جدول جو
جدول جو

معنی صطخر - جستجوی لغت در جدول جو

صطخر
(صِ طَ)
مخفف اصطخر است:
چو شد روشنک سوی شهر صطخر
پذیره شدش هر که بودیش فخر.
فردوسی.
سوی طیسفون شد ز شهر صطخر
که گردن کشان را بدان بود فخر.
فردوسی.
ز کرمان بیامد بشهر صطخر
بسر برنهاد آن کیی تاج فخر.
فردوسی.
چنین تا به شهر صطخر آمدند
ز شاهان همی داستانها زدند.
فردوسی.
رجوع به استخر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(صَ)
ابن جعد الخضری. وی شاعری فصیح است که دو دولت اموی و عباسی را دریافت و شیفتۀ کاس دختر بجیر بود و مشهورترین شعر او درباره این دختر است. وی در حدود سال 140 هجری قمری درگذشت. (الاعلام زرکلی ج 2 صص 428- 429)
از اجداد جذام از قحطانیه است و مساکن فرزندان او در بلاد شرق اردن است و جماعتی از ایشان به مصراند و بنوصخر از طی از قحطانیه، منازل آنان بین تیماء و خیبر و شام بوده است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 428)
ابن مسلم بن نعمان عبدی. مردی شجاع و از رؤساء است و در جنگ های اشرس و ترک و در ماوراءالنهر حاضر بوده و در یکی از این جنگ ها به سال 110 هجری قمری بقتل رسید. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 429)
ابن حبیب الشاعر. وی از بنی صبح بن کاهل از بطون هذیل است. (عقد الفرید ج 3 ص 288)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
ابوالحسن علی بن سعید اصطخری. (322- 404 هجری قمری / 934- 1013 میلادی) از قضات و شیوخ و مشاهیر معتزله بود. او راست تصانیفی در رد بر باطنیه.
لغت نامه دهخدا
محمد سسّویه محمد بن احمد بن عمر بن ممشاد اصطخری. محدث است. نقش محدثان در انتقال دقیق سنت پیامبر اسلام، چنان حیاتی بوده که بسیاری از علوم اسلامی مانند فقه و تفسیر، بر پایه تحقیقات آنان شکل گرفته اند. محدث کسی بود که عمر خود را صرف شنیدن، حفظ کردن، مقایسه و روایت احادیث کرد و در این مسیر، سفرهای طولانی به شهرهای مختلف را به جان می خرید. کتاب هایی چون صحیح بخاری و مسلم، نتیجه تلاش نسل های متعدد از محدثان هستند.
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
حسن بن احمد بن زید بن یا یزید بن عیسی، مکنی به ابوسعید، به شیخ شافعیه معروف و در عصر الراضی بالله میزیست. (244- 328 هجری قمری) او راست: الاقضیه. الشروط و الوثائق. الفرائض الکبیر. المحاضر و السجلات. و رجوع به ابوسعید و حسن، و ریحانه الادب و نامۀ دانشوران ج 5 ص 49 و ابن خلکان ج 1 ص 141 و فهرست ابن الندیم ص 300 و طبقات الشافعیه ج 2 و انساب سمعانی و تاریخ الخلفا ص 261 و اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 269 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ اِ طَ)
یکی از هشت دروازۀ شیراز (دروازۀ اصفهان امروزی) . (حاشیۀ ص 427 شدالازار). مدفن الشیخ ابوعبداﷲ المشهور به علم دار، و شیخ ابوبکر علاف و حسن کیا از سادات قزوین مقیم شیراز. و بنا بروایت عمدهالطالب مدفن علی بن حمزه. (شدالازار)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ بَ)
ده مخروبه ایست از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن. این آبادی ارمنی نشین بوده است و پس از مهاجرت ارامنه به ارمنستان زارعان قلعۀ شاهرخ در آنجا زراعت میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ رَ)
نسبت به اصطخر. اصطخری. (از معجم البلدان). و جوالیقی آرد: ابوحاتم گفته است در نسبت به اصطخر اصطخرزی گفته اند چنانکه در نسبت به مرو گویند مروزی. (از المعرب ص 38) ، و بعضی گویند صمغ درخت زیتون است، نزله را نافع باشد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). بیونانی میعۀ یابسه است. (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه). میعۀ یابسه و آن صمغ درخت رومی است. (بحر الجواهر). گفته اند میعۀ یابسه است. (مفردات ابن البیطار). نوعی است از میعه و گفته اند صمغ زیتون. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صمغ زیتون. (مفاتیح) (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صمغ درخت رومی است. (از نزهه القلوب). میعه یا صمغ زیتون. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 51). و رجوع به مخزن الادویه شود. میعه و گویند صمغی است که از درخت روم حاصل می شود و بعضی گویند صمغ زیتون است. (از الفاظ الادویه). دیسقوریدوس گوید که آن نوعی از میعه است. و در نزد بعضی صمغ زیتون است و دخان آن بدل دخان کندر است در هر چیز. (قانون ابن سینا چ تهران ص 158). عسل لبنی. سطرکا گویند و آن صمغی است برنگ عناب جرجانی سرخ که بسیاهی مایل بود بغایت خلوقی رنگ. دیسقوریدوس گوید نوعی از میعه است و گویند صمغ است که در درخت روم حاصل شود. جالینوس و غیر وی گویند زیتون است و طبیعت آن گرم است در سیم و خشک است در اول و رازی گوید گرم و خشک است در دویم و منفعت وی آنست که جهت سعال و نزلۀ سر سودمند بود حیض براند و صلابت رحم را سود دهد چون بیاشامند و یا بخود برگیرند. و صاحب منهاج گوید مصدع بود و مصلح آن رازیانه است و شربتی از وی یک درم و نیم باشد و صاحب تقویم گوید مولد صداع و سبات بود و مصلح وی خمیرۀ بنفشه با شراب نیلوفر بود و بدل آن گویند جندبیدستر است. (اختیارات بدیعی). اصطرکا. (ترجمه صیدنه). سطرکا. (اختیارات). و رجوع به میعه و صمغ شود. دیسقوریدوس گفته که آن نوعی از میعه است و بعضی گفته اند صمغ زیتون است و دخان آن قائم مقام و بدل دخان کندر در جمیع امور و بعضی گفته اند صمغ شجر رومی است. دیسقوریدوس گفته است بهترین آن اشقر چوب شبیه به راتینج و سفیدرنگ و خوشبوی آنست که چون بمالند مانند عسل نرم گرددو سیاه آن بد است و خالص آن کمیاب و مغشوش پنبه و موم گداخته با قدری خالص آن نموده میفروشند. طبیعت آن گرم در سوم و خشک در اول است. افعال و خواص و منافعآن: مسخن و منضج و ملین و جهت زکام و نزله و سرفه ونجوحت صوت و انقطاع آن که از سردی باشد نافع و چون با قدری علک البطم فروبرند طبیعت را نرم گرداند و روغن آن جهت صلابت رحم و تفتیح سدۀ آن و ادرار حیض نافعمصدع و ثقل رأس آورد و اسقاط جنین زنده نماید. مصلح آن تخم رازیانه، مقدار شربت آن نیم درم تا یک درم و نیم، بدل آن میعۀ سائله است. (از مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
ابوعمرو عبیدالله بن موسی بن صالح بن راشد اصطخری. از حجاج بن نصیر النساطیطی (کذا) و عباد بن صهیب روایت کرد. مردی خیر و فاضل بود و شیخ ابوبکر بن عبیدالله او را بنیکی یاد میکرد. در شوال سال 282 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی). و رجوع به تاریخ گزیده ص 796 شود
ابوسعید عبدالرحمن یا عبدالکریم بن ثابت اصطخری... اصلاًاز مردم اصطخر بود ولی در حران سکونت داشت، از گروهی روایت کرد و جمعی از وی روایت دارند و بسال 127 هجری قمری درگذشت. رجوع به انساب سمعانی برگ 41 ب شود
عبدالله بن محمد بن سعید بن محارب انصاری ابومحمد متولی اصطخری شافعی. (291- 384 هجری قمری) رجوع به اصطخری ابومحمد... و اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 47 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
نسبت به اصطخر. (از معجم البلدان). منسوب است به اصطخر که یکی از کوره های فارس است. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اِطَ)
ابومحمد عبدالله بن محمد بن سعید بن محارب بن عمرو بن عامر بن الاحول شهاب انصاری اصطخری. از محدثان بود و در بغداد سکونت داشت. احادیث مقلوبی از ثقات مانند ابوخلیفه فضل بن جباب الحمحی (کذا) و زکریا بن یحیی ساجی و عبدالله بن اذران شیرازی و خلق کثیری از غرباء روایت کرد و جمعی از وی روایت دارند. ابوبکر خطیب نام او را در تاریخ خود آورده و گفته است ابومحمد انصاری اصطخری از بیشتر کسانی که از آنان روایت کرده است مردمی مجهول و ناشناخته اند و احادیث وی از ابوخلیفه مقلوب است و به روایات داود بن رشید اشبه است... و قاضی ابوالقاسم تنوخی گفت: ابومحمد اصطخری بسال 384 هجری قمری برای ما حدیث کرد و گفت من بسال 291 در اصطخر متولد شدم و از ابوخلیفه و زکریای ساجی و جز آنان در بصره بسال 343 و نیز در فارس و کرمان و اهواز و ارجان و ساحل و بصره و واسط و بغداد و شام و مکه سماع کردم. و به مصر رفتم و در آنجا نیز سماع کردم و بیشتر کتب سماع خود را در آنجا به امانت سپردم. (از انساب سمعانی). او راست: شرح بر المستعمل تألیف استاد وی نصر در فروع. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 447)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ یِ سِ)
او راست: کتاب الجامع فی الحساب. کتاب شرح ابی کامل در جبر. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
ابواسحاق ابراهیم بن محمد اصطخری فارسی که وی را کرخی نیز میگفتند. در اصطخر پرورش یافت و پس از آموختن دانش به تحقیق در علم جغرافیا پرداخت و بسی از مسائل مربوط به شهرها و بلاد گوناگون را گرد آورد و این دلبستگی وی را به سیر و سیاحت در کشورهای دیگر برانگیخت، از اینرو در سال 340 یا بقولی 339 ه. ق. / 951 یا 950 میلادی آهنگ جهانگردی کرد و نخست به کشورهای مسلمانان رهسپار شد و بلاد عرب تا هند و اقیانوس اطلس را بپیمود و با گروهی از فحول دانشمندان و صالحان و ادیبان دیدار کرد و مشاهدات و اطلاعات خویش رادر دو کتاب نفیس گرد آورد. وی نخستین دانشمند در عالم اسلام بود که درباره دانش جغرافیا بتألیف پرداخت و اثر مستقلی از خود بیادگار گذاشت و از اینرو پیشوای جغرافی دانان مسلمانان بشمار میرود، چه پیش از وی درباره این دانش تنها به ترجمه مطالب بطلمیوس اکتفا میکردند. قزوینی درباره اثر وی گوید: در کتاب او نواحی آباد بدینسان آمده است که همه قرا و بلاد و مسافت میان هر یک را یاد کرده و خصوصیات هر جایگاهی راشرح داده است و در این باره از هیچ نکته ای فروگذار نکرده است، در تقسیم بندی کتاب خود همان روش بطلیموس را برگزیده و عالم را به اقالیم هفتگانه تقسیم کرده است و چون وی نخستین جغرافیانویس عالم اسلام بود که در این باره بتألیف پرداخت مطالب کتاب هم متکی بر مشاهده و سماع و هم نقل از کتاب بطلمیوس است و از اینرو تألیف او جامع میان لذت و فایده هر دو میباشد و در حقیقت کتاب وی برای مصنفان دیگر در این فن بمنزلۀسرمشق و اساس بشمار میرود. اصطخری بسال 346 هجری قمریدرگذشت. تألیفات وی عبارتند از: 1- مسالک الممالک در تاریخ و جغرافیا یا جغرافیای تاریخی است و در آن بر کتاب صورالاقالیم شیخ ابوزید احمد بن سهل بلخی اعتماد کرده است ولی این کتاب دارای نقشه نیست. کتاب به اهتمام دگویه در لیدن چاپ شده است. 2- صورالاقالیم یا الاقالیم مشتمل است بر حدود ممالک و صور اقالیم زمین و شهرها و دریاها و رودها و مسافات بین آنها بتفصیل و همه آنها را با نقشه ها (خرایط) نمودار میسازد که خود آنها را صور مینامد و جملۀ نقشه های آن 19 صوره است. مؤلف در آغاز این کتاب گوید که در این کتاب بر صورالاقالیم ابوزید بلخی اعتماد کرده است. متن عربی این کتاب به اهتمام مسیو مولر بسال 1870 میلادی چاپ و به بیشتر السنۀ خارجی ترجمه شده است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 991 و ایران باستان ج 1 ص 103 و دائره المعارف بستانی ج 3 ص 744و معجم المطبوعات و حلل السندسیه ج 1 ص 39 و اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 6 و فهرست حبیب السیر چ خیام ج 1 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
قلعۀ اصطخریار، قلعه ای است سخت عظیم و از این سبب آنرا اصطخریار نام نهاده اند یعنی یار اصطخر است و هواء آن معتدلست و آب چشمه و مصنعه دارد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 159). و حمداﷲ مستوفی آرد: قلعه ای محکم است و بدین سبب آنرا بدین نام خوانند که در استحکام مانند اصطخر است، هوای خوش و مصنعه دارد و برو چشمه ای زاینده نیز هست. (از نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 132)
لغت نامه دهخدا
(صَ طَ)
بزغالۀ یکساله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ابر سیاه، ابر تنک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صخره. رجوع به صخره شود، سنگ بزرگ. (غیاث اللغات) (دهار). خرسنگ. تخته سنگ
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
حسن بن احمد بن یزید بن عیسی بن فضل فارسی اصطخری. یکی از ائمۀ فقهای مذهب شافعی. مولد او به سال 244 هجری قمری او قضاء قم داشت و سپس حسبۀ بغداد بوی مفوّض گشت و مقتدر خلیفه او را قضاوت سجستان داد و او بیشتر مناکحات مردم سیستان بی دستوری و اجازت اولیاء یافت و از این رو به ابطال تمامت آنها حکم کرد. اصطخری مردی متّقی و ورع و صاحب تألیفات است و از جملۀمؤلفات اوست: کتاب الأقضیه. وفات وی به سال 328 هجری قمری بوده است. و رجوع به حسن بن ابی الحسن... شود
لغت نامه دهخدا
(صَ خَ)
جمع واژۀ صخره. رجوع به صخره شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
معرب استخر، بمعنی تالاب و آبگیر. اصطرخ. (شرفنامۀ منیری). کول. مأجل. ورجوع به استخر و ستخر و اصطرخ و سطخر و صطخر شود، اصطراف دراهم، خریدن آنرا، تقول لصاحبک: بکم اصطرفت هذه الدراهم فیقول: اصطرفتها بدینار. (اقرب الموارد). خریدن، چنانکه دراهم را. (منتهی الارب) ، حیله کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استفاء. حیله کردن. یقال: استفی وجهه، اذا اصطرفه. (منتهی الارب در س ف ی)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
قلعۀ اصطخر. بر وزن ومعنی استخر است که قلعۀ فارس باشد و آن تختگاه دارابن داراب است. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). نام شهر که قلعۀ فارس است، معرب استخر که سابق گذشت. (ازلب الالباب) (برهان) (غیاث). نام شهری از ولایت پارس، کذا فی زفان گویا. (از مؤیدالفضلا). پرس پلیس. همان شهر استخر است. (فارسنامۀناصری). و جوالیقی آرد: اصطخر نام شهر است و عجمی است و در اشعار عرب آمده است. جریر گوید:
و کان کتاب فیهم و نبوه
و کانوا باصطخر الملوک و تسترا.
(المعرب ص 38).
و ابن البلخی آرد: و سه قلعه ساخت (جمشید) در میان شهر و آنرا سه گنبدان نام نهاد، یکی قلعۀ اصطخر و دوم قلعۀ شکسته و سوم قلعۀ شکنوان. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 32). و همو آرد: قلعۀاصطخر، در جهان هیچ قلعه قدیم تر از این قلعه نیست وهر احکام کی صورت بندد آنجا کرده اند و بعهد پیشدادیان آنرا سه گنبدان گفتندی و دو قلعۀ دیگر را کی بنزدیکی آنست یکی قلعۀ شکسته و دیگر قلعۀ شکنوان و این هر دو قلعه ویران است، عضدالدوله حوضی ساختست آنجا حوض عضدی گویند و چنانست کی دره ای بودست بزرگ کی راه سیل آب قلعه بر آن دره بودی، پس عضدالدوله به ریختگری روی آن دره برآورد مانند سدی عظیم و اندرون آن به صهروج و موم و روغن و... بعد ما کی کرباس و قیر چند لابرلا در آن گرفتند و احکامی کردند کی از آن معظم تر نباشد و این حوض است و بسط آن یک قفیز کم عسیری است وعمق آن هفده پایه است کی چون یک سال هزار مرد از آن آب خورند یک پایه کم شود، و در میان حوض بیست ستون کرده اند از سنگ و صهروج و بر سر آن سقف حوض پوشیده وبیرون از آن دیگر حوضهاء آب و مصنعها هست و عیب این قلعه آنست کی حصار بلیغ توان داد و سردسیر است مانند هواء اصفهان و کوشکهاء نیکو و سرایهاء خوش و میدان فراخ دارد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 156).
و در ص 111 آرد: در آن عهد کی شیرویه خویشاوندان را می کشت دایۀ او او را بگریزانید و به اصطخر پارس برد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ بریل ص 111). و صاحب حدود العالم آرد: اصطخر، شهری بزرگ است و قدیم و مستقر خسروان بوده است و اندر وی بناها و نقشها و صورتهای قدیم است و او را نواحی بسیار است و اندر وی بناهاست عجیب که آنرا مزگت سلیمان خوانند (؟) و اندر وی سیب باشد نیمه ترش و نیمه شیرین و اندر کوه وی معدن آهن است و اندر نواحی وی معدن سیم است - انتهی.
شهریست بفارس از اقلیم سوم بطول 79 درجه و عرض 32 درجه... گویند نخستین کسی که آن را بنیان نهاد اصطخربن طهمورث پادشاه ایران بودو طهمورث در نزد ایرانیان بمنزلۀ آدم... بود جریر بن خطفی گوید: مردم فارس و روم و عرب از نسل اسحاق بن ابراهیم خلیل (ع) بودند:
و یجمعنا و الغر ابناء ساره
اب لانبالی بعده من تعذرا
و ابناء اسحاق اللیوث اذا ارتدوا
حمائل موت لابسین السنورا
اذا افتخروا عدوا الصبهبذ منهم
و کسری و عدوا الهرمزان و قیصرا
و کان کتاب فیهم و نبوه
و کانوا باصطخر الملوک و تسترا.
(از معجم البلدان).
شهر یا قلعۀ اصطخر بر تپۀ سنگی نزدیک نهر بند امیر واقع است و مسافت آن تا شیراز از جانب خاور 35 هزار گز است. قلعۀ مزبور در وسط جلگۀ پهناوری سر به آسمان کشیده که از لحاظ آبادانی و حاصلخیزی بی همتاست و هم اکنون آن جلگه را مرودشت خوانند که کوههای بلندی پیرامون آنرا احاطه کرده است. ملتبرون گوید: و بر سه یا چهار فرسنگی دهکده ای در میان آثار شهر قدیمی ومشهور، اصطخر دیده میشود و آن در گذشته پایتخت فارس بود و برحسب گمان برخی از مورخان این شهر را اسکندرویران نساخت بلکه عرب درقرن هفتم میلادی آنرا منهدم کرد و آثار آن بر سرزمین بلندی مشرف بر دشت پهناوری دیده میشود و در پهلوی کاخی که در این شهر بنیان نهاده شده است کوهی است بشکل تختی با پلکان که بوسیلۀ پله هایی از سنگ کبود بالای آن میروند و قریب 500 پله دارد. هنگام داخل شدن به کاخ نخستین منظره ای که بیننده را دچار شگفتی و حیرت میکند دو ایوان سنگی است که ارتفاع هر یک از آنها 50 پاست و تمثال صورتی که آنرا ابوالهول میگویند... و در دو سوی ایوانها بسیاری از نقوش یونانی و عبری و کوفی و فارسی و میخی دیده میشود... و نزدیک دو ایوان از پله ها بالا میروند تا به تالار و ستونهای بزرگ میرسند و در دو سوی پله ها بسیاری از نقوش و صورتها است و علاوه بر صورتها نوعی ظروف و وسایل است از قبیل ارابه ها که بسبک یونانی است و تصاویر شتر و گاو و گوسفند و اسب نیز دیده میشود و درپایین پله ها تصویر شیری است که گاوی را به چنگال گرفته است. و از ستونهای تالار 15 ستون بحال خود باقی است که ارتفاع آنها از 70 تا 80 پاست و این ستونها ازعالیترین و استوارترین و استادانه ترین نمونه های صنعت معماریست و محیط کاخ 4200 پای فرانسوی و محیط باغ 600 گام از شمال به جنوب و 390 گام از خاور به باختراست - انتهی.
و نخستین کسی که از جانب مسلمانان در فارس بجنگ پرداخت علأبن حضرمی بود که در هنگام خلافت عمر (رض) بسال 17 هجری با سپاهیان خود بسوی فارس هجوم آورد تا به اصطخررسید و مردم آن شهر به نبرد سختی برخاستند... آنگاه در همان سال ابوموسی اشعری به بلاد فارس درآمد و فرمانروایی اصطخر را به عثمان بن ابی العاص ثقفی سپرد و در حقیقت فتح بسال 18 هجرت میسر گردید. ابن اثیر گوید: عثمان بن ابی العاص ثقفی آهنگ اصطخر کرد و او و اهل اصطخر در جور با هم تلاقی کردند و فارسیان شکست یافتند و مسلمانان نخست جور و آنگاه اصطخر را فتح کردند وبسیاری از لشکریان فارسیان را کشتند و بقیه گریختند، آنگاه عثمان بن ابی العاص آنان را به ذمه و جزیه دعوت کرد و هربذ آن ناحیه پذیرفت و عثمان پس از آن غنائم را گرد آورد و خمس آنها را نزد عمر فرستاد و بقیه را تقسیم کرد آنگاه مردم اصطخر نافرمانی آغاز کردند و عثمان بسال 27 هجری بدان شهر بازگشت و بار دیگر آنرا گشود سپس مردم آن شهر قیام کردند و عبیداﷲ بن معمربسال 29 هجری بر دروازۀ اصطخر با آنان به نبرد پرداخت و کشته شد و مسلمانان منهزم شدند و چون خبر این امر به عبداﷲ بن عامر رسید بسوی اصطخر شتافت و مردم آن شهر شکست یافتند و گروهی بسیار کشته شدند و اصطخر را با زور فتح کرد و سپس بسوی دارابجرد شتافت که مردم آن نافرمانی آغاز کرده بودند و آن شهر را نیز گشودو به سوی جور رفت، در این هنگام مردم اصطخر قیام کردند و ابن عامر پس از فتح جور به اصطخر بازگشت و پس از محاصرۀ شدید آن شهر و بکار بردن منجنیق آن شهر را فتح کرد و چنانکه بلاذری آرد: 40 هزار تن را بکشت وبیشتر خاندان های اصیل و بزرگان اسواران را نابود کرد و این امر بسال 29 هجری بوده است، و گویند ابن عامر پس از بازگشت از اصطخر شریک بن اعور حارثی را در آن شهر فرمانروا ساخت و او مسجد آن شهر را بنیان نهاد و تا حد امکان در اصلاح امور شهر کوشید و در سال 39 هجری قمری زیادبن امیه که والی فارس بود بدان شهر رفت، وی قلعه ای نزدیک اصطخر بساخت و آنرا بنام قلعۀ زیادخواند، آنگاه پس از وی منصور یشکری حصنی بساخت و آنرا قلعۀ منصور نامید و در سال 68 هجری قمری در اصطخر پیکاری میان مسلمانان و خوارج روی داد که در آن عبداﷲ بن عمر بن عبیداﷲ بن معمر کشته شد و در سال 129 مردم آن شهر با عبداﷲ بن معاویه که در کوفه خروج کرده بود بیعت کردند و خانه وی در آن هنگام در اصطخر بود. و در سال 267 عمرولیث صفار اصطخر را تصرف کرد و خلاصه حوادثی که در این شهر روی داده است نظیر حوادثی بوده است که در اصفهان و دیگر بلاد فارس بوقوع پیوسته است.
و صاحب قاموس الاعلام آرد: در 60 هزارگزی شمال شرقی شیراز واقع است، دیرزمانی پایتخت سلاطین ایران بوده و در اوایل اسلام نیز از شهرهای آباد و بزرگ بشمار میرفته و بعداً خراب شده است ولی آثار خرابۀ آن همچنان پایدار است، یونانیان آنرا پرسپولیس میخواندند یعنی مدینۀ فارسی، در جلگه ای بسیار حاصلخیز بنام مرودشت که در دامنۀ کوهی است دیده میشود و نهر بند امیر از پهلوی آن میگذرد، روی این نهر پل بسیار بزرگی بر طریق خراسان وجود داشته که با هنرمندی آنرا ساخته بودند و محله ای نیز در پیرامون پل واقع بوده است. اصطخری گوید: سور بزرگی گرداگرد این شهر را احاطه کرده و از اینروهوایش سنگین است ولی هوای بیرون حصار و ییلاقات اطراف شهر بسیار لطیف و دلکش است. و نیز گوید: این شهر یک میل طول و عرض دارد، خرابه های معروف به تخت جمشید و چهل منار در خارج شهر بر کوهی دیده میشوند، اینها ویرانه های کاخهای پادشاهان قدیم ایرانند، ستونها و هیاکل باعظمتی که دست هنر آنها را مایۀ حیرت جهانیان قرار داده است هنوز پای برجاست. محیط دایرۀ کاخ به 4200 پا میرسد و خرابۀ آتشکدۀ عظیمی هم در این جایگاه دیده میشود که عامه آنرا مسجد سلیمان مینامند. دراواخر قرن چهارم هجری در روزگار صمصام الدوله از خاندان بویه این شهر در معرض هجوم امیر قلتمش واقع گردید و آنچنان ضربتی بر شهر وارد آورد که بویرانه ای مبدل شد و بر همان حال بماند. یاقوت گوید: در جوار اصطخر کانهای زیبق و آهن یافت شود و مردم آنها را استخراج میکنند. (از قاموس الاعلام ترکی). پایتخت باستان ایران که بر روی خرابه های پرسپولیس بنیان نهاده شده بود و مرکز دینی و پایتخت ساسانیان بشمار میرفت. ابوموسی اشعری و عثمان بن عاص (643 میلادی) آنرا گشودند و بوجود آمدن شیراز (684 میلادی) بسی از رونق اصطخر کاست. (اعلام المنجد) :
اگر فرمان تن کردی ّ و در اصطخر بنشستی
از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان.
ناصرخسرو.
نوذر و کاوس اگر نماند به اصطخر
رستم زاول نماندنیز به زاول.
ناصرخسرو.
و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 69 و فهرست تاریخ مغول تألیف اقبال و المعرب جوالیقی ص 25 س 15 و فهرست فارسنامۀ ابن البلخی چ بریل و فهرست تاریخ سیستان واخبار الدوله السلجوقیه ص 41 و سبک شناسی ج 3 ص 252 و فهرست مزدیسنا و فهرست عقدالفرید و تاریخ اسلام صص 128- 135 و 151 و ایران باستان ج 1 ص 102 و ج 3 ص 2541 و فهرست حبیب السیر چ خیام و فرهنگ ایران باستان ص 67 و فتوح البلدان بلاذری چ قاهره ص 396 و مسالک الممالک اصطخری چ لیدن ص 122 و 123 و فهرست نزههالقلوب مقالۀ 3 و فهرست عیون الاخبار و کتاب التاج ص 15 و وفیات الاعیان ص 141 و فهرست تاریخ گزیده و ترجمه تاریخ یمینی ص 290 وقاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 990 و فهرست مجمل التواریخ و القصص و فهرست شدالازار و فهرست تاریخ عصر حافظ ج 1 و فهرست شرح احوال رودکی، و استخر و ستخر و سطخر و صطخر و فارس شود
کوره یا شهرستان اصطخر از مهمترین و بزرگترین شهرستانهای فارس بشمار میرفت و مرکزآن شهر اصطخر بود و شهرها و قرای بسیاری داشت که مشهورترین آنها عبارت بودند از: بیضاء. مایین. نیریز. ابرقو و یزد و جز آنها. (از ضمیمۀ معجم البلدان)
نام یکی از نه دروازۀ شهر شیراز بود. (از نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 114)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
ابن طهمورث. نخستین کسی بود که شهر اصطخر را بنیان نهاد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ)
ستخر. استخر. اسطخر. اصطخر. صطخر. صطرخ:
که بر آستان بوسی بارگاه
ز تخت سطخر آمدم نزد شاه.
نظامی.
رجوع به هریک از کلمات فوق شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جمع واژۀ صطر است. رجوع به صطر شود
لغت نامه دهخدا
(صِ طَ)
مخفف اصطرخ است:
چودر کام او دید گردنده چرخ
ببخشید دارابگرد و صطرخ.
فردوسی.
رجوع به استخر شود
لغت نامه دهخدا
(صِنْ نَ)
شتر فربه، مرد بزرگ تن درازبالا. رجوع به دو مادۀ قبل شود، مرد گول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ خِ)
شتر فربه، مرد بزرگ جثۀ درازبالا. رجوع به دو مادۀ ذیل شود، غورۀ خرمای خشک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ نَ خِ)
شتر فربه، مرد بزرگ جثۀ درازبالا. (منتهی الارب). رجوع به مادۀ فوق و مادۀ ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
آواز (خوردن ) آهن بر آهن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَخِ)
مکان ٌ صخر، جای سنگ ناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صخر
تصویر صخر
جمع صخره، خرسنگ ها مهسنگ ها مهسنگ سنگ بزرگ خر سنگ تخته سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطخری
تصویر اصطخری
پارسی تازی شده استخری منسوب بشهر اصطخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطخر
تصویر اصطخر
پارسی تازی شده استخر: نام جایگاهی در پارس، تالاب آبگیر استخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صخر
تصویر صخر
((صَ))
تخته سنگ، نام دیوی که انگشتر حضرت سلیمان را دزدید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصطخر
تصویر اصطخر
((اِ طَ))
استخر
فرهنگ فارسی معین