جدول جو
جدول جو

معنی صفاوه - جستجوی لغت در جدول جو

صفاوه
(صُ وَ)
عمرانی گوید: موضعی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طفاوه
تصویر طفاوه
خس و خاشاک، کف روی آب یا دیگ، پاره ای از چیزی، دایرۀ گرد ماه یا خورشید، هاله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفاوت
تصویر صفاوت
پاک و بی ریا بودن
فرهنگ فارسی عمید
(صَفْ فا رَ)
کون. (منتهی الارب). است. (لغه سوادیه) (اقرب الموارد) ، چیزکی است میان کاواک از مس و مانند آن که کودکان بدان کبوتران را صفیر کنند تا بپرند، یا خر را تا آب خورد. (منتهی الارب) ، سرنای. (مفاتیح). سورنای. سوسوتک
لغت نامه دهخدا
(صَ)
سنگ سخت تابان که هیچ نرویاند و منه المثل: لاتندی صفاته، یعنی نمی تراود سنگ او. صفوات و صفا جمع واژۀ صفا و صفی ّ. و صفی جج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ وَ)
دهی است از دهستان بالاولایت، بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. در 4000 گزی شمال تربت حیدریه و 2000گزی شمال شوسۀ عمومی تربت به باخرز. جلگه. معتدل. سکنه 196 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بنشن، تریاک. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(یِ خَ)
روستایی است به طایف. (منتهی الارب). از مخلفه های طائف است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نُ وَ)
نفایه. (منتهی الارب). رجوع به نفایه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ وَ)
صلایه است. (آنندراج). رجوع به صلایه شود
لغت نامه دهخدا
شعبه ای از قبیلۀ بنی رکب از بنی اشعر. (تاریخ قم ص 283)
لغت نامه دهخدا
(صُ وَ)
فعاله است از صفو. ضد کدر. (معجم البلدان) :
دل تو با صفاوت عقل است
تن تو در لطافت جانست.
مسعودسعد.
مستمعی گفت هان صفاوت بغداد
چند صفت پرسی از صفای صفاهان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(صَ)
سنگ سخت تابان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ ءَ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُفْ فا حَ)
واحد صفاح است. (منتهی الارب). رجوع به صفاح شود
لغت نامه دهخدا
(صُ / صَ رَ)
گیاه پژمریده و خشکیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ / عُ وَ)
کف و سردیگ خوردی از روغن و مانند آن. (از منتهی الارب). آنچه از خورش و مرق که ابتدا برداشته شود، و آن را برای کسی که مورد احترام است اختصاص دهند. (از اقرب الموارد). و گویند آن اول مرق و خورش و نیکوتر آن است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ / عِ وَ)
باقی ماندۀ خوردی در بن دیگ، و طعامی که طفلان هدیه فرستند. (از منتهی الارب). باقیماندۀ مرق و خورش که به عاریت گیرندۀ دیگ آن را همراه دیگ باز فرستد. و برخی آن را به معنی ’زبد’ و کف دیگ دانسته اند. (از اقرب الموارد) ، به معنی عفاوه است. (از منتهی الارب). رجوع به عفاوه شود
لغت نامه دهخدا
(طُ وَ)
نام قبیله ای است از قیس غیلان و هو منبه بن اعصربن سعد بن قیس غیلان. (منتهی الارب). طایفه ای از قیس غیلان. (عیون الاخبار ج 3 ص 206 حاشیه) ، موضعی است به بصره و بنام قبیله ای که بدانجا فرودآمدند نامیده شده است. (عیون الاخبار ج 3 ص 206 حاشیه)
لغت نامه دهخدا
(طُ وَ)
خرمن ماه، خرمن آفتاب. (منتهی الارب). سرای آفتاب. (مهذب الاسماء). دایرۀ گرد آفتاب و گرد ماه و اکثر استعمال آن در دایره ای که گرد آفتاب پدید آید کنند و دایرۀ گرد ماه را هاله گویند. (منتخب اللغات) ، کفک دیگ. (منتهی الارب). کفی که بالای دیگ ظاهر شود. (منتخب اللغات) ، پاره ای از هر چیزی. یقال: اصبنا طفاوهً من الربیع، ای شیئاً منه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
باهم سخن گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکالم قوم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثُ وَ)
واحد ثفاء
لغت نامه دهخدا
(صَ)
واحد صفا است. (منتهی الارب). رجوع به صفا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حفاوه
تصویر حفاوه
مهربانی نوازش، خواهش، گزافیدن، پرس و جوی، شادی نمایی
فرهنگ لغت هوشیار
شایور خرمن ماه (هاله)، پرن خرمن آفتاب این هر دو واژه را پیروز مشرقی یکی از سرایندگان همروزگار فردوسی دراین چامه نغز خود آورده است: به خط و آن لب و دندانش بنگر که همواره مرا دارند در تاب یک هم چون پرن در اوج خورشید یکی چون شایور برگرد مهتاب (لغت فرس و برهان قاطع واژه پرن را پروین دانسته اند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفوه
تصویر صفوه
برگزیدگی، برگزیدن، پالودن، روشن و ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلاوه
تصویر صلاوه
سرو خمره یی، دارو سای هاون بویه سای، پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفاره
تصویر صفاره
سوت پژمرده گیاه زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفاوت
تصویر صفاوت
صفا صفوت مقابل کدورت
فرهنگ لغت هوشیار