جدول جو
جدول جو

معنی صفائح - جستجوی لغت در جدول جو

صفائح
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صفیحه. (منتهی الارب). رجوع به صفیحه شود، چهار استخوان سر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صفائح
(صَ ءِ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صفائح
جمع صفیحه، رویه ها سنگ های پهن استخوان های سر شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، سنگ پهن، پوست (صورت)، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آنهاست قبیله، (اسطرلاب) جسمی که محیط باشد با دو دایره متساوی و متوازی و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صحفه ای که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند، جمع صفایح (صفائح)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صحائح
تصویر صحائح
صحیح ها، تندرست ها، سالم ها، کنایه از بی عیب و نقص ها، درست ها، فاقد اشتباه ها، جمع واژۀ صحیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفایح
تصویر صفایح
صفیحه ها، شمشیرهای پهن، سنگهای پهن، روهای هر چیز پهن، جمع واژۀ صفیحه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فائح
تصویر فائح
بوی خوش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفاح
تصویر صفاح
صفح ها، رو بر گرداندن ها، اعراض کردن ها، کناره های هر چیزی، جانب ها، کنارها و پهلوهای شخص، رخسارها، پهنای شمشیرها، جمع واژۀ صفح
فرهنگ فارسی عمید
(رَ تُص صَ ءِ)
موضعی از ناحیه صمان است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فا)
صیغۀ مبالغه از صفح. غفار. صفوح. عفوّ. درگذرندۀ گناه. بخشندۀ جرم. آمرزگار
لغت نامه دهخدا
(صُفْ فا)
نصر گوید موضعی است نزدیک ذروه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صُفْ فا)
سنگ ریزه های پهناور و دراز، صفّاحه یکی. (منتهی الارب). سنگ پهن. (مهذب الاسماء) ، شتران بزرگ کوهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
قومهااند در سرحد نعمان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
موضعی است بین حنین و انصاب حرم بر جانب چپ آنکه از مشاش به مکه درآید و فرزدق، حسین بن علی را در طریق عراق در آنجا دیده و گوید:
لقیت الحسین بأرض الصفاح
علیه الیلامق والدرق...
و ابن مقبل راست در مرثیۀ عثمان بن عفان:
فنعف وداع فالصفاح فمکه
فلیس بها الا دماء و محرب.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ صفح است. (منتهی الارب). رجوع بدان لغت شود، چیزی است شبیه به مسحه که بر رخسار می برآید و بسبب آن رخسار فراخ می گردد و آن در اسب مکروه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ابن عبدمناه الشاعر از بنی کلیب بن حبشیه بن سلول از بطون خزاعه است. (عقدالفرید چ محمد سعیدالعریان ج 3 ص 332)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
بوی خوش دهنده. (غیاث). رجوع به فایح شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از صیحه
لغت نامه دهخدا
(نَ ءِ)
بوهای خوش. (غیاث اللغات) (آنندراج). جمع واژۀ نفیحه. رجوع به نفیحه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ یِ)
جمع واژۀ صفیحه. رجوع به صفائح و رجوع به صفیحه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
مصطفی افندی. وی از شعرای عثمانی و از مردم استانبول است و در دفتر دیوان همایون پرورش یافت و به مأموریت های متعدد رفت و به سال 1196 درگذشت. اشعار فراوانی دارد و او راست: تذکرۀ شعرا از تاریخ 1050 تا 1133. (از قاموس الاعلام ترکی)
یکی از شعرای ایران و از اهالی خراسان میباشد و از احبای مولانا جامی است. ازوست:
سوختم چندانکه برتن نیست دیگر جای داغ
بعد از این خواهم نهادن داغ بر بالای داغ.
(قاموس الاعلام ترکی)
جوانی ساده بود اما بصحبت جوانان شعف تمام داشت و از جمله چیزهائی که منافی طبع سادۀ او از او زائیده شده این بیت است:
می نماید گاه جولان نعل شبرنگش به چشم
چون مه نو کز نظر سازند مردم غایبش.
درسمرقند فوت شد. (مجالس النفائس ص 48). از اندیجان است. (حاشیۀ همان صفحه)
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صحیح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صفیره. رجوع بدان لغت شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صریح. (منتهی الارب). رجوع به صریح شود
لغت نامه دهخدا
(فَ ءِ)
جمع واژۀ فصیحه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فصیحه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صفیقه. (منتهی الارب). رجوع بدان لغت شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صفوق. (منتهی الارب). رجوع بدان لغت شود
لغت نامه دهخدا
فایح در فارسی خوشبوی بوی خوش دهنده بوی خوش دهنده: در اثنا قصیده ای که به ثنای فایحش موشح دارم، مستمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صائح
تصویر صائح
مویه گر شیون کننده صیحه زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصائح
تصویر فصائح
جمع فصیحه، زبان آوران زنان زنان سخنور
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، سنگ پهن، پوست (صورت)، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آنهاست قبیله، (اسطرلاب) جسمی که محیط باشد با دو دایره متساوی و متوازی و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صحفه ای که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند، جمع صفایح (صفائح)
فرهنگ لغت هوشیار
رویه رویه ای تخته تخته منسوب به صفایح، طلق یا چیز دیگر که ورقه ورقه باشد: زرنیخ صفایحی عنبر صفایحی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفاح
تصویر صفاح
بسیار بخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفائح الباب
تصویر صفائح الباب
تخته های در لنگه های در
فرهنگ لغت هوشیار
پاکیزگی، تمیز کردن، پاکسازی، تصفیه، بهداشت، ترتیب، نظافت، مرتّب بودن
دیکشنری اردو به فارسی