جدول جو
جدول جو

معنی صبیا - جستجوی لغت در جدول جو

صبیا
(صَ)
نام قضائی است در یمن واقع در منتهای جنوب غربی از سنجاق عسیر از طرف جنوب بسنجاق حدیده، ازطرف مشرق بقضای ابها که مرکز عسیر است و از سمت شمال بقضاء رجال الماء و از جانب مغرب ببحرالحمر محدود است... محصولات عمده قضا عبارت است از: تنباکو، کنجد، لیمو و غیره. این قضا بانضمام دو ناحیۀ ام الخیر و درب مشتمل بر 34 قریه است. (از قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبۀ کوچکی است در سنجاق عسیردر یمن و مرکز قضائی است که بدین نام موسوم است و در دامنۀ کوهی از شعبه های کوه سراب در کنار تهامه، در شمال ابوعریش، در جهت شمال شرقی از اسکلۀ جیزان است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صبایا
تصویر صبایا
صبیه ها، دختربچه ها، جمع واژۀ صبیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صبیح
تصویر صبیح
سفیدچهره، خوب رو، زیباروی، خوشگل، صاحب جمال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صبیان
تصویر صبیان
کودکان، بچه، پسر یا دختر خردسال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صبیه
تصویر صبیه
دختر بچه
فرهنگ فارسی عمید
خداوند پدر من است، چهار نفر در یهود بدین اسم خوانده شده اند: اول بانی خانواده ای که مابین نسل هارون و الیعزر بود. دوم پسر یربعام نخستین پادشاه بنی اسرائیل. سوم پسر رحبعام پادشاه اول یهودا. چهارم مادر حزقیای پادشاه که در سفر دویم پادشاه ابی خوانده شده است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قسمی پرنده با نوک و پای دراز و گوشتی لذیذ. یلوه. پارت. نوک دراز. دجاج الارض. توک دراز
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صبیه. رجوع به صبیه شود
لغت نامه دهخدا
(صُ بَیْ یَ)
تصغیر صبیّه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَبْ /صِبْ یَ)
جمع واژۀ صبی. کودکان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ بی یَ)
دختر. (غیاث اللغات). مؤنث صبی است. (منتهی الارب). دخترینه. (مهذب الاسماء). کودک مادینه. کنیزک. دختربچه. ج، صبایا
لغت نامه دهخدا
(صُ بَ)
آبی است مر بنی منقذ را. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
رنگ کرده. رنگ زده. یقال: ثوب صبیغ و ثیاب صبیغ
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ابن عسل. مردی بود به زمان عمر که مشکلات قرآن را تتبع میکرد. عمر وی را تازیانه زد و مردمان را از مجالست با او بازداشت. (معجم البلدان ذیل مادۀ عسل). و در منتهی الارب آرد که او را از مدینه به بصره نفی فرمود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
خوبرو و سفیدرنگ. ضد ملیح که سبزه رنگ و نمکین باشد. (غیاث اللغات). خوبرو. (دهار). صاحب جمال. (منتهی الارب). جمیل. زیباروی. وضی ءالوجه. خوبروی. خوشگل: وجه صبیح، روئی نیکو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
وی یکی از اصحاب پیغمبر و آزادکردۀ ام المؤمنین ام سلمه و راوی حدیث مشهور: ’انا حرب لمن حاربکم و سلم لمن سالکم’ درباره علی و فاطمه و حسن و حسین است. از وی حفید او ابراهیم از فرزند او عبدالرحمان روایت کند. (قاموس الاعلام ترکی)
وی از اصحاب پیغمبر و آزادکردۀ سعید بن العاص اموی است. او هنگام تدارک سفر بدر بیمار شد و پیغمبرابوسلمه بن عبدالاسد را فرمود که بر شتر او نشست و درغزوات دیگر خود وی حاضر بود. (قاموس الاعلام ترکی)
وی یکی از متأخران شعرای عثمانی و از مردم استانبول و از کتاب گمرک غلطه است و به سال 1198 هجری قمری درگذشت. غزلیات و قصائد و تواریخ جامع و دیوان مرتبی دارد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صُ بَ)
برکه ای است بر جانب راست آنکس که از واقصه قصد مکه کند بر دومیلی جوی، و صبیب بفتح صاد و کسر باء نیز خوانده اند. (معجم البلدان) ، موضعی است، کوهی است، نام اسبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
تأنیث صاد و صدیان. (قطر المحیط). رجوع به صدیان شود
لغت نامه دهخدا
(حُ بَیْ یا)
نام موضعی است به شام. و نصر گوید گمان برم که به حجاز باشد. و گاه حبیا گویند و از آن حبی اراده کنند. کسی گفته است: من عن یمین الحبیا نظره قبل. و شاعر گوید:
و بمعترک ضنک الحبیا تری به
من القوم مخدوساً و آخر حادساً.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
اصفهانی. در عمل رمل آگاهی داشت طبعش خالی از لطفی نیست با حکیم شفائی معارضه داشته شعرش این است:
مکن ناگشته از خاطرفراموشان فراموشم
که چون از خاطرت رفتم ز خاطرها فراموشم
به بازار محبت از پی سودای دل رفتم
دچارم شد خریداری و سودا شد فراموشم.
*
سیمرغم وبال مگسی می طلبم
آزادم و کنج قفسی می طلبم
فریاد که فریادرسم خاموشی است
خاموشم و فریادرسی می طلبم.
(تذکرۀ نصرآبادی ص 305).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(صَبی یا)
جمع واژۀ صبیه است. رجوع بدان کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ بَ)
تثنیۀ صباست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ بی یا)
تثنیۀ صبی. دو کنارۀ زنخ
لغت نامه دهخدا
(صِ)
قسمی شپش که در مژگان پدید آید و آن غیر قرده و غیر قمقام است که آن دو نیز در مژگان پدید شوند. این شپش سخت خرد و سپید باشد و اندر بن مژگان پیدا شود. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). ظاهراً این کلمه صئبان است، جمع واژۀ صؤابه. رجوع به صؤابه شود
جمع واژۀ صبی است. (ترجمان علامۀ جرجانی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات). در غیاث آرد: بضم نیز آمده است.
- نصاب الصبیان، منظومه ای است در لغت عربی به فارسی تألیف ابونصر فراهی
لغت نامه دهخدا
خوی ریخته، خون ریخته، برف یخ، درخت رنگ، نیکو چون انگبین، لبه چون لبه شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
خوبروی سپید رنگ رو در روی سبزه رنگ و نمکین خوبرو و سفید چهره مقابل ملیح. یا وجه صبیح. روی نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
شکیبا، پذ رفتار، استوان زنهار دار، ابر تو بر تو، ابر پریشان، خوان سفره، باران تند کاکتوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبیغ
تصویر صبیغ
رنگ شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبیه
تصویر صبیه
دختر، دختر بچه، کودک مادینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبایا
تصویر صبایا
جمع صبیه، دختران دختر بچگان جمع صبیه دختران دختر بچگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبیان
تصویر صبیان
جمع صبی، نو باوگان کودکان جمع صبی کودکان اطفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبایا
تصویر صبایا
((صَ))
جمع صبیه، دختران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صبیه
تصویر صبیه
((صَ یَّ))
مؤنث صبی، دختر بچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صبیان
تصویر صبیان
((ص))
جمع صبی، کودکان، اطفال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صبیح
تصویر صبیح
((صَ))
خوبرو و سفید چهره
فرهنگ فارسی معین