جدول جو
جدول جو

معنی صفایح - جستجوی لغت در جدول جو

صفایح
صفیحه ها، شمشیرهای پهن، سنگهای پهن، روهای هر چیز پهن، جمع واژۀ صفیحه
تصویری از صفایح
تصویر صفایح
فرهنگ فارسی عمید
صفایح
(صَ یِ)
جمع واژۀ صفیحه. رجوع به صفائح و رجوع به صفیحه شود
لغت نامه دهخدا
صفایح
شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، سنگ پهن، پوست (صورت)، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آنهاست قبیله، (اسطرلاب) جسمی که محیط باشد با دو دایره متساوی و متوازی و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صحفه ای که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند، جمع صفایح (صفائح)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صفاح
تصویر صفاح
صفح ها، رو بر گرداندن ها، اعراض کردن ها، کناره های هر چیزی، جانب ها، کنارها و پهلوهای شخص، رخسارها، پهنای شمشیرها، جمع واژۀ صفح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفایا
تصویر صفایا
گزیدۀ غنیمت ها
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
آسمان یا آسمان بالائین. (منتهی الارب) ، روی پهناور از هر چیزی. (منتهی الارب). وجه کل شی ٔ عریض. (اقرب الموارد) ، پوست روی. (مهذب الاسماء) ، تختۀ در. ج، صفایح، سنگ پهن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ابن عبدمناه الشاعر از بنی کلیب بن حبشیه بن سلول از بطون خزاعه است. (عقدالفرید چ محمد سعیدالعریان ج 3 ص 332)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ صفح است. (منتهی الارب). رجوع بدان لغت شود، چیزی است شبیه به مسحه که بر رخسار می برآید و بسبب آن رخسار فراخ می گردد و آن در اسب مکروه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
موضعی است بین حنین و انصاب حرم بر جانب چپ آنکه از مشاش به مکه درآید و فرزدق، حسین بن علی را در طریق عراق در آنجا دیده و گوید:
لقیت الحسین بأرض الصفاح
علیه الیلامق والدرق...
و ابن مقبل راست در مرثیۀ عثمان بن عفان:
فنعف وداع فالصفاح فمکه
فلیس بها الا دماء و محرب.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
قومهااند در سرحد نعمان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صفی ّ است. (منتهی الارب). رجوع به صفی شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صفیه. (منتهی الارب). برگزیدۀ رئیس از غنیمت پیش از قسمت: کانت لرسول اﷲ ثلاث صفایا مال بنی النضیر و خیبر و فدک، خالصه ها، واز آن جمله است صفایای ملوک. رجوع به صفیّه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ یِ)
جمع واژۀ صفیره است. رجوع به صفیره شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صفیحه. (منتهی الارب). رجوع به صفیحه شود، چهار استخوان سر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رجوع به صائح... شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صفّاح است. (منتهی الارب). رجوع بدان لغت شود
لغت نامه دهخدا
(صَ یِ)
رجوع به صرائح شود
لغت نامه دهخدا
(صَ یِ)
رجوع به صحائح شود
لغت نامه دهخدا
(صُفْ فا)
سنگ ریزه های پهناور و دراز، صفّاحه یکی. (منتهی الارب). سنگ پهن. (مهذب الاسماء) ، شتران بزرگ کوهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُفْ فا)
نصر گوید موضعی است نزدیک ذروه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ یِ)
شیخ اسماعیل افندی، وی چندی قضاوت تونس داشت. او راست: ایقاظ الاخوان لدسائس الاعدا، و ما یقتضیه حال الزمان که در آن حقیقت ملک و اصناف آن و معنی خلافت و امامت را بیاورده است. این کتاب به سال 1333 در مطبعۀ نظامی استانبول به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ستون 1209)
لغت نامه دهخدا
(صَ یِ)
رجوع به صفائحی شود
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فا)
صیغۀ مبالغه از صفح. غفار. صفوح. عفوّ. درگذرندۀ گناه. بخشندۀ جرم. آمرزگار
لغت نامه دهخدا
(یِ)
فائح. رجوع به فائح شود
لغت نامه دهخدا
بوی خوش دهنده: در اثنا قصیده ای که به ثنای فایحش موشح دارم، مستمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صایح
تصویر صایح
صیحه زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفاح
تصویر صفاح
بسیار بخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
مونث صفی، گزیده از غنیمت که پیغمبر امام یا رئیس برای خود بردارد، جمع صفایا
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صفیحه، رویه ها سنگ های پهن استخوان های سر شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، سنگ پهن، پوست (صورت)، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آنهاست قبیله، (اسطرلاب) جسمی که محیط باشد با دو دایره متساوی و متوازی و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صحفه ای که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند، جمع صفایح (صفائح)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به صفایح، طلق یا چیز دیگر که ورقه ورقه باشد: زرنیخ صفایحی عنبر صفایحی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفیح
تصویر صفیح
رویه پهن، آسمان، تخته آهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فایح
تصویر فایح
((یِ))
بوی خوش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صایح
تصویر صایح
((یِ))
صیحه زننده
فرهنگ فارسی معین