جدول جو
جدول جو

معنی صرع - جستجوی لغت در جدول جو

صرع
نوعی بیماری عصبی که با تشنج، احساس درد، خفگی، سستی در اعضای بدن و حرکات غیرارادی بروز می کند
تصویری از صرع
تصویر صرع
فرهنگ فارسی عمید
صرع
(تَ)
افکندن. (ترجمان جرجانی) (دهار). بیوکندن. (زوزنی). بر زمین افکندن کسی را. (منتهی الارب). افتادن و از پای درآمدن، شعر را مصرع گردانیدن. دو مصراع گردانیدن بیت را. دو مصراع ساختن هر بیت را. (آنندراج) ، صاحب دو در گردانیدن باب را. (منتهی الارب). در خانه را دو طاق گردانیدن
لغت نامه دهخدا
صرع
(صَ)
بیماری تناوبی که با اختلاجات و تشنجات همراه است و حس و شناسائی فوراً و کاملا در آن مفقود میگردد. (ناظم الاطباء). اپیلپسیا. مرض کاهنی. (بحر الجواهر). آفت دیو. نام بیماری که اعضاء نفسانیه را از افعال بازدارد بازداشتنی ناتمام. (بحر الجواهر). مرضی است که مریض گاه گاه ناگهان بیفتد و اعضاء و تن او بپیچد وبه اضطراب آید و در آن حال فاقد عقل باشد. بیماریی است که از باعث سدۀ دماغی از خلط غلیظ حادث شود پس اعضاء نفسیه را از افعال وی منع غیر تام نماید. (منتهی الارب). نام مرضی که صاحب خود را بر زمین می افکند. بهندی آن را مرگی گویند. (غیاث اللغات). در لغت افتادن و نزد پزشکان عبارت است از بیماریی که حادث شود بسبب سدّۀ دماغیۀ ناقصه که روح نفسانی را مانع ازنفوذ شود، و از این رو اعصاب را بتشنج آورد بجهت انقباض مبداء، و مانع گردد حس و حرکت و جنبش و انتصاب را. و این نام از قبیل تسمیۀ ملزوم به اسم لازم باشد. و گاه این بیماری بنام ام الصبیان نامیده شود، بواسطۀ آنکه اغلب عارض کودکان گردد و آن را مرض کاهنی نیز گویند، زیرا پاره ای از مصروعان اخبار بغیب کنند. و اینکه سدّۀ ناقصه در تعریف قید گردید برای آن است که اگر سدّۀ کامله باشد، ایجاد بیماری سکته کند. و این قید برای احتراز از سکته است. و صرع بلغمی و سوداوی هر دو باشد زیرا سدّه از بلغمی و سوداوی خارج نباشد. و سدۀ صفراوی کمتر یافت شود. و صرع دموی ممکن است باشد. کذا فی شرح القانونچه. (از کشاف الصطلاحات الفنون) :
کی ستاند حکیم فرزانه
داروی صرع را ز دیوانه.
سنائی.
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستاری
چو دزد آویخت بر باری نه خرماند نه پالانش.
خاقانی.
وینک خزان معزم عید است و بهر صرع
بر برگ رز نوشته طلسم مزعفرش.
خاقانی
مثل و مانند، مقابل و برابر: هو صرع کذا، ای حذاؤه، لنگۀ چیزی، بامداد و شبانگاه، یعنی از بامداد تا زوال یک صرع و از زوال تا غروب صرع دیگر. روز و شب: اتیته صرعی النهار، آمدم او را بامداد و شبانگاه، گونه از گونه های چیزی. ج، اصرع. صروع. (منتهی الارب). نوع از هر چیزی، ترکتهم صرعین، یعنی منتقل میشوند از حالی بحال دیگر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رنگ:هو ذو صرعین، دارای دو رنگ است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صرع
(صُ)
جمع واژۀ صریع. (منتهی الارب) ، دهانۀ اسب. (دزی ج 1 ص 827)
لغت نامه دهخدا
صرع
(صُ رُ)
جمع واژۀ صروع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صرع
(صِ)
مرد کشتی گیر، تاه رسن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صرع
مثل و مانند، مقابل و برابر بیماری تناوبی که با اختلالات و تشنجات همراه است و حس و شناسائی فوراً و کاملاً در آن مفقود میگردد، غش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
صرع
((صَ))
بر زمین زدن، افکندن، دو مصراع گردانیدن هر بیت شعر را، دو لنگه کردن
تصویری از صرع
تصویر صرع
فرهنگ فارسی معین
صرع
حمله، غش، ازپای درآمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصرع
تصویر مصرع
بیتی که هر دو مصراعش قافیه داشته باشد، بر زمین افکنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صرعی
تصویر صرعی
کسی که مبتلا به مرض صرع باشد، مصروع، صرع دار، برای مثال بیهش نیم و چو بیهشان باشم / صرعی نیم و به صرعیان مانم (مسعودسعد - ۲۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
(صُ رَ عَ)
آنکه او مردم را بسیار اندازد. (منتهی الارب). اعظم رجل فی الخلق لأنه یغلب نفسه عند الغضب و یقهرها و هو اکبر نصر یفوز به المرء اذا تمکن من البلوغ الیه. (نشوء اللغه العربیه ص 86)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
کسی که مرض صرع دارد. کسی که او را مرض صرع باشد. (غیاث) (آنندراج) :
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم وبصرعیان مانم.
مسعودسعد.
شیفتم چون خری که جو بیند
یا چو صرعی که ماه نو بیند.
نظامی.
برگ شاخ دگر چو آب حیات
صرعیان را دهد ز صرع نجات.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ صَرْ رِ)
آنکه به سختی بر زمین می افکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَرْ رَ)
برزمین افکنده. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح بدیع) بیتی را گویند که در هر دو مصراع قافیت نگاه داشته آید. (حدائق السحر فی دقایق الشعر). بیتی باشد که عروض و ضرب آن در وزن و حروف قافیت متفقند. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). مصرع بیتی است که قافیۀ هر دو مصراع در حروف و حرکات یکی باشند مانند مطلعقصیده و غزل و هر بیت مثنوی. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
جای افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کشتی جای. (منتهی الارب) (آنندراج). جای کشتی. (ناظم الاطباء). کشتی گاه. ج، مصارع. (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی) ، کنایه از قتلگاه یا محل وفات کسی:
و اذکرن مصرع الحسین و زید
و قتیلاً بجانب المهراس.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192).
الامام الطاهر القادر باﷲ کرم اﷲ مضجعه و نور مصرعه الیه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نوعی از افتادن. و منه المثل: سوء الاستمساک خیر من حسن الصرعه و یروی بالفتح بمعنی المره
لغت نامه دهخدا
(صَ / صُ / صِ عَ)
رجوع به صرعه شود
لغت نامه دهخدا
(صُ عَ)
آنکه او را مردم بسیار افکنند. (منتهی الارب). کسی که او را مردم بر زمین زنند و بسیار افکنند
لغت نامه دهخدا
شهر زنبور، (یوشع 15:23) (نحمیا 11:29). شهری است در ساحل یهودا که بعد از چندی به دان داده شد (یوشع 15:33 و 19:41) این شهر مسقط الرأس شمشون بود (سفر داوران 13:2 و 25 و 16:31) و از صرعه سبط دان جاسوسان را برای تفتیش زمین فرستادند که موضعی برای سکونت بدست بیاورند (سفر داوران 18:2) و رحبعام آن را محصور ساخت (دوم تواریخ ایام 11:10) و بعضی از کسانی که از اسیری مراجعت کردند در آنجا سکونت ورزیدند (نحمیا 11:29) و الان نیز آباد و مسمی بسوره و بمسافت 13 میل در طرف غربی قدس و 23 میل بجنوب شرقی یافا و 2 میل بشمال بیت شمس برتلی که ارتفاعش از سطح دریا 1150 قدم می باشد، واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(صَ عا)
جمع واژۀ صریع. انداختگان. افتادگان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
تثنیۀ صرع. صرعان. بامداد و شبانگاه: اتیته صرعی النهار، آمدم او را بامداد و شبانگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
نیمۀ در. (منتهی الارب). یک تخته از دو تختۀ در. (ناظم الاطباء). مصراع. لت در. یک لخت از در دولختی. لنگۀ در، (اصطلاح عروض) نیمه ای از دو نیمۀ بیت که در حرکات و سواکن به هم نزدیک باشند. نیمۀ شعر. (منتهی الارب). یک نیمه از شعر. (ناظم الاطباء). مصرع به معنی مصراع، لنگه ای از یک بیت شعر ظاهراً در عربی نیامده است. (از یادداشت مؤلف) :
کوچۀ مصرع ز غوغای جنونم پر تهی است
خویش را دیوانۀ طفلان معنی میکنم.
محمداسحاق شوکت (از آنندراج).
- مصرع آمده، مصرع برجسته. مصرع تند. مصرع تیز. مصرع خوبی که بی فکر و رویت به هم رسد. (آنندراج) :
مصرع آمده ای چون قد خود موزونی
سرو عاشق سخنی تازه غزلخوان شده ای.
میر محمدافضل ثابت (از آنندراج).
و رجوع به مصرع برجسته شود.
- مصرع برجسته، مصرع آمده. مصرع تند. مصرع تیز. مصرع خوبی که بی فکر و رویت به هم رسد. (آنندراج) :
دیوان پر از مصرع برجستۀ شوخی
آن ترکش پرتیر بدان قامت موزون.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
و رجوع به مصرع آمده شود.
- مصرع پرکن، لفظ زایدی که در معنی دخل نداشته باشد و به اصطلاح ارباب معنی آن را حشو متوسط می گویند. (آنندراج) :
مزن گل بر سر ای شیرین شمایل
که مصرع پرکن آن قامت نخواهد.
محسن تأثیر.
و رجوع به حشو شود.
- ، به اصطلاح میرزایان دفتر، آن است که چون محررچیزی از کاغذ دررباید جایش را به قاعده محرری پر کند تا راز برملا نیفتد. (آنندراج).
- مصرع پیچان، مصرع پیچیده. مصرع که بی فکر و بی تأمل نتوان گفت. (آنندراج). مقابل مصرع آمده و مصرع برجسته:
مصرع پیچانم از من اهل دانش بگذرید
عقده از دل واشود گر پی به مضمونم برید.
رضی دانش (از آنندراج).
- مصرع پیچیده، مصرع پیچان. مصرع که بی فکر و بی تأمل نتوان گفت. (آنندراج). مقابل مصرع آمده:
هر کسی بیرون نمی آرد سری از زلف او
شانه داند معنی این مصرع پیچیده را.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به مصرع پیچان شود.
- مصرع تند، مصرع برجسته. (آنندراج). مصرع آمده. رجوع به ترکیب مصرع برجسته و مصرع آمده شود.
- مصرع تنگ،مصرع کوتاه. (آنندراج). که عرصۀ عرض کلمات بسیار ندارد:
دهم در یکی مصرع تنگ جا
در و خلعت و باغ و اسب و سرا.
ظهوری (از آنندراج).
- مصرع تیز، مصرع ریخته. مصرع برجسته. (آنندراج). رجوع به مصرع برجسته شود.
- مصرع ریخته، مصرع تیز و مصرع برجسته. (از آنندراج). رجوع به مصرع برجسته شود.
- دومصرع، بیت. بیتی از شعر. (یادداشت مؤلف) :
در سخن به دومصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(صِ عا)
کار. (منتهی الارب) ، انجام کار. (منتهی الارب). حالت کارهای مردم: ما ادری هو علی ای ّ صرعی امره ای علی الاعطاء، ای لم یتبین لی امره علی الرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
افکندن بر زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). صرع. (ناظم الاطباء). افکندن. رجوع به صرع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ صرع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به صرع شود. جمع واژۀ صرع، بمعنی گونه ای از گونه ها. (منتهی الارب) (قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
تصویری از صرعدار
تصویر صرعدار
نیدلانی: دیو زده صرع زده مصروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرع ستارگان
تصویر صرع ستارگان
چشمک زدن ستارگان
فرهنگ لغت هوشیار
کاهیده مصراع: بند مصراع: زمن بحضرت آصف که می برد پیغام که یادگیرد و مصرع زمن بنظم دری. (حافظ) برجسته مصرعی است ز دیوان زندگی چون نی ز عمر آنچه مرا در فغان گذشت (صائب) توضیح در عربی مصراع آمده نه مصرع ولی کلمه اخیر در فارسی مستعمل است. یا مصرع آمده. مصراع خوبی که بی فکر و رویت بهم رسد: مصرع آمده ای چون قد خود موزونی سرو عاشق سخنی تازه غزل خوان شده ای. (محمد افضل ثابت) یامصرع پیچان. مصراعی که بی تامل وتفکر نتوان گفت: مصرع پیچانم از من اهل دانش بگذرید عقده از دل و اشود گر پی بمضمونم برید. (رضی دانش) یا مصرع تنگ. مصراع کوتاه: دهم در یکی مصرع تنگ جا زر و خلعت باغ و اسب و سرا. (نورالدین ظهوری) (شعر) بیتی که هر دو مصراعش قافیه دار باشد، توضیح مطلع در قصیده و غزل مصرع است ولی ممکن است بیت غیر مطلع نیز بدین صفت متصف باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرعی
تصویر صرعی
دیو زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرع زده
تصویر صرع زده
کسی که مبتلی به صرع است مصروع غش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصرع
تصویر مصرع
((مُ صَ رَّ))
بیتی که هر دو مصراعش قافیه دار باشد
فرهنگ فارسی معین
حمله ای، غشی، مصروع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لت، مصراع، نیم بیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی سؤال و جواب در تعزیه که در اینگونه گفتگو هریک از طرفین
فرهنگ گویش مازندرانی