جدول جو
جدول جو

معنی شیرکش - جستجوی لغت در جدول جو

شیرکش
(کَ)
دهی است از بخش چگنی شهرستان خرم آباد. سکنۀ آن 300 تن. آب آن از رود خانه کشکان. ساکنان از طایفۀ شاهسوند هستند و در زمستان ییلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیرکش
تصویر زیرکش
گوشه ای در دستگاه های شور و نوا، حسینی، یکی از دوازده مقام موسیقی ایرانی، حسینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیروش
تصویر شیروش
شیر مانند مانند شیر، کنایه از شجاع، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرفش
تصویر شیرفش
شیر مانند مانند شیر، شجاع و دلیر مانند شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیرکش
تصویر تیرکش
ترکش، کیسه یا جعبه که در قدیم تیرهای کمان را در آن می گذاشتند و به پهلوی خود آویزان می کردند، تیردان، شغا، شکار، کیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرک
تصویر شیرک
شیر کوچک
کنایه از جسور و پردل
شیره، عصاره، شیرۀ تریاک
شراب
شیرک شدن: کنایه از جسور و گستاخ شدن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ کَ)
حصنی به اندلس از اعمال بلنسیه.
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از بخش قاین شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 371 تن. آب آن از قنات. صنایع دستی زنان آنجاقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مصغر شیر، یعنی شیر کوچک. (ناظم الاطباء). اسید. شیربچه. (یادداشت مؤلف) ، جری و دلیر و پر دل و جرأت. (ناظم الاطباء). دلیر و جری (با لفظ ساختن و شدن و کردن مستعمل است). (از آنندراج).
- شیرک ساختن، دلیر ساختن کسی را. (آنندراج). و رجوع به مادۀ شیرک کردن شود
مصغر شیره که نوعی از شراب است. (ناظم الاطباء). شراب، شیره. عصاره، شیرۀ تریاک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
شیرمانند. (ناظم الاطباء). شیردیس. (لغت فرس اسدی). کنایه است از شجاع و دلیر:
بیارم یکی لشکر شیرفش
برآرم شما را سر از خواب خوش.
فردوسی.
چنین گفت کاین کودک شیرفش
مرا پرورانید باید به کش.
فردوسی.
بدو گفت کای خسرو شیرفش
به مردی مگردان سر خویش کش.
فردوسی.
سپاهی که دیدند کوپال اوی
بر و مغفر و شیرفش یال اوی.
فردوسی.
برفتند با دست کرده به کش
بزرگان اسب افکن و شیرفش.
فردوسی.
کهار کهانی بدان جایگاه
گوی شیرفش با درفشی سیاه.
فردوسی.
میان اندرون ارفش شیرفش
سوی نیو و توپال شد کینه کش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
شیرگا، این نام را در نور به سپیره آ کرناتا دهند، (یادداشت مؤلف)، درختچه ای است که در درۀ شهرستانک و در مرز فوقانی جنگلهای نور و به نام شیرکا در نور خوانده می شود، (جنگل شناسی ج 1 ص 280)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
گوسفند یا بزی که در خردی اخته کنند فربهی را. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
چارپایی چینی که دارای بدنی زرد و دهان سیاه می باشد، (ناظم الاطباء)، قسمی از پوشاک اسب که به رنگ این حیوان باشد، (ناظم الاطباء)، در اصطلاح اصطبل (در یراق اسب)، کفل پوش اسب، (یادداشت مؤلف) :
دامن ابریسکی ّ شیرکی
هست چون این لاجوردی دایره،
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(شیرْ وَ)
شیرسان. شیرصفت. مانند شیر. شیروار. (یادداشت مؤلف) ، شجاع. متهور. (فرهنگ فارسی معین) :
زآن گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس
پردلی باشد ازین شیروشی پرجگری.
فرخی.
رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
از اقالیم شنترین به اندلس (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ زَ دَ / دِ)
اشترکش. جزار. نحار. جزیر. که شتر را نحر کند. کسی که شترنحر میکند. (یادداشت مؤلف). قصاب. قاصب. هبهبی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به اشترکش شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
یکی از مقامات موسیقی قدیم. حسینی. (فرهنگ فارسی معین).
- زیرکش خاوران، یکی از آهنگ های موسیقی. رجوع به آهنگ شود.
- زیرکش عشیران، یکی از آهنگ های موسیقی. رجوع به آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
تیردان را گویند و ترکش مخفف آن است. (برهان) (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). از تیر (سهم) + کش = تیرکش و در ایتالیائی ’تورکاسو’. (حاشیۀ برهان چ معین) :
ز صیدگاهی صیدی نکرده ام چه کنم
دمی که تیرکشم پر بود کمان خالی.
مسیح کاشی (از آنندراج).
، به معنی سوراخی که در دیوار قلعه و قصر ملوک برای انداختن تیر و بندوق به جانب دشمن، می سازند. (غیاث اللغات) (آنندراج). سوراخی در دیوار قلعه برای انداختن تیر و گلوله به جانب دشمن. (ناظم الاطباء) :
قصر ترا برج کمان تیرکش
شیشۀ آن نه فلک شیشه وش.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کِشْ وَ)
ابن قراجورین. به نوشتۀ صاحب کتاب خزاین العلوم مؤسس و بنیان گذار شهر بخارا.
محل بخارا پیش از ساختن شهر آبگیر بود... مردم از هر سوی و از سوی ترکستان آمدند و این سرزمین را آباد کردند و در آن آب و درختان بسیار یافتند و شکارگاه بود و مردم نخست در خیمه زیستند و سپس سرایها ساختند و کسی را که نام او ’ابروی’ بود به امیری خویش برگزیدند. در آن زمان شهر بخارا هنوز نبود ولی روستاهای آن آباد بود... چون روزگاری بگذشت ابروی نیرو یافت و بیدادگری پیش گرفت چنانکه مردم را دیگر یارا نماند و دهقانان و توانگران از آن دیار بگریختند... و آن کسان که به بخارا مانده بودند زی مهتران خود کس فرستادند و داد خواستند از ابروی. امیر بخارا و آن مهتران و دهقانان بسوی پادشاه ترک رفتند که ’قراجورین’ نام داشت و از بزرگی او را ’بیاغو’ لقب کرده بودند و از وی فریاد خواستند، بیاغو پسر مهتر خویش را که ’شیرکشور’ نام داشت با سپاهی بسیار بفرستاد. چون شیرکشور را این دیار خوش آمد به نزد پدر نامه کرد این سرزمین را بخواست و دستوری جست تا به بخارا باشد و بیاغو آن دیار به وی بخشید. شیرکشور کس به حموکت فرستاد و آن کسان را که از بخارا گریخته بودند با زن و فرزند بازگردانید... شیرکشور شهرستان بخارا را بساخت و دیه ’معاستین’ و ’سقمتین’ و ’سمتین’ و ’فرب’ نیز بساخت و بیست سال فرمان راند. (ازاحوال و اشعار رودکی ج 1 صص 61- 63)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیرفش
تصویر شیرفش
شیر وش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرک
تصویر شیرک
((رَ))
شیره، عصاره، شیره تریاک، شراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیرکش
تصویر زیرکش
((کَ یا کِ))
یکی از مقامات موسیقی قدیم، حسینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیرکش
تصویر تیرکش
((کَ))
تیردان، ترکش، جعبه یا کیسه ای که در آن تیرهای کمان را جا می دادند و به پهلو می آویختند، هر تکه ای از نارنجک، خمپاره یا بمب که در اثر انفجار از آن جدا شده باشد
فرهنگ فارسی معین
ترکش، تیردان، جوله، کیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گاو، حیوان آبستن
فرهنگ گویش مازندرانی
دلاور و جسور، گستاخ پررو، دل باخته، عضو نرینه ی ماهی نر، وعده ی توخالی و دروغ به جهت فریفتن کسی شیره مالیدن، درخت
فرهنگ گویش مازندرانی