در دستور زبان کلمه ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار یا تعداد اسم است، شاخصه، ویژگی، ممیزه، مانند، پسوند متصل به واژه به معنای مثل مثلاً گدا صفت، سگ صفت، وصف خداوند با نام های مخصوص، کنایه از عاطفه، وفاداری، پیشه، شغل، رفتار، منش، خلق و خوی، چگونگی، چونی، کنایه از معنی، واقع، باطن، نوع، قسم، شکل، گونه، وصف کردن، بیان حال صفت تفضیلی: در دستور زبان صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می کند مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین صفت فاعلی: در دستور زبان صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می کند مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار صفت مشبهه: در دستور زبان صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می کند مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا صفت ساده: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانند گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه صفت مطلق: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانند گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه، صفت ساده صفت مفعولی: در دستور زبان صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می شود مانند کشته، دیده صفت نسبی: در دستور زبان صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می دهد مانند تهرانی، طلایی
در دستور زبان کلمه ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار یا تعداد اسم است، شاخصه، ویژگی، ممیزه، مانند، پسوند متصل به واژه به معنای مثل مثلاً گدا صفت، سگ صفت، وصف خداوند با نام های مخصوص، کنایه از عاطفه، وفاداری، پیشه، شغل، رفتار، منش، خلق و خوی، چگونگی، چونی، کنایه از معنی، واقع، باطن، نوع، قِسم، شکل، گونه، وصف کردن، بیانِ حال صِفَت تفضیلی: در دستور زبان صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می کند مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین صِفَت فاعلی: در دستور زبان صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می کند مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار صِفَت مشبهه: در دستور زبان صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می کند مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا صِفَت ساده: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه صِفَت مطلق: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه، صِفَت ساده صِفَت مفعولی: در دستور زبان صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می شود مانند کشته، دیده صِفَت نسبی: در دستور زبان صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می دهد مانند تهرانی، طلایی
تن درست شدن. (مصادر زوزنی). هیئه یکون بها بدن الانسان فی مزاجه و ترکیبه بحیث یصدر عنه الافعال سلیمهً. (بحرالجواهر). مقابل سقم و بیماری. سداد. تندرستی. سلامت. درستی. بشدن بیماری. برخاستن از بیماری. بی عیبی. بی آهوئی: سلامت دان که در کم گفتن تست چو صحت کان هم از کم خفتن تست. ناصرخسرو. و هر کجا بیماری یافتم که در وی امید صحت بود معالجۀ او بر وجه حسبت کردم. (کلیله و دمنه). علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه). اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید و صحت و خفت ایشان تحری افتد اندازۀ خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). مدت ششماه میراندند کام تا بصحت آمد آن دختر تمام. مولوی. سلیمی که یک چند نالان نخفت خداوند را شکر صحت نگفت. (بوستان). بخسته درنگری صحتش فرازآید بمرده برگذری زندگی ز سر گیرد. سعدی. ، درستی. راستی: مگر آنکه بر صحت آن قول بکلی واثق باشی. (گلستان). اعمال مسلم را یا اعمال مؤمن را حمل بصحت باید کرد. تا ممکن است نباید گمان بد درباره مسلمان برد (؟). - صحت عمل، درستی. درست کاری. - صحت و سقم، راستی و نادرستی
تن درست شدن. (مصادر زوزنی). هیئه یکون بها بدن الانسان فی مزاجه و ترکیبه بحیث یصدر عنه الافعال سلیمهً. (بحرالجواهر). مقابل سقم و بیماری. سداد. تندرستی. سلامت. درستی. بشدن بیماری. برخاستن از بیماری. بی عیبی. بی آهوئی: سلامت دان که در کم گفتن تست چو صحت کان هم از کم خفتن تست. ناصرخسرو. و هر کجا بیماری یافتم که در وی امید صحت بود معالجۀ او بر وجه حسبت کردم. (کلیله و دمنه). علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه). اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید و صحت و خفت ایشان تحری افتد اندازۀ خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). مدت ششماه میراندند کام تا بصحت آمد آن دختر تمام. مولوی. سلیمی که یک چند نالان نخفت خداوند را شکر صحت نگفت. (بوستان). بخسته درنگری صحتش فرازآید بمرده برگذری زندگی ز سر گیرد. سعدی. ، درستی. راستی: مگر آنکه بر صحت آن قول بکلی واثق باشی. (گلستان). اعمال مسلم را یا اعمال مؤمن را حمل بصحت باید کرد. تا ممکن است نباید گمان بد درباره مسلمان برد (؟). - صحت عمل، درستی. درست کاری. - صحت و سقم، راستی و نادرستی
چگونگی کسی یا چیزی را گفتن، ستودن، بیان حال، چگونگی، چونی، باطن، معنی، خلق و خوی، کلمه ای است که به اسم افزوده می شود تا حالت و چگونگی آن را بیان کند، جمع صفات
چگونگی کسی یا چیزی را گفتن، ستودن، بیان حال، چگونگی، چونی، باطن، معنی، خلق و خوی، کلمه ای است که به اسم افزوده می شود تا حالت و چگونگی آن را بیان کند، جمع صفات
تندرست شدن، تندرستی و سقم، درست یا نادرست، تندرست یا بیمار صحت آب گرم: عبارت خوشامدگویی برای کسی که حمام کرده است به معنی امیدوارم پس از حمام کردن تندرست باشید
تندرست شدن، تندرستی و سقم، درست یا نادرست، تندرست یا بیمار صحت آب گرم: عبارت خوشامدگویی برای کسی که حمام کرده است به معنی امیدوارم پس از حمام کردن تندرست باشید