جدول جو
جدول جو

معنی شیربلال - جستجوی لغت در جدول جو

شیربلال
(بَ)
بلال یعنی ذرت که هنوز دانه ها سخت نکرده باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به بلال شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیربها
تصویر شیربها
بهای شیر، پول یا چیز دیگر که داماد در وقت ازدواج به پدر و مادر عروس می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیربان
تصویر شیربان
نگهبان شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیربا
تصویر شیربا
شیربرنج، خوراکی که از شیر، برنج، شکر و گلاب تهیه می شود، گرنج بشیر، شیروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرقلاب
تصویر شیرقلاب
قلاب کمربند که بر آن تصویر شیر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرلان
تصویر شیرلان
جایگاه شیر، جایی که شیر بسیار باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرمال
تصویر شیرمال
شیرمالیده، نوعی نان که آرد آن را با شیر خمیر می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
دهی است از بخش چهاردانگه شهرستان ساری. سکنۀ آن 330 تن. آب آن از چشمه سار. راه آن ماشین رو. صنایع دستی زنان آنجا شال وکرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: شیر + لان، پسوندی که مکان را رساند چنانکه: نمک لان، نمکزار، جایی که در آن شیر فراوان باشد، شیرناک، شیرلانه، لانۀ شیر، شیرستان:
یک دو روز این سگدلان انگیخته در شیرلان
شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته
سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس
شورشی کآن سگدلان در شیرلان انگیخته،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
شیرمالیده، مالیده با شیر، مخمر با شیر، با شیر سرشته،
یک قسم نانی که با شیر پزند، (ناظم الاطباء)، قسمی نان که با شیر خمیر کنند، نان ستبر و کوچک که بجای آب خمیر آنرا با شیر بسرشند، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
از شیر بازکرده، (یادداشت مؤلف) :
مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیرباز
کز یک گناه بازنگشتم به عمر سیر،
سوزنی،
- شیرباز کردن، فطام، از شیر باز کردن، (یادداشت مؤلف) :
پیرپروردایۀ لطف تو است آنکو نکرد
هیچ دانا را ز طفلی تا به پیری شیرباز،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
شیرفام. شیری، قسمی مروارید به رنگ شیر. (یادداشت مؤلف) : و منه (من اللؤلؤ ما یشبه اللبن فیسمی شیربام. (الجماهر بیرونی). خیر الفیروزج الشیربام الاخضر الاّسمانجونی العتیق. (جاحظ) ، (از مجلۀ مجمع علمی دمشق ص 331). و گویا معرب شیرفام باشد
لغت نامه دهخدا
نگهبان شیر، (ناظم الاطباء)، شیروان، آنکه نگاهبان شیر است، (یادداشت مؤلف) :
همی شد دوان شیربان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند،
فردوسی،
گاو چشم دلیر شوخ گشاد
چشم بر شیربان شیرآغال،
ازرقی (از انجمن آرا)،
- شیربان باشی، منصبی به زمان ناصرالدین شاه، و دارندۀ آن نگاهبان چند شیر بود، (یادداشت مؤلف)،
،
در لغت ترکی به معنی گل سوسن گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بهای شیر و قیمت شیر، انعامی که پس از بازگرفتن کودک از شیر به دایۀ وی می دهند. (ناظم الاطباء)، مزد دایگی و شیر که به کودک دهند: موسی را به وی [به مادر موسی] دادند [فرعون و زنش] و اقرار کردند که هر ماهی دویست دینار شیربها به او بدهند. (قصص الانبیاء)، آنچه از قماش و زر و گوهر و سیم که در هنگام عروسی از خانه داماد به خانه عروس فرستند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از غیاث) (از برهان). پول نقدی که خانوادۀ عروس از داماد گیرد:
اول بیار شیربهای عروس عقل
وآنگه ببر قبالۀ اقبال رایگان.
خاقانی.
عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا
که عمر بیش بها دادمش به شیربها.
خاقانی.
دختری این مرغ به آن مرغ داد
شیربها خواهد از او بامداد.
نظامی.
طوفان درم به آسمان رفت
در شیربها سخن ز جان رفت.
نظامی.
بر عروسیش داد شیربها
با عروسش ز بند کرد رها.
نظامی.
، کابین. دست پیمان.مهر. صداق. صدقه، [ص د ق ] . (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
محلی در دامنۀ توچال مشرف بر تهران در شمال پس قلعه که آنجا را به مناسبت وجود آبشار دوشاخه، آبشار دوقلو نیز گویند. دراین محل امروزه پایگاهی برای استراحت کوهنوردان و کسانی که به قلۀ توچال صعود می کنند ایجاد کرده اند
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
شترباد. شتر دوکوهان. (ناظم الاطباء). و رجوع به شترباد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان دارای 146 تن سکنه. آب آن از چشمه. صنایع دستی زنان قالیبافی. راه آن اتومبیلرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
گیاهی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ بَ)
از توابع حلب مشرف بر عم ّ است و در آن راهبانی میباشند که کشتزارهائی دارند و دیری مشهور و قدیم است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ بُ)
دهی است از دهستان قراتورۀبخش دیواندرۀ شهرستان سنندج. سکنۀ آن 165 تن. آب از رودخانه و چشمه تأمین میشود. محصول عمده غلات و حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان ولدیان بخش حومه شهرستان خوی. 291 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: شیر، خوردنی + با، آش، شیربرنج و شله ای که از برنج و شیر پزند، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج)، غذایی است که از شیر و برنج ترتیب دهند، آش شیر، شیربرنج، شیروا:
همی برد خوان از پسش کدخدا
نهاد از برش کاسۀ شیربا
از آن شیربا شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد،
فردوسی،
نهاده بر او کاسۀ شیربا
چه نیکو بدی گر بدی زیربا،
فردوسی،
، دوراغ و شیر خفتۀ مخلوط باشیر تازه، (ناظم الاطباء)، بعضی گویند شیر یا شیری است که آنرا مایه زنند تا چون جغرات بسته گردد و بعد از آن میوه های خشک در آن ریزند، و بعد از زمانی خورند، به معنی آش، (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیر مال
تصویر شیر مال
نانی که از آرد گندم و شیر و روغن پزند
فرهنگ لغت هوشیار
انعامی که پس از باز گرفتن کودک از شیر به دایه وی می دهند، مزد دایگی و شیر به کودک دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر لان
تصویر شیر لان
جایی که در آن شیر فراوان باشد شیر ناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیربها
تصویر شیربها
((بَ))
پول یا چیز دیگر که داماد در وقت ازدواج به پدر و مادر عروس دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیرلان
تصویر شیرلان
جایی که در آن شیر فراوان باشد، شیرناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیرمال
تصویر شیرمال
نانی که از آرد گندم و شیر و روغن درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیربا
تصویر شیربا
شیربرنج
فرهنگ فارسی معین
نوعی نان که در خمیرش به جای آب شیر ریزند
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی گنجشک
فرهنگ گویش مازندرانی