دارد. گرمسیری و مالاریائی است. سکنۀ آن 247 تن است. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، خرما و مرکبات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
میر صیدی، یکی از شعرای ایران و از مردم تهران است. در عهد شاه سلیمان صفوی نشأت یافت و به هندوستان رفت و مورد محبت و احترام شاه جهان قرار گرفت و شاهزاده خانم جهان آرابیگم جائزۀ بزرگی به وی داد. وی بسال 1083 هجری قمری در آنجادرگذشت. دیوانی مشتمل بر 4000 بیت دارد. او راست:
در این فصل گل هرچه داری به می ده
مبادا که دیگر بهاری نیاید.
رجوع به آتشکدۀ آذر چ زوار ص 219 شود
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از صدی، تشنه، خرمابن دراز بی آب مانده، ج، صوادی، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
روی فروش. (مهذب الاسماء). رجوع به صفر شود
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ وی ی)
منسوب به شیخ صفی الدین اردبیلی. کسی که نسب وی به شیخ صفی می رسد. رجوع به صفی الدین اردبیلی و صفویه شود
لغت نامه دهخدا
(صِ فِقْ قا)
بمعنی صفق است. (منتهی الارب). رجوع به صفق شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نسبت است به صعده. رجوع به صعده شود
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
یونس بن عبدالاعلی بن موسی بن میسره مکنی به ابوموسی متولد به سال 170 هجری قمری به مصر. وی از بزرگان فقها و عالم به اخبار و حدیث و عقلی وافر داشت. صحبت امام شافعی دریافت و از او حدیث فراگرفت و به سال 264 هجری قمری به مصر درگذشت. (الاعلام زرکلی ص 1187)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
نسبت است به صدف. رجوع به صدف شود، برنگ صدف. به گونۀ صدف، نام قسمی اسطرلاب
لغت نامه دهخدا
(صَ)
محمد بن ابراهیم بن مسلم بطال مکنی به ابوعبدالله. وی به مصیصه فرود آمد و از علی بن مسلم هاشمی و محمد بن عقبه بن علقمه و اسحاق بن وهب علاف و محمد بن حمیدرازی و سمادبن سعید بن خلف حدیث کند. وی بقصد حج به دمشق آمد. از او محمد بن سلیمان ربعی و حمزه بن محمد کنانی حافظ و جز آن دو روایت کنند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
منسوب به صفی الدین اردبیلی هریک از افراد خاندان صفی الدین اردبیلی، جمع صفیون صفویین (بسیاق عربی) صفویان (بسیاق فارسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفد
تصویر صفد
بند کردن، عطا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفی
تصویر صفی
دوست خالص، دوست برگزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صادی
تصویر صادی
تشنه نرینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفدر
تصویر صفدر
از هم درنده صفت، شکننده صف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفری
تصویر صفری
نخستین باران زمستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفدری
تصویر صفدری
عمل و کیفیت صفدر
فرهنگ لغت هوشیار
شسنی از رنگ ها شسندیس منسوب به صدف، برنگ صدف بگونه صدف، قسمی اسطرلاب است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صغدی
تصویر صغدی
پارسی تازی گشته سغدی منسوب به صغد سغدی
فرهنگ لغت هوشیار
آوازی که در کوه و گنبد و امثال آن پیچد و باز همان آواز شنیده شود. توضیح آوازی است که از انعکاس صوت به وجود آید بدین نحو که چون امواج صوتی با سطح انعکاس تلاقی کنند منعکس گردند و آوازی نظیر آواز اول احداث نمایند. شرط لازم برای این که صدا از آواز اصلی تمیز داده شود این است که فاصله شخص تا سطح انعکاس لااقل 17 متر باشد، آواز انسان و آوازهایی که از آلات موسیفی حادث شود: صدای جعفر صدای تار، بانگ جانوران: صدای گربه صدای سگ، پخش اخبار و افکار به وسیله رادیو: رادیوی صدای آمریکا. یا صدا و ندا. بانگ و فریاد داد و فریاد. یا صدای لرزان. آوازی که هنگام خروج از گلو لرزان بیرون آید به سبب حزن ترس و جز آن آواز مرتعش. یا یک دست صدا ندارد (بی صداست) توفیق از آن جمعیت است. نسا (جسد آدمی سد در)، مغز، پژواک (باز گشت آوا)، کوچ نر چغد نر، در افسانه های تازی پرنده ای پنداری است که از سر کشته بیرون می آید و تا زمانی که کشنده گرفتار و به کیفرنرسد بانگ می زند: اسقونی مرا سیراب کنید تشنه مرد صدی... ... . در صد مثلا گویند صدی سه از فلان جنس یعنی سه در صد سه بخش از صد بخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفدر
تصویر صفدر
((صَ دَ))
از هم درنده صف، شجاع
فرهنگ فارسی معین
باجرات، باشهامت، بهادر، خطشکن، دلیر، صف شکن،
فرهنگ واژه مترادف متضاد