جدول جو
جدول جو

معنی شیرتپه - جستجوی لغت در جدول جو

شیرتپه
(تَپْ پِ)
دهی است از بخش سرخس شهرستان مشهد. سکنۀ آن 1700 تن. آب آن از قنات. صنایع دستی آنجا جوال بافی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیرویه
تصویر شیرویه
(پسرانه)
شجاع، دلیر، شکوهمند، صاحب شأن، صاحب شوکت، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام پسرخسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرینه
تصویر شیرینه
شیرینک، جوش های ریزی که بیشتر روی پوست بدن کودکان تولید می شود، زردزخم، شیرونه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرونه
تصویر شیرونه
شیرینک، جوش های ریزی که بیشتر روی پوست بدن کودکان تولید می شود، زردزخم، شیرینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرازه
تصویر شیرازه
ته بندی کتاب و دفتر، حاشیۀ باریکی که صحّاف با ابریشم رنگین پس از ته دوزی کتاب در بالا و پایین آن می دوزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرانه
تصویر شیرانه
شیر مانند مانند شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرویه
تصویر شیرویه
شیر مانند، شجاع و دلیر، صاحب شان و شوکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرابه
تصویر شیرابه
مایعی که در ساقۀ بعضی از گیاه هان وجود دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرزنه
تصویر شیرزنه
چوبی که با آن شیر یا دوغ را به هم می زنند تا مسکۀ آن جدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیربچه
تصویر شیربچه
جوان دلیر و شجاع
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ)
آنچه در جزوبندی کتاب و درکنار چیزها دوزند. (ناظم الاطباء). آنچه مجلدان بعد از جزوبندی کتاب در اطراف اجزا با ابریشم رنگین دهند و بر کنار چیزها دوزند، و با لفظ زدن و کردن و ساختن و بستن و ریختن و فروریختن و از هم کنده گشتن و از هم گسستن مستعمل. (آنندراج). ترسیس. مرسس، به شیرازه کرده. نوعی دوختن و بهم پیوستن اوراق کتاب یا دفتر یا رساله با ابریشم و جز آن از دو سوی. (یادداشت مؤلف) :
جز مقوا و جلد شیرازه
هرچه سازم بدست خود سازم.
علی تاج حلوانی.
- امثال:
دفتر شیرازه نادیده به بادی ابتر است.
جامی (از امثال و حکم).
- با شیرازه داشتن، شیرازه بستن. شیرازه کردن:
آنکه با شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازۀ دیوان محشر بوده است.
صائب (از آنندراج).
- شیرازه از هم کنده گشتن، شیرازه از هم گسستن:
کدامین مصحف حسن است کاین تورات خوانی را
ازو شیرازه از هم کنده گشت اوراق ابتر شد.
ملا تشبیهی (از آنندراج).
- شیرازۀ چاک، قیطان دوزی اطراف چاک جامه:
چه دلکش است به دامن سجیف و کنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه.
نظام قاری.
مسجدی دان به صفت جامه که شیرازۀ چاک
راست بر صورت محراب به دامان دارد.
نظام قاری.
جامۀ تافتۀ آل ز شیرازۀ چاک
آفتابیست که در پیش هلالی دارد.
نظام قاری.
- شیرازه ریختن، شیرازه فروریختن، شیرازه از هم گسستن:
شیرازۀ مجموعۀ گلزار فروریخت
سنبل چو سر زلف پریشان به هوا رفت.
صائب (از آنندراج).
این قدر شور جنون در قطرۀ می بوده است
موجۀ بیتابیم شیرازۀ زنجیر ریخت.
صائب (از آنندراج).
- شیرازه ساختن، شیرازه بستن. شیرازه زدن:
بغیر از خط که پیچیده ست بر روی دلاویزش
که مصحف را دگر شیرازه از زنار می سازد؟
صائب.
رجوع به ترکیب شیرازه بستن شود.
- شیرازۀ کار از هم گسیختن (گسستن، پاشیدن) ، نابسامان و پریشان و آشفته شدن آن کار. (از یادداشت مؤلف).
- شیرازه کردن، شیرازه بستن:
بس رابطه های محترم کرد
شیرازۀ حادث و قدم کرد.
واله هروی (از آنندراج).
رجوع به مادۀ شیرازه بستن شود.
، مادگی دگمه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، لبۀ دور گیوه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
مانند شیر. چون شیر. بسان شیر. با شجاعت و بیباکی چون شیر:
ور بخرگه بگذرد بیگانه رو
حمله بیند از سگان شیرانه او.
مولوی.
، شجاعانه. با دلیری. با بیباکی و دلاوری، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رو یَ)
شیرو. شیروی. نام پسر خسرو پرویز. پسر خسرو پرویز که پس از وی به سلطنت رسید (628 میلادی). خسرو قصد داشت مردانشاه را جانشین خود گرداند، چون کواذ (غباد) ملقب به شیرویه که پسر خسرو پرویز و از مریم (دختر قیصر) بود و ظاهراً مقام ارشدیت داشت از واقعه استحضار یافت مصمم شد که از حق خود دفاع کند. فرمانده کل قوای کشور گشنسب اسپاذ که بنابر روایت تئوفانس برادر رضاعی او بود بیاری وی کمر بمیان بست و با هرقل وارد گفتگو شد و او نیز حاضر گردید که با ایرانیان مصالحه نماید. بعضی دیگر از بزرگان نیز به شیرویه پیوستند. پس بفرمان شیرویه ’قلعۀ فراموشی’ را گشودند، پس شیرویه خود را پادشاه خواند. همان شب نگاهبانان سلطنتی از قصری که خسرو با شیرین در آنجا خفته بود بیرون رفتند و پراکنده شدند و سپیده دم از هر سو این بانگ برخاست ’کواذ شاهنشاه !’ خسرو هراسان و بیمناک پای بگریز نهاد و خود را در باغ قصر پنهان کرد ولی او را دستگیر کردند و کشتند. شیرویه بفرمود تا دست و پای برادرانش را ببرند و پس از اندک زمانی آنان را هلاک کرد. شیرویه پس از شش ماه پادشاهی درگذشت. بعضی گویند او را زهر دادند و برخی مرگ او را به طاعونی نسبت می دهند که به ایران سرایت کرد و گروه بسیار از مردم را بهلاکت رسانید. (فرهنگ فارسی معین) : بازرگانان فرس و وزیران او در سر مؤاطات کردند و شیرویه را بر پدر بیرون آوردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107).
ز مریم بود یک فرزند خامش
چو شیران ابخر و شیرویه نامش
چو خسرو را به آتشخانه شد رخت
چو شیر مست شد شیرویه بر تخت.
نظامی.
رجوع به شیرو و شیروی شود
نام یک پهلوان ایرانی که پسر بیژن و نوۀ گیو بود. (فرهنگ لغات ولف) :
نبیرۀ سرافراز گیو دلیر
جهانگیر شیرویه و اردشیر.
فردوسی
نام پهلوانی معاصر با فریدون. (فرهنگ لغات ولف). شیروی:
به یک دست شیدوش جنگی به پای
چوشیرویه شیراوژن رهنمای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
شیرۀ خشخاش. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، مایعی که در ساقۀ بعضی از گیاهها وجود دارد و گاهی می تراود. (فرهنگ فارسی معین). اگر ساقه یا برگ بعضی از نباتات از قبیل شنگ، انجیر، فرفیون و شقایق را قطع نماییم مایع سفیدرنگی به نام شیرابه از آن خارج می گردد و آن در مجاری مخصوصی به نام لوله های شیرابه قرار دارد. رنگ آن اغلب سفید شیری می باشد ولی گاهی مانند شیرابۀ خرزهره بیرنگ و یا مانند شیرابۀ مامیران نارنجی است. شیرابه دارای مواد مختلفی از قبیل صمغها، چربیها، نشاسته ها، و مواد غیرقابل جذب و استخوانی شکل، گوتاپرکا و کائوچو می باشد و قسمت اعظم آنراآب تشکیل می دهد. (گیاه شناسی ثابتی صص 181- 183).
- لوله های شیرابه، لوله هایی در برخی از گیاهان که شیرابۀ آنها در آن قرار دارد و ترشح می کند. رجوع به گیاه شناسی ثابتی صص 181- 185 شود
لغت نامه دهخدا
(رو یَ / یِ)
شکوهمند و صاحب شأن و شوکت، شجاع و دلیر. (از ناظم الاطباء) (از برهان). شجاع. (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
شیرآب. آب کم. (یادداشت مؤلف). آبی کم که پس از شستن جامه بار دیگر آنرا بدان آب شویند، آبی که کمی آب صابون در آن است. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرآب شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
سعفه وجوششی که بر اندام و روی کودکان برآید. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). به معنی شیرینک است. (فرهنگ جهانگیری). شیرینه. شیرینک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شیرینه و شیرینک شود، بیماری سر و دماغ، جنون، بیماری در ستور. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای بخش سوادکوه شهرستان شاهی، این دهستان در جنوب شاهی و طول درۀ تالار واقع است و راه آهن شمال از وسط آن می گذرد، مرکز دهستان قصبۀ شیرگاه است و شمارۀ دیه های آن 20 است و مهمترین آنها عبارتند از: برنجستانک، کلیج خلیل، بورخیل، بشل، محصول عمده دهستان برنج و غلات و نیشکر و توتون و سیگار و شغل عمده اهالی زراعت و تهیۀ زغال چوب می باشد و زغال چوب اهالی شاهی بیشتر به وسیله سکنۀ این دهستان تهیه می گردد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
نام ایستگاه نوزدهم راه آهن شمال میان زیراب و شاهی در 314 هزارگزی تهران که در قصبۀ شیرگاه قرار دارد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
قلۀ مهم کوههای غربی یزد، به ارتفاع 3660 گز، (از جغرافیای طبیعی کیهان)، نام کوهی به یزد، (یادداشت مؤلف)، کوهی است در جنوب غربی یزد که قلۀ آن 4075 گز ارتفاع دارد، وجود همین کوه سبب شده است که در کنار دشتی سوزان و بی آب و علف، یزد و اطراف آن آب و هوایی بسیار خنک و مطبوع داشته باشد، (از فرهنگ فارسی معین)
دهی است از بخش رودبار شهرستان رشت، سکنۀ آن 812 تن، آب آن از چشمه های محلی، حمام و سه باب دکان دارد و روی ارتفاعات (4هزارگزی) آن آثار دو قلعۀ خرابۀ قدیمی به نام کول و چهل گزچال دیده می شود، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)، نام کوهی میان رودبار و رشت، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مکنی به ابوحارث و ملقب به ملک المجاهدین یا ملک منصور بن شاذی بن مردان عم صلاح الدین ایوبی حکمران حمص (از 581 هجری قمری)، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ دهْ)
دهی است از بخش رودبار شهرستان رشت. آب آن از چشمه های محلی. سکنۀ آن 300 تن که زمستان برای تأمین معاش به گیلان می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی است از بخش کوچصفهان شهرستان رشت. سکنۀ آن 105 تن. آب آن از نورود از سفیدرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَچْ چَ / چِ / بَ چَ / چِ)
بچه شیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). شیر خردسال. شبل. (یادداشت مؤلف). شیع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- امثال:
از شیر نزاید جز شیربچه. (یادداشت مؤلف).
، کنایه از پسر شجاع و دلیر. جوان که با کم سالی سخت باشجاعت و باجرأت باشد: نصر احمد سامانی را... برتخت ملک نشاندند به جای پدر، آن شیربچه ملک زاده ای سخت نیکو برآمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). امیر محمود... آن شیربچه (مسعود) را به نان خوردن فرودآورد و بسیار بنواخت و بسیار تجمل فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینۀ او این شیربچه بازخواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
بر آن پیکر شیربچه شگفت
فروماند از دل نیایش گرفت.
اسدی.
شیربچه گر به زخم مور اجل رفت
پیل فکن شیر مرغزار بماناد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(یِ)
آلکساندر، از مشاهیر شعرای روسیه، در سال 1799 میلادی در مسکو تولد یافت و بسال 1837 میلادی درگذشت، شعر و منظومه و درام بسیار دارد و آثارش به بیشتر زبانهای اروپائی ترجمه شده است، از جمله آثار اوست: روسلان و لودمیلا، انیه گین، بوریس گدونف
لغت نامه دهخدا
(تَقَ تَپْ پِ / پَ)
دهی از دهستان بخش مرکزی شهرستان گرگان است که 285 تن سکنه دارد و محصول آن برنج و غله و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 127 شود
لغت نامه دهخدا
(کَپْ پی)
قسمی از بوزینۀ شبیه به شیر. در شاهنامه داستانی راجع به یک شیرکپی که به دست بهرام چوبینه کشته شده است آمده:
شدند از بد شیرکپی هلاک
برانگیخت زین بوم آباد خاک.
فردوسی.
همی شیرکپی برد دخترم
بگوییم ننگی شود گوهرم.
فردوسی.
یکی شیرکپیش خواند همی
دگر نیز نامش نداند همی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیر ده
تصویر شیر ده
زن یا جانور ماده که شیر دهد شیر دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
مایعی که در ساقه بعضی از گیاهها وجود دارد و گاهی بیرون می تراود، شیره خشخاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرازه
تصویر شیرازه
ته بندی کتاب و فنر
فرهنگ لغت هوشیار
زرد زخم، گیاهی است از تیره شیرینکها که به طور طفیلی بر روی درختان بلوط و شاه بلوط می روید. یا شیرینکها. تیره ایست از گیاهان دو لپه یی بی گلبرگ که به طور انگل بر روی درختان بلوط و شاه بلوط می روید. این گیاهان فاقد ریشه هستند و به وسیله مکینه هایی مواد لازم و ضروری را از گیاه میزبان خود اخذ می نمایند. برگهای گیاهان مذکور متقابل و کامل و بدون گوشوارک است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرینه
تصویر شیرینه
زرد زخم شیرینک، چوبی که جغرات را زنند تا مسکه بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرابه
تصویر شیرابه
((بِ یا بَ))
مایعی که در ساقه بعضی از گیاهان وجود دارد و گاهی بیرون می تراود، شیره خشخاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیرازه
تصویر شیرازه
((زَ))
ته بندی کتاب، عطف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیرزده
تصویر شیرزده
((زَ دَ یا دِ))
کودکی که به هنگام شیرخوارگی کم شیر خورده لاغر و نزار شده باشد، جمع شیرزدگان
فرهنگ فارسی معین
چوبی که با آن شیر یا دوغ را به هم می زنند تا مسکه از دوغ جدا شود، خمره کره گیری
فرهنگ فارسی معین