جدول جو
جدول جو

معنی صفتان - جستجوی لغت در جدول جو

صفتان
(صِفْ فِ)
مرد توانا (ی) تناوریا مرد با گوشت گرداندام یا مرد توانا (ی) درشت خلقت. (منتهی الارب). رجوع به صفت ّ و صفتّان شود
لغت نامه دهخدا
صفتان
(صِ فِتْ تا)
مرد توانا (ی) تناور یا مرد با گوشت گرداندام یا مرد توانا (ی) درشت خلقت. (منتهی الارب). رجوع به صفت ّ و صفتان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صفوان
تصویر صفوان
روشنی، صفا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفتان
تصویر خفتان
نوعی جامۀ کژآگند که هنگام جنگ بر تن می کردند، کبر، گپر، گبر، قزاگند، تجفاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفتان
تصویر تفتان
گرم، داغ، هرچه از آفتاب یا آتش گرم و داغ شده باشد، تافتون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هفتان
تصویر هفتان
هفت اختر، هفت سیاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افتان
تصویر افتان
در حال افتادن
افتان و خیزان: آنکه گاه می افتد و گاه برمی خیزد، افتادن و برخاستن در راه رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(صَ / صَ فَ)
جمع واژۀ صفواء. (منتهی الارب). رجوع بدان کلمه شود، سنگ ساده و لغزان. (ترجمان علامۀ جرجانی). سنگ هموار. (غیاث اللغات).
- یوم صفوان، روز سرد بی ابر. (منتهی الارب). روزی صافی و سرد. (مهذب الاسماء).
، روز دوم از ایام سرما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
تثنیۀ شفه. دو لب. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). هر دو لب، و لام کلمه آن حرف هاء است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شفه و شفتین شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
به معنی عفتّان است. (از اقرب الموارد). رجوع به عفتان شود
لغت نامه دهخدا
(عِ فِتْ تا)
مرد توانا فربه و پرگوشت و گرداندام. درشت خلقت زورمند. (از منتهی الارب). بر وزن و معنی صفتان است، و آن را با یاء نسبت نیز بکار برند مبالغه را وعفتّانی گویند. و برخی آن را بصورت عفتان خوانده اند به معنی سخت و قوی و چابک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کفت. (ناظم الاطباء). کفات. کفیت. (از اقرب الموارد). رجوع به کفت شود
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
بشگفت آوردن چیزی کسی را.
لغت نامه دهخدا
(صَ)
موضعی است در این بیت از تمیم بن مقبل که ابری را ستاید:
و طبق ایوان القبائل بعد ما
کسا الرزن من صفوان صفواً و اکدرا.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ابن ادریس ابراهیم بن عبدالرحمان بن عیسی التجیبی مکنی به ابی بکر. یاقوت آرد: وی ادیبی کاتب و شاعری سریعالخاطر بود. او از پدرخود و از قاضی ابن ادریس و ابن غلیون و ابوالولیدبن رشد فرا گرفت. او یکی از افاضل ادباء معاصر اندلس است. تولد وی به سال 560 بود و به سال 598 به مرسیه درگذشت، و سن او به چهل سال نرسیده بود. او راست: کتاب زادالمسافر و رحلته، العاجله در دو مجلد که طرفی از نثر و نظم وی در این دو کتاب آمده است. از اوست:
قد کان لی قلباً فلما فارقوا
سوّی جناحاً للغرام وطارا
و جرت سحاب للدموع فأوقدت
بین الجوانح لوعه و اوارا
و من العجائب ان فیض مدامعی
ماء و یثمرفی ضلوعی نارا.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 269).
و رجوع به فوات الوفیات ج 1 ص 193 شود. در کشف الظنون نویسد او راست: بدایه المتحیره و عجاله المتوفره. و رجوع به تجیبی شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
تشریفی است که امرای شرقی به ایلچیان و ملازمان ذی عزت و خاص دهند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَفْ فَ)
تثنیۀ دفّه در حال رفع (ولی در فارسی حالت اعرابی آن در نظر گرفته نمی شود). رجوع به دفه و دفتین شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام کوهی آتشفشانی به مکران که هم امروز دائماً ابخره و گاهی مواد سوزان از آن خارج میشود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آنچه ازآفتاب یا آتش گرم شده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). هر چیز گرم شده از آفتاب یا آتش. (ناظم الاطباء) ، و قسمی از نان که آنرا به هندی پراتها گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نوعی از جبه و جامۀ روز جنگ باشد که آنرا قزاگند گویند و ترکی قلمقاقی خوانند. (از برهان قاطع). درع. گبر. (صحاح الفرس). جوشن. (مهذب الاسماء). تجفاف. (منتهی الارب). جامه ای هنگفت وسطبر بوده است از ابریشم یا پشم و شمشیرزننده بر آن می لغزیده و اثر نمی کرده است. قزاگند. پنام. جبه ای که روز جنگ پوشند. (یادداشت بخط مؤلف). جامۀ سپاهیان. (فرهنگ جهانگیری). خفدان. (آنندراج) :
دو لشکر ز توران به ایران کشید
به خفتان و خوداندرون ناپدید.
فردوسی.
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگذاشت خفتان و پیوند اوی.
فردوسی.
بخفتانش بر نیزه بگذاشتم
چو باد از سر زینش برداشتم.
فردوسی.
زره را و خفتان بپوشید شاد
یکی ترک رومی بسر برنهاد.
فردوسی.
ملک درآمد و با لشکری که از دوهزار
همه چو آینه خالی ز خود و از خفتان.
فرخی.
گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندرکشد
گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود.
فرخی.
ببری چو بر نهاده بوی مغفر
شیری چو برفکنده بوی خفتان.
فرخی.
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ ویکران
یکی خوی گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردداندر زیر خفتان.
عنصری.
زره زیرو خفتانش از بر کبود
ز پولاد ساعدش و از زر خود.
اسدی (گرشاسبنامه).
سواران بریدند برگستوان
فکندند خفتان وخنجر گوان.
اسدی (گرشاسبنامه).
همه چاک خفتان زده بر کمر
گرفته بکف تیغ و خشت و سپر.
اسدی (گرشاسبنامه).
نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها.
ناصرخسرو.
هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم
نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش.
سوزنی.
ناوک حادثۀ گردون را
سایۀحشمت او خفتانست.
انوری.
تیغ خورشید از جهان پوشیده اند
در هوا خفتان از آن پوشیده اند.
خاقانی.
غرشت پلنگ دولت تو
بر شیردلان دریده خفتان.
خاقانی.
آتش غم پیل را درد برآرد چنانک
صدرۀ پشه سزد صورت خفتان او.
خاقانی.
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف.
نظامی.
همه خاره خفتان و پولادپوش.
نظامی.
نبینی که در معرض تیغ و تیر
بپوشند خفتان صد تو حریر.
سعدی (بوستان).
کس از لشکری ها ز هیجا برون
نیامد جز آغشته خفتان بخون.
سعدی (بوستان).
مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند.
قاآنی.
، نوعی ازجامه بوده است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مقابل خیزان. (آنندراج). در حال افتادن. که افتد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’آبادیی است متعلق به طارم’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 251).
لغت نامه دهخدا
(صِفْ فِ نَ)
تأنیث صفتان است. رجوع به صفت ّ شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جمع واژۀ صفن. (منتهی الارب). رجوع به صفن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هفتان
تصویر هفتان
جمع هفت هفتها: (پس ازپس عیسی هفتی ازهفتان بگذشت)، هفت اختر: (سالارکیست پس چو ازین هفتان هریک موکل است بکاری بر) (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفتان
تصویر قفتان
ترکی پیشکشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدفتان
تصویر صدفتان
مغاک های لگن که سر دو استخوان ران در آن ها فرو می رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلتان
تصویر صلتان
سخت و نیرومند، دلیر، جمع صلتان، دلیران چامه سرایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفتان
تصویر شفتان
تثنیه شفه دولب لبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفتان
تصویر تفتان
هر چیز گرم شده از آفتاب یا از آتش گرم داغ، قسمی از نان تافتون
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه را آنندراج به نادرست تازی دانسته کژاگند جوشن قسمی جامه کژ آگند که بهنگام جنگ میپوشیدند کژ آگند قز آکند
فرهنگ لغت هوشیار
در حال افتادن، یا افتان و خیزان راه رفتن، آهسته و بحالت افتادن و برخاستن راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفتان
تصویر خفتان
((خَ یا خِ))
زره یا لباس جنگی، خفدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفتان
تصویر تفتان
((تَ))
هر چیز گرم شده از آفتاب یا آتش، قسمی از نان، تافتون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افتان
تصویر افتان
((اُ))
در حال افتادن
افتان و خیزان راه رفتن: آهسته و به حالت افتادن و برخاستن راه رفتن
فرهنگ فارسی معین