جدول جو
جدول جو

معنی صرحیان - جستجوی لغت در جدول جو

صرحیان
(صُ)
از قرای بلخ است. و ظاهراً تصحیف صرخیان باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برلیان
تصویر برلیان
(دخترانه)
الماس تراش داده شده که درخشش و زیبایی خاصی دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترنیان
تصویر ترنیان
(دخترانه)
سبدی که از شاخه های بید می بافند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
(پسرانه)
نام گیاهی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
نوعی خرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترنیان
تصویر ترنیان
سبد بزرگی که از ترکه های درخت می بافند، تریان، ترینان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برلیان
تصویر برلیان
درخشان، درخشنده، براق، شفاف، الماس بی رنگ و شفاف، الماس درشت و گران بها که برای درخشش بیشتر آن را تراش داده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درایان
تصویر درایان
در حال حرف زدن، دراینده، گوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرایان
تصویر سرایان
در حال سرودن، در حال آوازخوانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
گیاهی فاقد شکوفه و گل که در حوالی کوفه می روید، عشقه، سیان، پرسیان، پرشیان
فرهنگ فارسی عمید
(صُ)
صرخیانک. قریه ای از قراء بلخ و نسبت بدان صرخیانی و صرخیانکی است. (سمعانی ورق 351 ب). گویا معرب سرخیان باشد
لغت نامه دهخدا
(بِ رِلْ)
الماس تراش داده از تمام جهات بمنظور زیبایی و تلألؤ بیشتر و عرضه به بازار. در تراش الماس بشکل برلیان معمولاً همان روش اصلی تبلور الماس را تبعیت می کنند (روش کوبیک) و معمولاً در این تراش از شکلهای مختلفی که بلور الماس در برشهای روش اصلی و یا ماکلهای آن می توانند بگیرند، استفاده می کنند. (فرهنگ فارسی معین) ، نوردیدن. (برهان). نوردیدن و طی کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از گریختن. (برهان) (از آنندراج) (از غیاث). روان شدن بشتاب. (آنندراج) :
شب وصال که پروانه خواست برمالد
بسوخت حسرت اینش که بال و پر تنگ است.
ظهوری (از آنندراج).
، ورمالیدن. مالیدن. پیچانیدن: التأذین، گوش کسی برمالیدن. (دهار). و رجوع به مالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار. کوهستانی و سردسیر. سکنۀ آن 609 تن. آب آن از قنات و شغل اهالی زراعت و باغداریست. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9) ، شادمان کردن:
به بوسی برفروز افسرده ای را
به بوئی زنده گردان مرده ای را.
نظامی.
- روان برفروختن، خوشحال کردن:
بمادر چنین گفت کای نیکروز
روان را بدان خواسته برفروز.
فردوسی.
، روشن شدن. مشتعل شدن:
چو شمع دولت او برفروخت بفروزد
بنور عدلش گیتی همه نشیب و فراز.
سوزنی.
چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.
نظامی.
در بر خود داشت شش ماه و فروخت
چون بگفت این زآتش غم برفروخت.
مولوی.
- دو رخ برفروختن، سرخوش و خرم شدن. آثار شادی و انبساط آوردن بر رخسار:
روز جنگ و شغب از شادی جنگ
برفروزد دو رخان چون گلنار.
فرخی.
- دل کسی برفروختن، شادمان شدن:
هیونی فرستیم نزدیک شاه
دلش برفروزد فرستد سپاه.
فردوسی.
- ، او را شادمان کردن.
- رخ برفروختن، متأثر شدن. دل سوختن. خشمگین شدن:
خردمند را دل بر او بر بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت.
فردوسی.
، خشمگین شدن:
گر او برفروزد نباشد شگفت
ازو شاه را کین نباید گرفت.
فردوسی.
و رجوع به افروختن و برافروختن شود، آتش بدل داشتن. (یادداشت مؤلف) :
ز پاکیزه جان فرود و زرسب
همی برفروزم چو آذرگشسب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان. سکنۀ آن 100 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، برق زدن. پیدا شدن آذرخش، ترسانیدن و بیم کردن کسی، برقان طعام بزیت یا روغن، اندکی زیت یا روغن در آن ریختن، برقان نجم، برآمدن ستاره، برقان مراءه، آراسته شدن و زینت گرفتن زن.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جامۀ ابریشمی که به تازیش حریر گویند. (از آنندراج). پرنیان. رجوع به پرنیان شود.
- برنیان خوی، خوش خلق و متواضع. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 213 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از دهستان براآن بخش حومه شهرستان اصفهان. سکنۀ آن 373 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(رَ حَ)
رحوان. تثنیۀ رحی ̍. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به صیغۀ تثنیه، دو سنگ دستاس. (ناظم الاطباء). هر دو سنگ آسیا را رحیان گویند. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صردیات
تصویر صردیات
کاکیان شیر گنجشگیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرصران
تصویر صرصران
بی پدیجه از ماهیان (پدیجه فلس ماهی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربیان
تصویر اربیان
از جانوران ملخ دریایی میگو از گیاهان: بابونه سگ میگو، بابونه سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحریان
تصویر بحریان
دریاییان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برلیان
تصویر برلیان
الماس بی رنگ و شفافتراش یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرایان
تصویر سرایان
سراینده، در حال سرودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صراحیات
تصویر صراحیات
شراب خالص و پاکیزه، سخن خالص و بی آمیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرویات
تصویر صرویات
تیره لاله های مردابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحیات
تصویر صاحیات
شراب خالص و پاکیزه، سخن خالص و بی آمیغ
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صرفی. توضیح در عربی در حالت نصبی و جری استعمال شود ولی در فارسی مراعات این قاعده نکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرفیون
تصویر صرفیون
حالت رفع، بی اندیشه و رویه فکری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برلیان
تصویر برلیان
((بِ رِ))
الماس تراش داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
((بَ))
پرشیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صریحاً
تصویر صریحاً
((صَ حَ نْ))
آشکارا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اربیان
تصویر اربیان
((اَ یا اُ))
میگو، بابونه سگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرایان
تصویر سرایان
((سَ))
سراینده، در حال سرودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفویان
تصویر صفویان
صفویه
فرهنگ واژه فارسی سره