جدول جو
جدول جو

معنی شیخ - جستجوی لغت در جدول جو

شیخ
دانشمند دینی، عالم دین، در موسیقی مرشد، پیر، سالخورده، پیر، رئیس طایفه، بزرگ
شیخ المرسلین: حضرت نوح
تصویری از شیخ
تصویر شیخ
فرهنگ فارسی عمید
شیخ
(تَ هََ زْ زُءْ)
پیر گردیدن. شیوخه (ش /شیو خ ) . شیخوخه. شیخوخیّه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیر شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)، خواجه شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شیخ
(شَ)
ابن احمد اول ابن محمد اول. ششمین از شرفای حسنی مراکش از سال 1012 تا 1016 هجری قمری با برادران خود ابوفارس و زیدان کشاکش داشت. رجوع به طبقات سلاطین لین پول و فرهنگ فارسی معین شود
ابن لال احمد بن علی همدانی شافعی (متوفی 398 هجری قمری) او راست: معجم الصحابه. (از کشف الظنون). و نیز رجوع به احمد بن علی همدانی شود
ملقب به مؤید. ششمین از ممالیک برجی (مصر) از سال 815 ه. ق. تا 824 هجری قمری رجوع به طبقات سلاطین اسلام شود
لغت نامه دهخدا
شیخ
(شَ / شِ)
آنکه سالمندی و پیری بر او ظاهر گردد و یا عبارتست از سن چهل یا پنجاه یا پنجاه ویک تا پایان عمر، یا تا سن هشتاد، و یا آنکه دوران شباب او بپایان رسیده باشد. ج، شیوخ (ش / شیو) ، اشیاخ، شیخه، شیخه، شیخان، مشیخه، مشیخه، مشیوخاء، مشایخ (الا آنکه مشایخ در عربی صحیح جمع مشیخه است و آن جمع شیخ باشد و یا آنکه اسم جمع است). (از اقرب الموارد). مرد مسن که سن ّ در او هویدا و آشکارگردیده باشد یا از پنجاه یا از پنجاه ویک تا آخر عمریا تا هشتادسالگی. شیخون مثله. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پیر. عبارتست از سن پنجاه یا پنجاه ویک یا شصت ویک سالگی تا آخر عمر. (کشاف اصطلاحات الفنون). پیر. (مهذب الاسماء) (غیاث). پیرمرد. (ترجمان علامۀ جرجانی). مردی وشکرده. (مهذب الاسماء). زر. مقابل شاب. (یادداشت مؤلف). بزرگتر از کهل و کوچکتر از هرم است، و آن از چهل سالگی تا چهل وهفت سالگیست. (مسعودی).
- شیخ و شاب، پیر و جوان:
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز.
حافظ.
نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده.
حافظ.
- شیخ الانبیاء، پیر انبیاء. لقب نوح نبی است:
خانه ای ساخته بود که پا در آنجا توان کردن. گفتند ای شیخ الانبیاء چگونه است که در این مدت عمر هرگز مقام نساختی ؟ (قصص الانبیاء ص 87).
- شیخ المرسلین، نوح پیغمبر. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). شیخ الانبیاء.
- شیخ فانی، کسی که سن او از پنجاه تجاوز کرده باشد، و سبب تسمیۀ او به فانی بواسطۀ فنای نیروهای ظاهری طبیعی او یا بواسطۀ آنکه نیروهای او نزدیک به فناست می باشد. و در بیرجندی از نهایه نقل کرده گوید شیخ فانی از آن هنگام که نیروهای بدن آدمی روی به سستی مینهد و امید آن نیست که دیگر بکیفیت اولی بازگشت کند آدمی را بدین صفت موصوف سازند، و اگر جز این باشد استعمال شیخ فانی درباره آدمی صادق نیاید. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- شیخ نجدی، لقب شیطان است زیرا که چون قریش در دارالنّدوه برای قتل رسالت پناه
{{صفت}} جمع شدند و تأکید کردند که بیگانه درنیاید ناگاه شیطان بصورت پیری درآمد. چون پرسیدند که کیستی گفت که من شیخم که ازملک نجد آیم و در این مشورت با شما شریکم. (از غیاث) (برهان) (رشیدی). شیطان بود. (از فرهنگ خطی). شیطان. ابلیس. عزازیل. ابومره. بلاز. ابولبینی. ابوالعیزار. دیو. (یادداشت مؤلف) :
بر نجد شدی ز تیزوجدی
شیخانه ولی نه شیخ نجدی.
نظامی.
- رستاق الشیخ، از شهر اصفهان، و وجه تسمیه چنین است که چون شهر براز که سپهدار لشکر ایران و خود پیرمردی بود به جنگ بالشکریان اسلام درآمد عبداﷲ بن ورقاء او را بکشت و مردم اصفهان منهزم گردیدند و از این جهت مسلمانان آنجا را رستاق الشیخ خواندند. (از معجم البلدان).
، خواجه. (کشاف اصطلاحات الفنون) (دهار) (مهذب الاسماء) (نصاب) (غیاث) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) : امیر ابونصر صنیعۀ سلطان و رقیب دولت و شیخ مملکت بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240)، رهبر دسته ای از عشایر عرب را در جاهلیت بدین لقب میخواندند و بنابه گفتۀ ابن بطوطه (سفرنامه ج 2 ص 288 و 289) حاکم شهری را شیخ میگفتند. (از دائرهالمعارف اسلامی). کبیر قوم. (اقرب الموارد). شیخ قبیله. بزرگ قبیله.
- شیخ الائمه، بزرگ پیشوایان (از القابی است که در سابق مرسوم بود) :
شیخ الائمه عمده دین قدوۀ هدی
صدرالشریعه حجت حق مفتی انام.
خاقانی.
- شیخ الشیوخ، رئیس علما و حکما. (ناظم الاطباء).
- شیخ المراءه، شوی زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- شیخ النار، کنایه از شیطان. (ازاقرب الموارد).
، صاحب رأی صائب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، مردم کثیرالعلم را گویند بواسطۀ تجربه و آزمایش بسیاری که در طول عمر اندوخته وبواسطۀ دانستنیهای فراوانی که در آن مدت فراگرفته. (کشاف اصطلاحات الفنون). عالم فقیه. نحوی و غیره: شیخ حسن. شیخ علی. شیخ محمد. (یادداشت مؤلف). دانشمند. (منتهی الارب). عالم. (اقرب الموارد)، شیخ و امام و محدث، کسی را گویند که جامع شرایط استادی باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). معلم. استاد. آموزگار. (از اقرب الموارد) : و کان شیخه فی العربیه خلیل بن احمد. (عیون الانباء، از یادداشت مؤلف) .شیخ و مشایخ معروف است و اینان در زمان سابق مثل ایام حالیه در نزد مردم بعضی بواسطۀ تقدم سن و برخی بواسطۀ تقدم رتبه و علم اعتبار تمام میدانستند و همواره اهل مجلس و اهل مشورت و مصلحت بودند و علاوه بر مشایخی که در هر شهر و قصبه و دهی می بود حضرت موسی برحسب امر الهی مجلس مخصوصی مرکب از هفتاد شیخ تشکیل داد. (قاموس کتاب مقدس)، در اصطلاح محدثان بر کسی اطلاق گردد که راوی حدیث باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). آنکه از او روایت کنی از حدیث یا علوم دیگر. (یادداشت مؤلف). آنکه از وی حدیث فراگرفته اند. معلم کسی در حدیث. استاد روایت. شیخ روایت. راویی ازروات: ابوبکر برقانی از شیوخ روایت خطیب بغداد است. (یادداشت مؤلف).
- شیخ الاجازه، آنکه اجازۀ روایت به کسی دهد و شیوخ اجازۀ او به یکی از صحابه رسد.
، (اصطلاح صوفیه) برای شیخ تعریفهای متعددی شده که عبارتست از: انسان کاملی که در علوم شریعت و طریقت و حقیقت تمام و بحد تکمیل رسیده باشد و به آفات نفوس و بیماریها و داروها و چارۀ دردهای آن آگاه و بینا بود و به شفای آنها آشنا باشد ودر حقیقت شیخ در اصطلاح صوفیه کسی باشد که بپایۀ ولایت رسیده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). مرشد. پیر طریقت. دستگیر. و گویند کسی است که قدسی الذات و فانی الصفات باشد. شیخ قطب بختیار اوشی گوید: شیخ آنست که بقوت نظر باطن زنگار دنیا و جز آن از دل مرید بزداید تا هیچ کدورتی از غل و غش و فحش و آلایش دنیا در سینۀ او نماند. سیدمحمدحسین گیسودراز گوید: آنکه بر آب یا هوا رود و آنچه گوید همان شود، نه طعام خورد و نه شراب. شیخ آن باشد که بر او کشف ارواح و قبور شود وملاقات ارواح انبیاء شود و تجلی افعال و صفات و ظهورذات بود از عقبات گذشته. صاحب مجمع السلوک گوید: شیخ نزد ما همان باشد که مستقیم بر شرع باشد آنچه قطب الدین و سیدمحمد میگویند باشد یا نباشد. و نیز گویند شیخ کسی است که رسوم کیش و آیین شریعت در دلهای مریدان استوار تواند داشت. و نیز گفته اند شیخ کسی است که دوستی آفریننده را در دلهای بندگان و دوستی بندگان را نسبت به آفرینندۀ مطلق سبب شود. و نیز در اصطلاح سالکان کسی را گویند که راه حق پیماید و مخاوف و مهالک این راه بشناسد و توانایی ارشاد مرید داشته باشد و سود و زیان مریدان را بدیشان بنماید. (کشاف اصطلاحات الفنون) :
شیخ مهندس لقب پیر دروگر علی
کآزر و اقلیدسند عاجز برهان او.
خاقانی.
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی.
مولوی.
ساقی چو یار مهرخ و از اهل راز بود
حافظ بخور تو باده و شیخ و فقیه هم.
حافظ.
هر صباحی که از منزل بیرون می آیم میگویم شاید که طالبی سر بر آستان نهاده باشد همه عالم شیخ است مرید نیست. (انیس الطالبین ص 31).
- امثال:
از کرامات شیخ ما اینست
شیره را خورد و گفت شیرین است
از کرامات شیخ ما چه عجب
پنجه را باز کرد و گفت وجب
از کرامات شیخ ما چه عجب
برف را دید گفت می بارد.
شیخ را ببین و بازار را بچاپ.
شیخ زنگوله بپا. رجوع به زنگوله شود.
در اصطلاح صوفیه شیخ را مراتب و درجات مختلف بوده است که در هنگام اطلاق درجۀ مورد نظر را بر کلمه شیخ اضافه مینمودند از قبیل:
- شیخ الاراده، یکی از بزرگترین مراتب شیخوخت و مناصب ارشاد بوده است که آن عبارتست از امتزاج حکم خدا با ارادۀ شیخ که شیخ از روی تأثیر آن، مرید را ارشاد میکند. (از دائرهالمعارف اسلامی).
- شیخ الاقتداء، شیخ مراد سالک است و بایستی مریددر قول و فعل از او دستور بگیرد. (از دائرهالمعارف اسلامی).
- شیخ الانتساب، آنکه مرید بدو انتساب یابد و بمنزلۀ فرزند و خادم او شود و دستور دنیوی را از وی گیرد. (از دائرهالمعارف اسلامی).
- شیخ التبرک، آن شیخ که مریدان برای کسب تبرک نزد وی آیند. (از دائرهالمعارف اسلامی).
- شیخ التربیه، آن شیخ که رهبری و هدایت سالکان مبتدی بدو تفویض گردد. (از دائرهالمعارف اسلامی).
- شیخ التلقین، شیخ و معلم روحانی که برای هر یک از مریدان اوراد و اذکار مخصوص بدو را معین سازد. (از دائرهالمعارف اسلامی).
- شیخ حقانی، در اصطلاح صوفیه آنکه صلاحیت مشیخت و ارشاد را داشته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- شیخ طریقت، پیر طریقت و مرشد کامل. (ناظم الاطباء). رجوع به طریقت شود.
، لقبی روباه را: شیخ روباه، شاید برای پوست پشمینه و زرق و حیله بازی او. (یادداشت مؤلف).
- شیخ کردن کسی را، در تداول عوام، با اکرام و تجلیل دروغین او را فریفتن و سودی ناروا از او بردن. (یادداشت مؤلف).
، در عبارت زیر بمعنی عابد مقلد است: عابدی در سبیل تقلید منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان... گفتم ای شیخ سماع در حیوانی اثر کرد و ترا هم چنان تفاوتی نمیکند. (گلستان)، نام درختی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)،
{{اسم خاص}} آنگاه که نام از فقهای متقدم برند مراد شیخ ابوجعفر طوسی است. شیخ مرتضی انصاری در کتاب متأخر خود همیشه کلمه ’شیخ’ را بر شیخ طوسی اطلاق نماید، در اصطلاح متأخرین از فقها اگر این کلمه را به طور مطلق آرند مراد شیخ مرتضی انصاری مؤلف مکاسب در فقه و الفرائد در اصول فقه است. (از روضات الجنات ص 665)، در اصطلاح شعرا و اهل ادب چون شیخ مطلق گویند مراد مصلح الدین سعدی است. (یادداشت مؤلف)، در اصطلاح اطبا و حکما این کلمه را چون مطلق آرند مراد بوعلی سیناست. (یادداشت مؤلف)، وقتی که صاحب تاج العروس شیخ المصنف یا شیخنا گوید مراد محمد بن عثمان بن قایماز است. رجوع به تاج العروس در مادۀ ذهب (ذهبیون) شود، مخاطبه ای است که به خواجه عبدالصمد دادند وزیر سلطان مسعود و سلطان مودود غزنوی. ’شیخی و معتمدی’ مخاطبۀ عبدالصمد است: بخواجه عبدالصمد مخاطبۀ شیخی و معتمدی کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). بخط خویش چیزی بنویس و خطاب شیخی و معتمدی که دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384)
لغت نامه دهخدا
شیخ
پیر شدن، مرشد
تصویری از شیخ
تصویر شیخ
فرهنگ لغت هوشیار
شیخ
((شَ یا ش))
مرد پیر، مرد بزرگوار، مرشد، عالم، رییس طایفه، جمع شیوخ
تصویری از شیخ
تصویر شیخ
فرهنگ فارسی معین
شیخ
مراد، مرشد، آخوند، معمم، ملا، پیر، سالخورده، کهنسال، مسن، امیر، پیشوا، قاید
متضاد: شاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیخ
دیدن شیخ شدن زن طلاق گوید اگر دید به شهرستانی رفت و ایمن نشست، دلیل که به خدمت پادشاه رود و منفعت یابد. یوسف نبی (ع)
دیدن شهرستان به خواب بر هفت وجه است. اول: پادشاه. دوم: رئیس. سوم: قوت دین. چهارم: عامه. پنجم: ایمنی. ششم: ظفر. هفتم: استواری کارها.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
شیخ
از طوایف و تیره های ساکن در منطقه ی کتول
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیخک
تصویر شیخک
شیخ کوچک. در مقام تحقیر گفته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشیخ
تصویر تشیخ
شیخ شدن، پیر شدن، خود را پیر نشان دادن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ خَ)
رملۀ سفیدی است در بلاد اسد و حنظله. (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان). پشته ای است، سمیت بها لبیاضها. (منتهی الارب). ریگستانی است سپید به بلاد اسد و حنظله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ خَ)
دانۀ بزرگ سبحه که هر دو انتهای نخ سبحه را از آن بیرون کرده بهم گره کنند. خلیفۀ سبحه. مهرۀ بلندتر که بر سر سبحه است. میانه (در سبحه). واسطه. واسطهالعقد. صوفی. امام. محراب (در سبحه). (یادداشت مؤلف)
مرکب از شیخ عربی و کاف تصغیر فارسی، که تصغیر مع التحقیر شیخ است. (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
الاب لویس (1859- 1927 میلادی). از نصارای جزیره (یعنی بین النهرین). اسم حقیقی او از قرار تقریر معجم المطبوعات العربیه رزق اﷲ بن یوسف بن عبدالمسیح بن یعقوب بن عبدالمسیح بوده و من نمیدانم شیخو نام خانوادگی این خاندان بوده یا نام مستعاری که او برای خود اتخاذکرده بوده است. وی در سنۀ 1859 میلادی در ماردین شهر معروف بین النهرین شمالی متولد گردیده و بعدها سفری به اروپا نمود و در مدارس ژزوئیتهای آنجا مبادی تحصیلات اولیه و السنۀ یونانی و لاتینی و فرانسه را آموخت وسپس مراجعت به بیروت نمود و در سلک آباء یسوعین بسیار متعصب عنود (یعنی ژزوئیتها) درآمد و بتألیف بعضی کتب که اسامی آنها در معجم المطبوعات العربیه و اعلام خیرالدین زرکلی مشروح است مشغول گردید، از قبیل مجانی الادب و شعراء النصرانیه و علم الادب و معرض الخطوط العربیه و الاّداب العربیه فی القرن التاسععشر. و اغلب این کتب مشحون است از اغلاط و اوهام تاریخی. علاوه بر غلطهای ناشی از بیسوادی و سطحی بودن معلومات او اغلب تعمد و تعصب در قلب حقایق تاریخی نیز در کار بوده است و همیشه و در جمیع مؤلفات خود مطمح نظر او وهدف یگانه فعالیت او این بوده که مزایای اسلام را بزعم فاسد خود مغلوب و معکوس جلوه دهد و نصرانیت را (آنهم نصرانیت ژزوئیتی را که بناء آن بر افترا و کذب صریح و قبیح و بهتان و جحد و انکار مزایای سایر مذاهب است) پاک و طاهر و نورانی مثل آفتاب در وسطالسماء که چشم های نوع بشر را از تلألؤ خود خیره میکند بعالمیان ارائه دهد. در کتاب شعراء النصرانیه او اکثریت عظیمۀ اشخاصی را از روی عمد و قصد نه از راه خطا واشتباه نصرانی می شمرد که یا از شعرای جاهلیین قبل از اسلام بوده اند یا از مسلمین خاص خالص، و هم چنین در مجانی الادب نیز از همان روحیۀ تدین کاذب بقصد نشر مزایای مذهب خود و اخفاء مزایای مذاهب دیگر همین کار را کرده است و من چند مثال از این کتاب اخیر که هم تعمد و هم بغایت سطحی بودن معلومات او را در عربیت و رجال و تاریخ نشان میدهد ذیلاً میزنم تا مجملاً از جنس مطالبی که او در این کتاب گنجانیده است نمونه به دست آید. در جزء 3 ص 194 بجای ’عبداﷲ بن الزّبیر’ معروف که بعد از وفات معاویه در مکه و حجاز ادعای خلافت کرداو مکرراً ’عبداﷲ بن الزبیری’ (با یاء نسبت در آخر) نگاشته است. در جزء 4 همان کتاب ص 298 گوید ’و من خطباء النصرانیه خالد القسری’ و حال آنکه او یکی از مشاهیر مسلمین و یکی از عمال خلفاء بنی امیه بوده است منتهی این است که مادرش نصرانیه بوده است و بسیار فرق هست مابین کسی که فقط مادرش عیسوی بوده است و او ازمشاهیر مسلمین با کسی که خود او از ’خطباء نصرانیت’بوده است، مانند خاقانی شاعر معروف که مادرش عیسوی بوده است و خود او از مشاهیر شعراء مسلمین. و در همان جزء 4 ص 308 گوید: ’و منهم (ای من کتاب النصاری) ابن المقفع’، و حال آنکه در هیچ یک از کتب تواریخ و رجال و ادب، مطلقاً و اصلاً و بوجه من الوجوه هیچکس چنین نسبتی به ابن المقفع نداده است. و باز در جزء 4 همان کتاب ص 307 در ترجمه فیلسوف معروف مسلمین یعقوب بن اسحاق بن الصباح بن عمران بن اسماعیل بن محمد بن الاشعث بن قیس بن معدیکرب الکندی گوید: ’الکندی النصرانی و کان شریف الاصل نصرانیاً... الخ’، و حال آنکه وی و آباء و اجداد وی در جاهلیت همواره از ملوک عرب و در اسلام اغلب از امراء و رؤسای مشهور مسلمین بوده اند و قفطی در حق یعقوب بن اسحاق کندی صاحب ترجمه گوید: ’المشتهر فی المله الاسلامیه بالتبحر فی فنون الحکمه الیونانیه و الفارسیه و الهندیه’، و نیز گوید: ’و لم یکن فی الاسلام من اشتهر عند الناس بمعاناه علوم الفلسفه حتی سموه فیلسوفاً غیر یعقوب هذا’. و باز از اغلاط مضحکۀ او در مجانی الادب ج 4 ص 3 آن است که فصلی از کتاب مواقف قاضی عضدالدین ایجی نقل کرده و در آخر آن فصل مأخذ خود را اینگونه مرقوم داشته: ’المواقف لعاضدالدوله الایجی’ بجای عضدالدین الایجی. و در جزء 6 ص 322 بطور عنوان چنین دارد ’فتح القدس لصلاح الدین’ بجای ’فتح صلاح الدین للقدس’ که ازآن معلوم میشود که وی با لغت صحیح عربی و اسلوب تعبیرات عرب نیز مأنوس نبوده است. و باز از اغلاط واضحۀ اوست که در جزء 4 مجانی الادب ص 108 اشعاری نقل کرده به این عنوان. ’نخبه من الصادح و الباغم، لابن حجه الحموی’، و حال آنکه صادح و باغم که دو مرتبه چاپ هم شده است یکی در سنۀ 1292 هجری قمری در مصر و دیگر درسنۀ 1886 میلادی در بیروت به اجماع مورخین از ابن الهباریه متوفی در سنۀ 502 هجری قمری از معاصرین نظام الملک طوسی است و وی متجاوز از سیصدوسی سال قبل از ابن الحجه حموی متوفی در 837 هجری قمری میزیسته است. و در ختام این نکته را یادآوری میکنم که مفیدترین تألیفات لویس شیخو صاحب ترجمه و خالی ترین آنها از اکاذیب معمولی او کتاب ’الاّداب العربیه فی القرن التاسععشر و الربع الاول من القرن العشرین’ است زیرا اساس این کتاب بر تراجم احوال مستشرقین است که اغلب عیسوی میباشند. معهذا در این کتاب موضوعی برای نصرانی بودن و نصرانی قلمداد کردن غیرنصرانی که هدف زندگانی او بوده است به دست او نیفتاده بوده است والا البته همان طریقۀمعمولی خود را ادامه میداده است. صاحب ترجمه در روز دسامبر 1927 میلادی (و تاریخ 1928 میلادی در معجم المطبوعات العربیه سهو است) مطابق 13 جمادی الاّخرۀ سنۀ 1346 هجری قمری در بیروت وفات یافت در سن 68سالگی. (از وفیات معاصرین بقلم محمد قزوینی، مجلۀ یادگار سال 5 شمارۀ 3). و نیز رجوع به معجم المطبوعات العربیه شود
الاتابکی، سیف الدین العمری. صاحب مسجدی که اکنون به نام وی در قاهره معروف است. (تاج ص 156)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ شیخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ خَ)
زن پیر. مؤنث شیخ است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زن پیر. رجوع به شیخ شود
لغت نامه دهخدا
(یَ خَ)
جمع واژۀ شیخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از ایل بیرانوند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 67)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
عبداللطیف بن نصر الشیخی و عبدالله بن شیخی بن محمد بن عبدالجلیل. محدثانند، منسوب به شیخ میهنی. (منتهی الارب). علم حدیث یکی از مهم ترین شاخه های علوم اسلامی است که بدون تلاش محدثان، دوام نمی آورد. آنان با گردآوری احادیث، تطبیق نسخه ها و بررسی روایت ها، چراغ راهی برای مسلمانان شدند. محدث نه تنها حافظ حدیث، بلکه تفسیرگر و نقاد آن بود و می دانست کدام روایت قابل اعتماد است و کدام باید کنار گذاشته شود. همین دقت علمی، حدیث را به منبعی محکم در دین تبدیل کرد.
لقب و یا تخلص عده بسیاری از شعرای ترکیه است ازجمله شیخی چلبی مولانا یوسف سنان گرمیانی که خمسۀ نظامی را به ترکی ترجمه کرده است. برای اطلاع بیشتر از شرح حال وی رجوع به دائره المعارف اسلامی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
شیخوخت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شیخوخت و شیخوخه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خواجه و پیر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیرشدن. (از اقرب الموارد) ، پیری نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (مجمل اللغه) :
شیئان عجیبان هما ابرد من یخ
شیخ یتصبی و صبی ٌ یتشیخ.
(یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیخوخه
تصویر شیخوخه
زالی زال گشتن پیر شدن، رهبری مینوی روشنگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیخوخت
تصویر شیخوخت
پیر شدن، پیری، رهبری معنوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیخکان
تصویر شیخکان
(جمع شیخک که تصغیر مع التحقیر شیخ است) سالارکان بخرد نمایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیخ النار
تصویر شیخ النار
سالار آتش اهریمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیخ المراه
تصویر شیخ المراه
شوی همسر زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیخوخیت
تصویر شیخوخیت
پیر شدن، پیری، رهبری معنوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیخ العقل
تصویر شیخ العقل
سالار دروز یکی از تیره های اسلامی در سوریه و لبنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیخوخیه
تصویر شیخوخیه
رهبری
فرهنگ لغت هوشیار
پیروان شیخ احمد احسائی همروزگار فتحعلیشاه که از بحرین برخاسته هر یک از رهنمودان شیعه را هم ارج پیامبر می دانسته و آنچه را در خواب از آنان می شنیده چون بازگفته ای راستین با پیروان خود در میان می نهاده کیان این گروه که شمارشان کم نیست کرمان است و پیشوای خود را (سرکار آقا) می نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشیخ
تصویر تشیخ
پیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
سالارک بخرد نما گندم نمای جو فروش شیخ کوچک، شیخ حقیر آن که خود را به شیخی زند: ... با همه امرای خود شیخ ما دست بیعت داد و آن شیخک باطل را هلاک گردانید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیخی
تصویر شیخی
سالاری شیوایی رهبری مینوی، از پیروان شیخیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیخ الشیوخ
تصویر شیخ الشیوخ
رهبر رهبران سالار رهبران رئیس همه مشایخ مرشد کل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشیخ
تصویر تشیخ
((تَ شَ یُّ))
شیخ شدن، پیر گردیدن
فرهنگ فارسی معین