جدول جو
جدول جو

معنی صبحی - جستجوی لغت در جدول جو

صبحی
(صُ)
مولانا صبحی، شاعری است و میر علیشیر نوائی گوید وی از مردم اوبه در چشمه کویان میباشد و در شعر او چاشنی بسیار است. این مطلع از اوست:
ماه من امشب بنور خویش این کاشانه را
ساز روشن ورنه آتش میزنم این خانه را.
(مجالس النفائس ص 74 و 249)
وی از مردم همدان است و به هندوستان رفت و در خدمت شاه جهان به سر می برد و در جنگی به قتل رسید. ازوست:
هر طرف می نگرم شعلۀ عالم سوزی است
آنکه دل را نکند داغ کدام است اینجا؟
(قاموس الاعلام ترکی)
وی یکی از شعرای عثمانی و معروف به حکیم زاده و در قرن دهم هجری میزیست و به درس مؤیدزاده مداومت داشت سپس مدرس مدرسه قلبه گشت و قضاوت و نیابت یافت و هنگام تصدی قضاوت صوفیه درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
صبحی
(صَ حا)
تأنیث صبحان است. رجوع بدان کلمه شود
لغت نامه دهخدا
صبحی
منسوب به صبح بامدادی
تصویری از صبحی
تصویر صبحی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صبوحی
تصویر صبوحی
شرابی که صبح زود بخورند
صبوحی زدن: نوشیدن شراب در بامداد، برای مثال بر من که صبوحی زده ام خرقه حرام است / ای مجلسیان راه خرابات کدام است (سعدی۲ - ۳۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صبیح
تصویر صبیح
سفیدچهره، خوب رو، زیباروی، خوشگل، صاحب جمال
فرهنگ فارسی عمید
(صَبْ با)
نام تیره ای است از شعبه شیبانی از ایلات عرب در خمسۀ فارس. (جغرافیای سیاسی مسعود کیهان ص 87)
لغت نامه دهخدا
(صُ حی ی)
دم صباحی، خون سخت سرخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
وی یکی از اصحاب پیغمبر و آزادکردۀ ام المؤمنین ام سلمه و راوی حدیث مشهور: ’انا حرب لمن حاربکم و سلم لمن سالکم’ درباره علی و فاطمه و حسن و حسین است. از وی حفید او ابراهیم از فرزند او عبدالرحمان روایت کند. (قاموس الاعلام ترکی)
وی از اصحاب پیغمبر و آزادکردۀ سعید بن العاص اموی است. او هنگام تدارک سفر بدر بیمار شد و پیغمبرابوسلمه بن عبدالاسد را فرمود که بر شتر او نشست و درغزوات دیگر خود وی حاضر بود. (قاموس الاعلام ترکی)
وی یکی از متأخران شعرای عثمانی و از مردم استانبول و از کتاب گمرک غلطه است و به سال 1198 هجری قمری درگذشت. غزلیات و قصائد و تواریخ جامع و دیوان مرتبی دارد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
خوبرو و سفیدرنگ. ضد ملیح که سبزه رنگ و نمکین باشد. (غیاث اللغات). خوبرو. (دهار). صاحب جمال. (منتهی الارب). جمیل. زیباروی. وضی ءالوجه. خوبروی. خوشگل: وجه صبیح، روئی نیکو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ)
قلعه ای است به دیاربکر میان آمد و میافارقین. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ / صُ حَ)
خواب پگاه و منه: الصبحه تمنع الرزق، هر چه بدان پگاه تعلل و مشغولی کنند، سیاهی مایل بسرخی، سپیدی مایل بسیاهی، سرخی مایل بسپیدی یا زردی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
شریف صبری، معروف به علمی زاده. از او چهل و پنج بیت در ’زبده الشعراء’ آمده است. (کشف الظنون ص 514 ج 1)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
وی معروف به صبر شاکر از شعرای عثمانی در قرن 11 هجری قمری و معاصر نفعی است. اشعار اوملیح و ادبای بزرگ پاره ای از قصائد وی را ستوده اند و دیوان او به طبع رسیده است. (قاموس الاعلام ترکی)
وی از شعرای عثمانی و از مردم غلطه و فرزند ابوالفضل افندی است، و این بیت از اوست:
چهره می هجرک غمی زرد ایتمینجه باقمدک
شمدی بیلدم دلربالر مائل دینار در.
(قاموس الاعلام ترکی)
وی از شعرای ایران و از سادات قصبۀزواره تابع اردستان از مضافات اصفهان است. ازوست:
زبس که خاک بسر کردم از غمت مشکل
که روز حشر سر از خاک بر توانم کرد.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دهی از دهستان همائی بخش ششتمد شهرستان سبزوار 70000گزی جنوب باختری ششتمد. کوهستانی معتدل. سکنه آن 97 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات پنبه و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی، راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
محمد بن سلیمان بن محمدصباحی معلم. مکنی به ابوعمرو. او از عیسی بن شعیب قسملی و عاصم بن سلیمان کوفی و از وی قاسم بن نصر محرومی (مخزومی ؟) و هشام بن علی سیرافی روایت کنند. و گفته اند که نام او سلیمان است. (سمعانی ص 349 ورق الف)
وی از اولاد صباح بن لکیزبن اقصی بن عبدقیس و مکنی به حیزه است و از پیغمبر روایت کند و از این قبیله جز وی کسی پیغمبر را درک نکرد. (سمعانی ص 349 ورق الف)
عبدالحرب بن زید بن صفوان بن صباح وی از جانب قوم خود به رسالت نزد پیغمبر شد و آن حضرت او را عبدالله نامید. (الانساب سمعانی ص 349 ورق الف)
احمد بن حسین بن هارون صباحی مکنی به ابوبکر. وی از قبیلۀ صباح است از بنی سهم. (الانساب سمعانی ص 349 ورق الف)
یزید بن سعید مدینی. وی دو حدیث از مالک بن انس روایت کند. (الانساب سمعانی ص 349 ورق الف)
لغت نامه دهخدا
(صَ نی ی)
رجوع به صبی شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
رجوع به صبی شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
شاعری است. و صاحب آتشکده گوید بعضی او را بدخشانی شمرده اند اما چون بهروی مشهور بوده است بنام او در اینجا رقمی شد. گویند بعزم سیاحت به هندوستان رفته در آنجا وفات یافت. از اوست:
چنان از ناله شب دل تنگ سازم پاسبانش را
که برخیزد رود با من گذارد آستانش را.
زیر لب دشنام ای نامهربان دادی مرا
کشته بودی از تغافل باز جان دادی مرا.
(از آتشکدۀ آذر ذیل شعرای هرات).
صاحب قاموس الاعلام گوید: وی در بخارا به تحصیل پرداخت سپس بحج رفت و به سال 972 هجری قمری درگذشت. او بشرابخواری ولع تمام داشت و شیخ فیضی تاریخ وفات او را ’صبوحی میخوار’ گفته است. مسیو ویلیام بیل در تألیف خود موسوم به ’تراجم احوال شرقیون’ گوید: ’وی یکی از شعرای منسوب به اکبرشاه است’ واو نیز گفتۀ صاحب آتشکده را تأیید میکند. از اوست:
خیالت در نظر آورده می گویم وصال است این
وصالت را تمنا می کنم اما خیال است این
شاعری است. و صاحب مجالس النفائس آرد که وی شیرازی است و نانوائی میکرد و هرچه هرروزه از دکان حاصل میکرد در راه درویشان و دردمندان صرف میکرد، و شعر او نیکوست. از اوست:
عاشق سرگرم او خشتی که زیر سرنهاد
سوخت چندانی که آخر سر به خاکستر نهاد.
هرجا سیاهیی که ز داغ تو اوفتاد
برداشت عاشق تو و بر چشم خود نهاد.
و او راست:
مقصودطلب قدر رخ زرد چه داند؟
هر بوالهوسی چاشنی درد چه داند؟
(مجالس النفائس ص 388)
معروف به عبدی الظریف. او را دیوانی است. (کشف الظنون)
شاعری است. و صاحب آتشکده گوید شعر بسیاری در مثنویات گفته و این شعر در وصف اصفهان ازوست:
چه شهری ز وسعت برون از گمان
نگین دان و فیروزۀ آسمان.
(آتشکدۀ آذر ذیل شعرای جرفادقان).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(صَ غی ی)
رنگ فروش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
نسبت است به زبح: ’دهی از جرجان’. (از انساب سمعانی). رجوع به منتهی الارب و تاج العروس و زبح و مادۀ ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
علی محدث مکنی به ابوالحسن بن ابی بکر بن محمد. (از منتهی الارب). در تاج العروس آمده: در متن قاموس ابوالحسن علی بن ابی بکر بن محمد ضبط شده و صواب ابوالحسن علی بن ابی بکر محمد است. وی محدث و اهل زبح (قریه ای به جرجان) است و از ابوبکر جیری روایت دارد و اسماعیل بن ابی صالح مؤذن از او نقل حدیث کند. زبحی در 428 هجری قمری وفات یافته است. (تاج العروس بنقل از ابن حجر در تبصیر). سمعانی آرد: ابوالحسن بن محمد بن عبدالله بن حسن بن زکریای زبحی جرجانی مردی است ثقه، راستگو، درست کار، آشنا به طرق حدیث ودارای سماع فراوان. وی با برادرزادۀ خویش اعنی ابومحمد عبدالله بن یوسف جرجانی وارد نیشابور شد، در آنجا از قاضی ابوبکر احمد بن حسن حیری و ابوسعید محمد بن موسی بن فضل صیرفی و در جرجان از ابوالقاسم حمزه بن یوسف سهمی و دیگر اهل این طبقه، استماع (علم) کرد و به تدوین و تصنیف پرداخت، سپس به جرجان بازگشت و در آنجاحدیث گفت، آنگاه به خراسان مراجعت کرده و از آنجا به هرات رفت و بسال 468 هجری قمری در هرات درگذشت. (از انساب سمعانی). یاقوت آرد: ابوالحسن علی بن عبدالله بن حسن بن زکریای جرجانی منسوب است به زبح قریه ای بجرجان، وی از قاضی ابوبکرحیری و ابوالقاسم حمزه بن یوسف سهمی و دیگران سماع دارد و در هجری قمری در هرات وفات یافت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
نسبتی است به فم الصلح که بلده ای است بر دجله در سمت بالای واسط. رجوع به صلح شود
لغت نامه دهخدا
صاح، ج، صاحون، صحاه، (مهذب الاسماء)، هوشیار، به خود بازآمده پس از مستی، مقابل سکران، یوم صاح، روز گشاده و بی ابر، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
منسوب به ذواصبح یکی از ملوک یمن. (از منتهی الارب). منسوبست به اصبح، و نامش حرث بن عوف بن مالک بن زیدبود. (انساب سمعانی). و رجوع به اصبح و حارث شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ حا)
درفش. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ حی ی)
تازیانه، و آنها عبارت از تازیانه های اصبحیه اند نسبت به ذواصبح یکی از ملوک یمن از حمیر. (از تاج العروس) (منتهی الارب). تازیانه، نسبت به ذواصبح و او یکی از تبابعۀ یمن از نیاکان امام مالک بن انس بود و امام مالک یکی از ائمۀ مذاهب بشمار میرفت. (از اقرب الموارد). تازیانه. (مهذب الاسماء).
- سوط اصبحی، یکی از تازیانه های اصبحیه
لغت نامه دهخدا
(صَ بَ)
منسوب به صبا
لغت نامه دهخدا
تصویری از صبحه
تصویر صبحه
خواب بامدادی، چاشت (صبحانه)
فرهنگ لغت هوشیار
خوبروی سپید رنگ رو در روی سبزه رنگ و نمکین خوبرو و سفید چهره مقابل ملیح. یا وجه صبیح. روی نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صباحی
تصویر صباحی
سرخ خون، پهن سر نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحی
تصویر صاحی
هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبوحی
تصویر صبوحی
شراب خوردن به وقت صبح، شرابی که صبح خورند، کسی که صبوحی خورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صبیح
تصویر صبیح
((صَ))
خوبرو و سفید چهره
فرهنگ فارسی معین
پریچهر، جمیل، خوبرو، خوشگل، زیبا، قشنگ
متضاد: ملیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باده، ساغر، صبوح، صراحی، غارج، مروق، می
فرهنگ واژه مترادف متضاد