جدول جو
جدول جو

معنی صرائح - جستجوی لغت در جدول جو

صرائح
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صریح. (منتهی الارب). رجوع به صریح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صراح
تصویر صراح
خالص، ناب، سره، پاک، بی آلایش، بدون ظرف مثلاً وزن خالص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحائح
تصویر صحائح
صحیح ها، تندرست ها، سالم ها، کنایه از بی عیب و نقص ها، درست ها، فاقد اشتباه ها، جمع واژۀ صحیح
فرهنگ فارسی عمید
(صَ یِ)
رجوع به صرائح شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
خالص و بی آمیغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُرْ را)
نوعی از ملخ که خورده میشود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از صیحه
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صفیحه. (منتهی الارب). رجوع به صفیحه شود، چهار استخوان سر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صریده است. (منتهی الارب). رجوع به صریده شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صارّه. (منتهی الارب). رجوع به صارّه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صریقه. (منتهی الارب). رجوع به صریقه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ءِ)
جمع واژۀ قریحه، اول آبی که از چاه برآید. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قریحه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ ءِ)
جمع واژۀ سریحه. رجوع به سریحه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صحیح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع صفیحه، رویه ها سنگ های پهن استخوان های سر شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، سنگ پهن، پوست (صورت)، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آنهاست قبیله، (اسطرلاب) جسمی که محیط باشد با دو دایره متساوی و متوازی و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صحفه ای که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند، جمع صفایح (صفائح)
فرهنگ لغت هوشیار
بودار، شب آینده، باران شبانگاه، گاو پدرام (وحشی) بو دهنده، بو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صراح
تصویر صراح
خالص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صائح
تصویر صائح
مویه گر شیون کننده صیحه زننده
فرهنگ لغت هوشیار
قرایح درفارسی، جمع قریحه، وروم ها طبیعت طبع، ادراک اندر یافت، طبع شعر و نویسندگی: تا کسوتی زیبنده از دست باف قریحه خویش درو پوشم، جمع قرایح (قرائح) قریحه خراشیدن، بقریحه خود فشار آوردن: متکلفی خاطر رنجانیده است و قریحت خراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صراح
تصویر صراح
((صَ))
خالص
فرهنگ فارسی معین
پاک، خالص، ناب
متضاد: درد
فرهنگ واژه مترادف متضاد