جدول جو
جدول جو

معنی شیدخ - جستجوی لغت در جدول جو

شیدخ
(دَ)
اسب نری که دور میکند اسبهای دیگر را از رمۀخود، اسب جلد و چابک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شید
تصویر شید
(دخترانه و پسرانه)
نور، روشنایی، آفتاب، خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیده
تصویر شیده
(دخترانه)
خورشید، درخشان، روشنایی، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیدر
تصویر شیدر
(دخترانه)
آنکه چهره ای زیبا و درشان دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیدا
تصویر شیدا
(دخترانه)
آشفته و عاشق، عاشق، شیفته، دلداده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیدخت
تصویر شیدخت
(دخترانه)
دختر خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیدا
تصویر شیدا
عاشق، آشفته از عشق، آشفته، پریشان، دیوانه، مجنون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیوخ
تصویر شیوخ
شیخ ها، دانشمندان دینی، عالمان دین، در موسیقی مرشدها، پیرها، سالخورده ها، روسا طایفه، بزرگان، جمع واژۀ شیخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیدخ
تصویر هیدخ
اسب جوان تند و تیز، اسبی که به سختی رام شود، اسب جنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخ
تصویر شادخ
کودک، جوان، ریزه و نازک و تر و تازه
فرهنگ فارسی عمید
لقب حبشیان، از این جهت که هر حبشی را شیدی گویند، (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
زده. محلوج. ندیف. فلخیده. فلخمیده. حلیج. مندوف. منفوش. حلاجی شده. واخیده. (یادداشت مؤلف) : قطن ندیف، پنبۀ شیده. (نصاب الصبیان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پسر افراسیاب. کیخسرو پسر سیاوش که خواهرزادۀ او بود روزی با وی کشتی گرفت و چنانش بر زمین زد که هلاک شد. (از فرهنگ فارسی معین). خال کیخسرو. (شاهنامۀ فردوسی چ خاور ج 3 ص 22). پور افراسیاب که کیخسرو وی را کشت. (حبیب السیر چ تهران ص 70). صاحب حبیب السیر نویسد: افراسیاب از کشته شدن پیران ویسه بدست گودرز اطلاع یافت پسر خود شیده را با سپاهی به جنگ خسرو به ایران فرستاد و شیده در صحرای خوارزم به کیخسرو بازخورد و کشته گشت. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 197) :
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب.
فردوسی.
چو شیده بر و یال رستم بدید
یکی باد سرداز جگر برکشید.
فردوسی.
غمی شد دل مرد دیهیم جوی
به بیگانگان هیچ ننمود روی
فرستاد و فرزند را پیش خواند
بسی راز شایسته با او براند
به شیده چنین گفت کای پرخرد
سپاه تو تیمار تو کی خورد
بدو شیده گفت ای خردمند شاه
انوشه بزی تا بود تاج و گاه
تو را فر و برز است و فرزانگی
نژاد و دل و بخت و مردانگی.
(شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 1026).
همان منزلست این جهان خراب
که دیده ست ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش.
حافظ.
رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 49 و 90 و فارسنامۀ ابن بلخی ص 6 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صَ کَ دَ)
حلاجی کردن. ندافی کردن. زدن پنبه و پشم و مانند آن. ندف. حلج. زدن (چنانکه پنبه و امثال آنرا). واخیدن. نفش. فلخیدن. فلخمیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
قریه ای است در چهار فرسخی بلخ و نسبت به آن شادیاخی است. (از انساب سمعانی). در فارسی نسبت به آن شادخی آمده است. رجوع به شادخی شود:
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعۀ نای.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
در زبان اکدی ’شدو’. نام عفریتی است. در عبری ’شد’ و در آرامی ’شدا’ به معنی دیو است. دیوبت. دبت شد. (از یشتها ج 1 ص 38) (از حاشیۀ برهان چ معین). دیوانه و لایعقل. (برهان) (رشیدی) (غیاث) (انجمن آرا) (آنندراج). دیوانه. مجنون. (یادداشت مؤلف). دیوانه. (لغت فرس اسدی). بی عقل و بی هوش. (ناظم الاطباء) ، آشفته. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (غیاث). سرگردان. (لغات شاهنامه). آشفته و سرگردان. (لغت فرس اسدی). آشفته و سرگردان. (اوبهی). هائم. حیران. (زمخشری). آشفته از عشق. (ناظم الاطباء). سخت عاشق. واله. سخت شیفته. (یادداشت مؤلف). شیفته:
دل برد چون بدانست کم کرد ناشکیبا
بگریخت تا چنینم دیوانه کرد و شیدا.
دقیقی.
بمردی ز خورشید پیداتر است
به پیکار از شیر شیداتر است.
فردوسی.
برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا.
فرخی.
نکرد این دوستی بر دایه پیدا
وگرچه گشته بود از مهرشیدا.
اسدی.
عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو محال دهری شیدا را.
ناصرخسرو.
نه سخن گفتن نباشد هرچه آنرا نشنوی
این چنین در دل تصور مردم شیداکند.
ناصرخسرو.
وآنکه گوید خواست ما را نیست میگوید خرد
کاین همانا قول مرد مست یا شیداستی.
ناصرخسرو.
گرچه تو ز پیغمبری و چون تو
با عقل و سخن بیهشی و شیدا.
ناصرخسرو.
درست وراست صفات تو گویم و نه شگفت
درست و راست شنیدن ز مردم شیدا.
مسعودسعد.
یکی بگرید بربیهده چو مردم مست
یکی بخندد خیره چو مردم شیدا.
مسعودسعد.
ز پستی لاله شد خندان چو روی دلبر گلرخ
ز بالا ابر شد گریان بسان عاشق شیدا.
مسعودسعد.
چون مست شیدا در شب یلدا بر در و دیوار می افتادم. (مقامات حمیدی).
کعبه قطب است و بنی آدم بنات النعش وار
گرد قطب آسیمه سر شیداو حیران آمده.
خاقانی.
تا تو به پری مانی شیدای توام دانی
یک شهر چو خاقانی شیدای تو اولی تر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 621).
شیدای هر مهوش نه ام جویای هر دلکش نه ام
پروانه را آتش نه ام مرغ سلیمان نیستم.
خاقانی.
در این میدان جانبازان اگر انصاف میخواهی
چو خاقانیت شیدایی نمی بینم نمی بینم.
خاقانی.
عاجز همه غافلان و شیدا
کاین رقعه چگونه کرد پیدا.
نظامی.
بسا هوشمندان که در کوی عشق
چو من عاقل آیند و شیدا روند.
سعدی.
چه خوش گفت شیدای شوریده سر
جوابی که باید نوشتن بزر.
سعدی.
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست.
سعدی.
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را.
حافظ.
ای گل بشکر آنکه تویی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور.
حافظ.
- دل شیدا، دل دیوانه. دل آشفته:
آب وسنگم داد بر باد آتش سودای من
از پری رویی مسلسل شد دل شیدای من.
حافظ.
، (اصطلاح تصوف) اهل جذبه و صاحب شوق را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). مجذوب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
علی اکبر. موسیقیدان و شاعر تصنیف ساز ایرانی قرن 13 هجری. تصنیفهای وی مقبول عموم بود و عارف او را بر خود مقدم میدانسته و از او به نیکی یاد کرده است. شیدا مردی درویش و وارسته بود. مختصر سه تاری میزد و خط نستعلیق را هم خوش مینوشت. آهنگها و اشعارش بسیار مطلوب و دلنشین است. صورتی نازیبا و قلبی پر از مهر و وفا - که همواره بکمند عشق زیبارویان گرفتار بود - داشت. آهنگهای وی با آنکه متجاوز از 50 سال از تاریخ سرودن آنها میگذرد هنوز دارای لطف و جاذبه است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شُ یَیْ / شیَیْ)
مصغر شیخ. (ناظم الاطباء). رجوع به شیخ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ دَ)
اسب تند و تیز و جهنده است و به عربی طمر خوانند و بجای خاء جیم هم آمده است. (برهان) (شعوری) (آنندراج). اسبی نیک جنگی. (نسخه ای از اسدی). هی به معنی اسب و دخ به معنی خوب. (آنندراج) (انجمن آرا). اسب نوزین. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) :
تو هیدخی و همی نهی مخ
بر کرۀ توسن تخاره (نجاره) .
منجیک (از فرهنگ اسدی).
گرنه عشقت بدی از لعب فلک
هیدخی یا فرسی داشتمی.
؟ (از جهانگیری).
و در شعوری به نام رودکی ضبط شده. فرهنگ نویسان را فرهنگ اسدی به خطا انداخته است از نفهمیدن شعر منجیک که هیدخ نیست، بیدق است به معنی پیادۀ شطرنج. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اسب سرخان. (ناظم الاطباء). در برخی فرهنگهابه معنی اسب بوزه است یعنی نیلۀ مایل به سفیدی. (از شعوری ج 2 ورق 362) ، اسب سرکش. (ناظم الاطباء). اسب سرکش و حرون. (از شعوری ج 2 ورق 362)
لغت نامه دهخدا
(شُ / شیو)
جمع واژۀ شیخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
غیر من پیشت چو سنگ است و کلوخ
گر صبی و گر جوان و گر شیوخ.
مولوی.
، جمع واژۀ شیخ، بمعنی خواجه و صاحب رأی و دانشمند. (آنندراج) ، بزرگان و پیشوایان. آنان که سنشان از حد کهولت گذشته است: شیوخ عرب. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیخ شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ریزۀ نازک و تر و تازه، کودک و جوان. (منتهی الارب). غلام شادخ، شاب. (اقرب الموارد).
- امر شادخ، کار ناراست و مایل از توسط و اعتدال. (منتهی الارب). مائل عن القصد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ یْ دَ)
اسب جلد و تند و تیزخیز را گویند. (برهان). مؤلف انجمن آراپس از نقل گفتۀ برهان گوید: این لغت ببای عربی غلطاست و تصحیف خوانی کرده اند و هیدخ به هاء و به یای تازی بمعنی اسب جلد و تیز است. و رجوع به هیدخ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بدون الف و لام، نام زنی است. (از لسان العرب) :
هل تعرف الدار لاّل بیدخا
جرت علیها الریح ذیلاً انبخا.
(لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیدا
تصویر شیدا
آشفته، سخت شیفته، حیران، عاشق واله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیده
تصویر شیده
محلوج، مندوف، حلاجی شده، واخیده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شیخ، خواجگان سالاران بخردان مرد پیر، مرد بزرگ خواجه، مرد عالم دانشمند، مرشد، رهبر دسته ای از عشایر عرب، رهبر یکی از فرقه های مذهبی، جمع شیوخ، جمع الجمع مشایخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادخ
تصویر شادخ
هندوانه کبستک (حنظل کوچک)، ریزه، تر و تازه، کودک، کار ناراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدخ
تصویر بیدخ
اسب تند رو و تیز جنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیدا
تصویر شیدا
((شَ))
شیفته، دیوانه، آشفته از عشق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیوخ
تصویر شیوخ
((شُ))
جمع شیخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدخ
تصویر بیدخ
((دَ))
تند و جلد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیدخ
تصویر هیدخ
((هَ دَ))
اسب جوان سرکش که به سختی رام شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیدا
تصویر شیدا
مجنون، مجذوب
فرهنگ واژه فارسی سره
بی قرار، دلباخته، دلداده، دلشده، دیوانه، سرگشته، شوریده، شیفته، عاشق، مجنون، مفتون، واله، وامق
فرهنگ واژه مترادف متضاد