جدول جو
جدول جو

معنی صبیغ - جستجوی لغت در جدول جو

صبیغ
(صُ بَ)
آبی است مر بنی منقذ را. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
صبیغ
(صَ)
ابن عسل. مردی بود به زمان عمر که مشکلات قرآن را تتبع میکرد. عمر وی را تازیانه زد و مردمان را از مجالست با او بازداشت. (معجم البلدان ذیل مادۀ عسل). و در منتهی الارب آرد که او را از مدینه به بصره نفی فرمود
لغت نامه دهخدا
صبیغ
(صَ)
رنگ کرده. رنگ زده. یقال: ثوب صبیغ و ثیاب صبیغ
لغت نامه دهخدا
صبیغ
رنگ شده
تصویری از صبیغ
تصویر صبیغ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صبیه
تصویر صبیه
دختر بچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صباغ
تصویر صباغ
رنگرز، رنگ ساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صبیح
تصویر صبیح
سفیدچهره، خوب رو، زیباروی، خوشگل، صاحب جمال
فرهنگ فارسی عمید
(یِ)
رجوع به صائغ شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ صبغ. نانخورش. (منتهی الارب)
رنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَبْ با)
صیغۀمبالغت از صبغ. رنگرز. رنگ ساز، دروغ گوی که سخن را رنگ میدهد و دگرگون می سازد و فی الحدیث:اکذب الناس الصباغون قیل یحتملهما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ بَیْ یَ)
تصغیر صبیّه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَبْ /صِبْ یَ)
جمع واژۀ صبی. کودکان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ بی یَ)
دختر. (غیاث اللغات). مؤنث صبی است. (منتهی الارب). دخترینه. (مهذب الاسماء). کودک مادینه. کنیزک. دختربچه. ج، صبایا
لغت نامه دهخدا
(صَ)
وی یکی از اصحاب پیغمبر و آزادکردۀ ام المؤمنین ام سلمه و راوی حدیث مشهور: ’انا حرب لمن حاربکم و سلم لمن سالکم’ درباره علی و فاطمه و حسن و حسین است. از وی حفید او ابراهیم از فرزند او عبدالرحمان روایت کند. (قاموس الاعلام ترکی)
وی از اصحاب پیغمبر و آزادکردۀ سعید بن العاص اموی است. او هنگام تدارک سفر بدر بیمار شد و پیغمبرابوسلمه بن عبدالاسد را فرمود که بر شتر او نشست و درغزوات دیگر خود وی حاضر بود. (قاموس الاعلام ترکی)
وی یکی از متأخران شعرای عثمانی و از مردم استانبول و از کتاب گمرک غلطه است و به سال 1198 هجری قمری درگذشت. غزلیات و قصائد و تواریخ جامع و دیوان مرتبی دارد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
خوبرو و سفیدرنگ. ضد ملیح که سبزه رنگ و نمکین باشد. (غیاث اللغات). خوبرو. (دهار). صاحب جمال. (منتهی الارب). جمیل. زیباروی. وضی ءالوجه. خوبروی. خوشگل: وجه صبیح، روئی نیکو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صُ بَ)
برکه ای است بر جانب راست آنکس که از واقصه قصد مکه کند بر دومیلی جوی، و صبیب بفتح صاد و کسر باء نیز خوانده اند. (معجم البلدان) ، موضعی است، کوهی است، نام اسبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نام قضائی است در یمن واقع در منتهای جنوب غربی از سنجاق عسیر از طرف جنوب بسنجاق حدیده، ازطرف مشرق بقضای ابها که مرکز عسیر است و از سمت شمال بقضاء رجال الماء و از جانب مغرب ببحرالحمر محدود است... محصولات عمده قضا عبارت است از: تنباکو، کنجد، لیمو و غیره. این قضا بانضمام دو ناحیۀ ام الخیر و درب مشتمل بر 34 قریه است. (از قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبۀ کوچکی است در سنجاق عسیردر یمن و مرکز قضائی است که بدین نام موسوم است و در دامنۀ کوهی از شعبه های کوه سراب در کنار تهامه، در شمال ابوعریش، در جهت شمال شرقی از اسکلۀ جیزان است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پرشیر و نیکو گردیدن رنگ پستان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ غی ی)
رنگ فروش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پیراسته. پیراهیده. دباغت کرده: مسک دبیغ، پوست پیراسته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
مرد ناتوان و ضعیف. (منتهی الارب). مرد ضعیف. (مهذب الاسماء) ، بچۀ هفت روزه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تبیغ امر بر کسی، شوریده شدن کار بر وی. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تبیغ دم، در هیجان آمدن خون. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و غلبه کردن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فی الحدیث: علیکم بالحجامه لایتبیغالدم باحدکم فیقتله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فشار خون غلبۀ دم. دمش خون، تبیغ ماء، جوش زدن آب در چشمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تبیغ لبن بسیار شدن شیر. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
گاو و گوسفند شش ساله را گویند:
خدا گفت پیغمبری کن به تیغ
که دشمن خورد بر تن خود صلیغ.
ملاطغرا (آنندراج).
با مراجعه به کتب لغت عرب، مانند: منتهی الارب، اقرب الموارد، قطر المحیط، تاج العروس این کلمه دیده نشد و در لغت سلغ که مبدل منه این لغت است نیز این کلمه دیده نمی شود، بنابراین ظاهراً برای مؤلف آنندراج سهوی دست داده است ضمناً ارتباط معنی کلمه بزعم مؤلف آنندراج با بیتی که شاهد آورده است بهیچوجه روشن نیست
لغت نامه دهخدا
(اُ)
انداختن ناقه بچۀ موی برآورده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، غورۀ خرمابن به پختن درآمدن و از دنباله رنگ برآوردن گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مبالغۀ صبغ. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). رنگ کردن جامه را شدد للمبالغه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به صبغ شود
لغت نامه دهخدا
خوی ریخته، خون ریخته، برف یخ، درخت رنگ، نیکو چون انگبین، لبه چون لبه شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
خوبروی سپید رنگ رو در روی سبزه رنگ و نمکین خوبرو و سفید چهره مقابل ملیح. یا وجه صبیح. روی نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
شکیبا، پذ رفتار، استوان زنهار دار، ابر تو بر تو، ابر پریشان، خوان سفره، باران تند کاکتوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبیه
تصویر صبیه
دختر، دختر بچه، کودک مادینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صایغ
تصویر صایغ
زرگر، ریخته گر، جمع صاغه صواغ صیاغ
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سباغ نانخورش، سرخین، رنگ رنگریز رنگرز رنگساز، دروغگوی که سخن را رنگ می دهد و دگرگون می سازد رنگرز رنگ ساز، جمع صباغین. یا صباغ اثمار. ماه قمر. یا صباغ ارض. آفتاب شمس. یا صباغ تنگار. ماه قمر. یا صباغ جواهر. آفتاب شمس. یا صباغ فلک. ماه قمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیغ
تصویر تبیغ
شوریده شدن کار بر وی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صایغ
تصویر صایغ
((یِ))
زرگر، ریخته گر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صباغ
تصویر صباغ
((صَ بّ))
رنگرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صبیح
تصویر صبیح
((صَ))
خوبرو و سفید چهره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صبیه
تصویر صبیه
((صَ یَّ))
مؤنث صبی، دختر بچه
فرهنگ فارسی معین