جدول جو
جدول جو

معنی صفایحی - جستجوی لغت در جدول جو

صفایحی
(صَ یِ)
رجوع به صفائحی شود
لغت نامه دهخدا
صفایحی
(صَ یِ)
شیخ اسماعیل افندی، وی چندی قضاوت تونس داشت. او راست: ایقاظ الاخوان لدسائس الاعدا، و ما یقتضیه حال الزمان که در آن حقیقت ملک و اصناف آن و معنی خلافت و امامت را بیاورده است. این کتاب به سال 1333 در مطبعۀ نظامی استانبول به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ستون 1209)
لغت نامه دهخدا
صفایحی
منسوب به صفایح، طلق یا چیز دیگر که ورقه ورقه باشد: زرنیخ صفایحی عنبر صفایحی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فایحه
تصویر فایحه
(دخترانه)
مؤنث فایح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صفاعلی
تصویر صفاعلی
(پسرانه)
آنکه خلوص و پاکی ای چون علی (ع دارد، لقب ظهیرالدوله مؤسس، انجمن اخوت در دوره ناصرالدین شاه
فرهنگ نامهای ایرانی
ظرف شیشه ای یا بلوری شکم دار و دهان تنگ که در آن شراب می نوشیدند، ظرف شراب، تنگ شراب، برای مثال به زبان صراحی و لب جام / هاتف صبح را جواب دهید (خاقانی - ۵۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفیحه
تصویر صفیحه
شمشیر پهن، سنگ پهن، روی هر چیز پهن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفایی
تصویر کفایی
مربوط به کفایت مثلاً واجب کفایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفایح
تصویر صفایح
صفیحه ها، شمشیرهای پهن، سنگهای پهن، روهای هر چیز پهن، جمع واژۀ صفیحه
فرهنگ فارسی عمید
(صُ رِ)
موسی بن معاویه الصبارحی مکنی به ابوجعفر افریقی. وی به روزدوشنبه پنجم ذی قعده سال 224 هجری قمری به سن شصت و چهار یا پنج سالگی درگذشت. (سمعانی ص 349 ورق الف)
لغت نامه دهخدا
(صُ بِ)
نسبت است به صنابح از حمیر
لغت نامه دهخدا
(صَ)
صفا برخاستن از. طراوت داشتن:
شکرریزی گوشۀ لب مفهم
صفاخیزی موج غبغب مفهم.
ظهوری ترشیزی
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صفّاح است. (منتهی الارب). رجوع بدان لغت شود
لغت نامه دهخدا
(صُ دِ / صُ دَ حی ی)
ضرب صرادحی، ضرب سخت و نمایان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ دِ حی ی)
خالص از هر چیزی. رجوع بصمادح شود، روز گرم و سخت. رجوع به صمادح شود، شیر بیشه، راه واضح و پیدا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ رِ)
نسبتی است به صبارح. رجوع به صبارح شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
شیخ محمد... رجوع به بطائحی شود،
{{اسم مصدر}} توانگری و فراخی عیش. (غیاث). شادی سخت. نشاط. خرمی. خوشی:
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ وفرود آیم با ناز و بطر.
فرخی.
او ز بهر ما، در کوشش و رنج
ما گرفته همه زو ناز و بطر.
فرخی.
اسب را با ستام و زر کردی
مر مرا با نشاط و عیش و بطر.
فرخی.
شادمان گشت و اهتزاز نمود
روی او سرخ شد ز لهو و بطر.
مسعودسعد.
ناله چرا کند چو به دل درش درد نیست
ور ناله میکندبچه آرد همی بطر.
مسعودسعد.
همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق
زمره ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر.
سنایی.
جان فریبرز از این شرف طرب افزود
ذات منوچهر از این خبر بطر آورد.
خاقانی.
بسر ناخن غم روی طرب بخراشید
بسر انگشت عنا جام بطر بازدهید.
خاقانی.
عزلتی دارم و امن اینت نعیم
زین دو نعمت بطری خواهم داشت.
خاقانی.
، گردن کشی کردن از حق و قبول ناکردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : الحدیث الکبر بطرالحق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مکروه داشتن چیزی که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، فیریدن و تکبر کردن، یقال: بطرت عیثک کما یقال: المت بطنک و رشدت امرک، ای الم بطنک و رشد امرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دنه گرفتن. (زوزنی) (زمخشری) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) :
زمانه را و فلک را همی بکس نشمرد
کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر.
عنصری.
اگریک لحظه از قبضۀ توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد... (تاریخ بیهقی چ ادیب). طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطر ایشان در رنج اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب). جمشید را بطر نعمت گرفت و شیطان در وی راه یافت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 33).
ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات
عمر تو با سعادت و عیش تو بی بطر.
مسعودسعد.
علم و خردش بیشتر است از همه لیکن
در دیدش بیشرمی و در سر بطری نیست.
سنایی.
چونکه یکچندی آنجاببود (شتربه) و قوت گرفت و فربه گشت بطر آسایش و مستی نعمت بدو راه یافت. (کلیله چ مینوی ص 61). و توانگر خلایق اوست که بطر نعمت بدو راه نیابد. (کلیله چ مینوی ص 95). و حکما گویند که هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و از دهشت هزیمت فارغ، مخاصمت اختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد. (کلیله چ مینوی ص 233). دمنه گفت همچنین است، و فرط اکرام ملک این بطر بدو راه داده است. (کلیله چ مینوی ص 93) .و راحت در ضمیر ایشان هم آن محل نیابد که بطر مستولی گردد و تدبیری فرو ماند. (ایضاً همان کتاب ص 268). چون در هر دوری و مدتی بندگان را بطر نعمت و نخوت ثروت و خیلای رفاهیت از قیام بالتزام اوامر باری جلت قدرته... (جهانگشای جوینی).
چون خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر.
مولوی.
بومسیلم را بگو کم کن بطر
غرۀ اول مشو آخر نگر.
مولوی.
چند گلگونه بمالید از بطر
سفرۀ رویش نشد پوشیده تر.
مولوی.
با فوجی بطل از روی بطر، بطرّو تثقیف رماح و سن اسنه و ارهاف مرهفات پرداخته... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 339).
- پربطر، بسیار متکبر. پرغرور:
چون برگ او بزینت دیبای شوشتر نیست
آهنگ این شجر کن گر سرت پربطر نیست.
ناصرخسرو.
، سرگشته شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (زوزنی). دهشت و حیرت گرفتن کسی را هنگام هجوم نعمت از قیام بحق آن یا طغیان به نعمت یا در نعمت. (از اقرب الموارد). دهشت و حیرانی و غفلت. (غیاث). سرگشتگی و دهشت و حیرت. (فرهنگ نظام) (آنندراج)، ناسپاسی نعمت کردن. (منتهی الارب). خفیف شمردن نعمت و کفران آن و ناسپاسی بدان. (از اقرب الموارد)، ناسپاسی و نافرمانی. (غیاث). نافرمانی. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نافرمانی نمودن بواسطۀ نعمت. (آنندراج) : و کم اهلکنا من قریهبطرت معیشتها. (قرآن 58/28)
علی بن عساکر. رجوع به ابن عساکر و ریحانه الادب ج 1 و اللباب فی تهذیب الانساب شود، فیرنده. (منتهی الارب) ، کسی که مکروه دارد چیزی را که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
رجوع به بطائحی شود
لغت نامه دهخدا
(صَ یِ)
جمع واژۀ صفیحه. رجوع به صفائح و رجوع به صفیحه شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به کفایت. یا واجب کفائی. امری واجب که چون یک تن آنرا انجام دهد اجرای آن از عهده دیگران ساقط شود مقابل واجب عینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فایحه
تصویر فایحه
مونث فایح پراکنده کننده بوی، جمع فوایح (فوائح)
فرهنگ لغت هوشیار
رویه رویه ای تخته تخته منسوب به صفایح، طلق یا چیز دیگر که ورقه ورقه باشد: زرنیخ صفایحی عنبر صفایحی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صایحه
تصویر صایحه
مونث صایح، گریه و ماتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صباحی
تصویر صباحی
سرخ خون، پهن سر نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
از صراحیه: تنگ به شکل حیوانات تکوک قسمی ظرف شیشه یی یا بلورین با شکمی متوسط و گلوگاهی تنگ و دراز که در آن شراب یا مسکری دیگر کنند و در مجلسی و از آن در پیاله و جام قدح ریزند آوند شراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفاتی
تصویر صفاتی
بیفروزه دان تنی از گروه بیفروزه دانان منسوب به صفات، پیرو صفاتیه
فرهنگ لغت هوشیار
مونث صفی، گزیده از غنیمت که پیغمبر امام یا رئیس برای خود بردارد، جمع صفایا
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صفیحه، رویه ها سنگ های پهن استخوان های سر شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، سنگ پهن، پوست (صورت)، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آنهاست قبیله، (اسطرلاب) جسمی که محیط باشد با دو دایره متساوی و متوازی و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صحفه ای که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند، جمع صفایح (صفائح)
فرهنگ لغت هوشیار
رویه پهن، دشنه پهن، پوست پوسته، آوند آهنی، تخت پهن و هموار تخته شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، سنگ پهن، پوست (صورت)، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آنهاست قبیله، (اسطرلاب) جسمی که محیط باشد با دو دایره متساوی و متوازی و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صحفه ای که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند، جمع صفایح (صفائح)
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، سنگ پهن، پوست (صورت)، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آنهاست قبیله، (اسطرلاب) جسمی که محیط باشد با دو دایره متساوی و متوازی و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صحفه ای که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند، جمع صفایح (صفائح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبائحی
تصویر صبائحی
ترکی تازی شده سوار کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفیحه
تصویر صفیحه
((صَ حَ))
شمشیر پهناور، سنگ پهن، روی پهن هر چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صراحی
تصویر صراحی
((صُ))
ظرف شراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفایی
تصویر کفایی
((کِ))
منسوب به کفایت
واجب کفایی: امری واجب که چون یک تن آن را انجام دهد، اجرای آن از عهده دیگران ساقط شود، مقابل واجب عینی
فرهنگ فارسی معین
مقتصد، کافی است
دیکشنری اردو به فارسی