جدول جو
جدول جو

معنی شیرازان - جستجوی لغت در جدول جو

شیرازان
دهی است از شهرستان اردستان، سکنۀ آن 313 تن، آب آن از قنات، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیروزان
تصویر پیروزان
(پسرانه)
نام برادر شاپور اول، نام یکی از سرداران یزگرد پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرآزاد
تصویر شیرآزاد
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی در زمان رستم هرمزان سردار ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فیروزان
تصویر فیروزان
(پسرانه)
پیروزان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرافکن
تصویر شیرافکن
شیرانداز، شیراوژن، کنایه از دلیر، دلاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیراوژن
تصویر شیراوژن
شیرافکن، شیرانداز، شیراوژن، دلیر، دلاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیراهان
تصویر پیراهان
پیراهن، جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه
فرهنگ فارسی عمید
(اُ بَ)
شیراوژن. شجاع و دلیر و مردانه و باجرأت و پرزور. (ناظم الاطباء). رجوع به شیراوژن و شیرافکن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلیغ وزبان آور. (از ناظم الاطباء). شیوازبان. گشاده زبان
لغت نامه دهخدا
(شَ)
صورتی از شهربان. شهروان. (یادداشت مؤلف). رجوع به شهربان و شهروان شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شهربان. قریۀ بزرگی است با باغهای نخیل از نواحی خالص در مشرق بغداد، و عده ای از اهل علم از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان). حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب نویسد: از او (خانقین) تا رباط جلولا... پنج فرسنگ، از او تا هارونیه پنج فرسنگ و شهرابان به دست راست به دوفرسنگی این مرحله است. و نیز گوید که شهرابان را دختری ابان نام از تخم کسری ساخته است. (از نزهه القلوب ج 3 ص 43، 165)
لغت نامه دهخدا
(اَ نِ)
شیرافگن. (صحاح الفرس). شیرافکن. آنکه با شیر بیاویزد. شیرکش. شیرزن. در شیراوژن، اوژن را بر وزن و معنی افکن نوشته اند و از آن اوژنید و اوژنیدن هم ساخته اند. (برهان و فرهنگ ناصری و غیره). اما به عقیدۀ من کلمه اوژن از مشتقات مصدر آویختن است که به معنی دست بگریبان شدن باشدو شیراوژن یعنی کسی که با شیر درمی آویزد. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از شجاع و دلیر و مردانه و باجرأت و پرزور است. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شیرافکن است که کنایه از مردم شجاع و مردانه باشد. (برهان) :
همی خواندندش خداوند رخش
جهانجوی و شیراوژن و تاجبخش.
فردوسی.
یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن دیوبند.
فردوسی.
سپه را به نزدیک دریا بماند
به شیروی شیراوژن و خود براند.
فردوسی.
یکی گفت بهرام شیراوژن است
که لشکر سراسر بدو روشن است.
فردوسی.
چو پیروز شیراوژن آنجا رسید
نشان کردۀشاه ایران بدید.
فردوسی.
به یک دست شیدوش جنگی بپای
چو شیروی شیراوژن رهنمای.
فردوسی.
به شمشیر تیز ار سرش نفکنم
نه شیروی کین جوی شیراوژنم.
اسدی.
لشکرکش و قلعه گیر و دشمن کش
پیل افکن و شاه گیر و شیراوژن.
مسعودسعد.
ملک بوالفضل نصر بن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید به نیزه تاج ازشاهان شیراوژن.
عبدالواسع جبلی.
از آن چه به که مزین شود مرا دیوان
به مدح عترت کرار شیر شیراوژن.
سوزنی.
رجوع به شیرافکن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ژَ)
لقب جد بختیار بن شاه فیروز به نوشتۀ تاریخ سیستان از اعقاب رستم فرخزاد و رستم زال بود. صاحب تاریخ سیستان در معرفی بختیار... گوید: بختیار بن شاه فیروز بن بزفری بن شیراوژن بن خدایگان بن فرخ... ابن رستم بن مهرآزاد... ابن رستم الاکبر بن دستان بن سام بن نریمان بن کورنگ بن گرشاسب. (ص 8)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش دهخوارقان شهرستان تبریز در خاور دریاچۀ ارومیّه، از شمال محدوداست به حومه بخش و از جنوب به دهستان دیزجرود و ازخاور به بخش اسکو و از باختر به دریاچۀ ارومیّه، آب آن از رودخانه و قناتها و چشمه ها تأمین می گردد، 12 آبادی دارد و جمعیت آن بالغ بر 5567 تن است و مهمترین دیه های آن خانقاه و هفت چشمه است، شوسه و خطآهن تبریز و مراغه از آبادیهای داشکسن و خانقاه تابعۀ دهستان عبور می کند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
قصبۀ مرکز دهستان شیرامین بخش دهخوارقان شهرستان تبریز، سکنۀ آن 1423 تن، آب آن از چشمه و رود، راه آن شوسه، دبستان و ده باب دکان دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ)
دهی از دهستان کرزان رود شهرستان تویسرکان، واقع در یازده هزارگزی باختر شهر تویسرکان و یک هزارگزی جنوب راه شوسۀ تویسرکان به کرمانشاه. ناحیه ای است واقع در جلگه، سردسیر و دارای 1081 تن سکنه. از کرزان رود مشروب میشود. محصولاتش غلات، حبوبات، قلمستان زیاد، لبنیات، انگور و صیفی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. دبستان و هشت باب دکان و مسجد دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اِ کُ نَ دَ / دِ)
شیرافگن. شیراوژن. آنکه شیر را بر زمین افکند و از پای درآورد. (یادداشت مؤلف). کسی که شیر را هلاک می سازد و بر زمین می افکند، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). شیرانداز. کنایه از مردم قوی و پرزور. (آنندراج). شجاع. بسیار شجاع. سخت شجاع. (یادداشت مؤلف) :
همه نامداران بر این هم سخن
که کاموس شیرافکن افکند بن.
فردوسی.
ز خون چشیدن شیرافکنان آن دو سپاه
بسان مردم میخواره مست شد روباه.
فرخی.
بدید کوشش رزم آوران دشمن را
شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای.
مختاری.
آهوی شیرافکن ما گاو زرین زیر دست
از لب گاوش لعاب لعل سان انگیخته.
خاقانی.
تا بشنیدم کاّهوی شیرافکن من
ماتمزده شد چون دل بی مسکن من.
خاقانی.
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیرافکنی بلکه بهرام گور.
خاقانی.
بترس ارچه شیری ز شیرافکنان
دلیری مکن با دلیرافکنان.
نظامی.
شیردلی کن که دلیرافکنی
شیر خطا گفتم شیرافکنی.
نظامی.
به چشم آهوان آن چشمۀ نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش.
نظامی.
- مریخ شیرافکن، مریخ افکننده شیر بمناسبت آنکه مریخ ستارۀ جنگجویان و مظهر جنگ است:
عطارد کرده زاوّل خط جوزا
سوی مریخ شیرافکن تماشا.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ)
شیرافشاننده. آنچه که شیر بپاشد. (فرهنگ فارسی معین) ، قطره ریز:
هوی هوی باد و شیرافشان ابر...
مولوی
لغت نامه دهخدا
(زی یَ / یِ)
قسمی سلعه. نوعی از سلعه و غده. گرهی بی درد در برخی از اندامها. (یادداشت مؤلف). رجوع به سلعه و غده شود
لغت نامه دهخدا
(شیرْ وِ)
دهی است از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. سکنۀ آن 1047 تن. راه آن ماشین رو. آب آن از زاینده رود. صنایع دستی آنجا کرباس بافی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
محلی در 601هزارگزی طهران میان تله زنگ و مازو و در آنجا ایستگاه راه آهن است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
از سرداران یزدگرد ساسانی، در جنگ اعراب با ایرانیان یزدگرد این مرد سالخورده را فرماندهی کل سپاه داده، وی در نهاوند با عرب مقابل شد و جنگی سخت بکردند که بشکست ایرانیان و اسارت و قتل پیروزان منتهی گردید، (ترجمه ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص 360)
لقبی النجان اصفهان را، (ترجمه محاسن اصفهان مافروخی ص 61)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از بخش های قدیم ری بوده است: قوهه و شندر و طهران و فیروزان از معظم ناحیت غار است، (نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ص 53)
محلی در دوفرسخی جنوب شرقی شیراز، (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(شی زَ)
فصیح. (المصادر زوزنی). فصیح زبان که بلیغبیان باشد. (برهان). فصیح و بلیغ و تیززبان. (غیاث). فصیح زبان. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). خوشخوان:
بلبل شیوازبان ناله به آهنگ برد
فاخته با عندلیب چنگ سوی چنگ برد.
فخر اصفهانی (از جهانگیری).
فصاحه، شیوازبان شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان رستم است که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 133 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
پاک نژاد، خاطرنواز، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پیراهن، پیرهن، پیرهند، کرته، قمیص:
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست،
مولوی،
برو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب ماتم دار گشتی،
مولوی،
رجوع به پیراهن شود
لغت نامه دهخدا
صفت فاعلی بیان حالت در حال پیراستن،
جمع واژۀ پیرای، بمعنی پیراینده، پیرایندگان
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در حال افراختن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است جزء دهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران دارای 684 تن سکنه. آب آن از چشمه و زهاب رود خانه محلی و محصول آنجا غلات، یونجه، لبنیات، گردو و میوجات است. عده ای از سکنه برای تأمین معاش به تهران ومازندران میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
گیاهی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیر بان
تصویر شیر بان
محافظ اسد نگهبان شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر لان
تصویر شیر لان
جایی که در آن شیر فراوان باشد شیر ناک
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه شیر را مغلوب کند کسی که شیر را بر زمین زند، دلاور دلیر پر زور
فرهنگ لغت هوشیار
پیراهن: برو بر بوی پیراهان یوسف که چون یعقوب ماتم دار گشتی. (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیراوژن
تصویر شیراوژن
((اَ یا اُ ژَ))
شیرافگن
فرهنگ فارسی معین