جدول جو
جدول جو

معنی شیاری - جستجوی لغت در جدول جو

شیاری
بزرگترین کرت شالیزار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکاری
تصویر شکاری
ویژگی آنچه در شکار به کار می رود مثلاً تفنگ شکاری، پرندۀ شکاری، باز شکاری، سگ شکاری، شکار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیانی
تصویر شیانی
نوعی مسکوک زر و سیم که در خراسان رایج بوده، برای مثال به اندازۀ لشکر او نبودی / گر از خاک و از گل زدندی شیانی (فرخی - ۳۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
(حَ را / حُ را)
جمع واژۀ حیران. مردان سرگشته. سرکشتگان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به حیران شود
لغت نامه دهخدا
(غَ را)
جمع واژۀ غیری ̍. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غیری ̍ شود، جمع واژۀ غیران. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (تاج العروس). رجوع به غیران شود
لغت نامه دهخدا
(غُ را)
جمع واژۀ غیران. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (تاج العروس). و نظیر این جمع (که مفرد آن مفتوح باشد و جمع آن مضموم) جز سکاری ̍ و عجالی ̍ نیامده است. (از تاج العروس). رجوع به غیران شود
لغت نامه دهخدا
(عَیْ یا)
حالت و چگونگی عیار. حیله بازی و مکاری. (فرهنگ فارسی معین). فریبندگی و حیله بازی و مکاری و داغولی. (ناظم الاطباء) ، جوانمردی. مروت. مردی. مردانگی. و آن یکی از طرق تربیت قدیم بوده و از اواخر قرن دوم هجری وجود داشته است. رجوع به عیار شود: اگر سیر مروت و عیاری امیر طاهر گویم قصه دراز گردد، اما یک حکایت یاد کنم. (تاریخ سیستان) ، تردستی و زیرکی:
ببینی نشنوی تو قول او را
نبیند کس چنین هرگز عیاری.
ناصرخسرو.
به راه ستوران روی می بدین در
به چاه اندر افتاده از بس عیاری.
ناصرخسرو.
بادام دو چشم تو به عیاری و شوخی
صد بار به هر لحظه درکند شکسته.
سوزنی.
به عیاری توان رفتن ره عشق
که این ره دامن تر برنتابد.
خاقانی.
به عیاری ز جای خویش برجست
برابر دست خود بوسید و بنشست.
نظامی.
به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی.
نظامی.
دیده نگه داشتیم تا نرود دل
با همه عیاری از کمند نجستیم.
سعدی.
شبی گر جهد گربه هفتاد بام
به عیاریش برنیارند نام.
امیرخسرو.
، طراری. سرقت. دزدی: چه دانید اگر این هم ازجملۀ دزدانست، به عیاری درین کاروان تعبیه شده. (گلستان).
دل به عیاری ببردی ناگهان از دست من
دزد در شب ره زند تو روز روشن میبری.
سعدی.
- عیاری کردن، عیارپیشگی. عیاری را پیشۀ خود ساختن:
زآن طرۀ پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیاری کند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(فَیْ یا)
منسوب به فیّار که نام اجدادی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(قَیْ یا)
نسبت است به مشرعهالقیار یا درب القیار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَیْ یا)
طیار و آماده و مهیّا بودن، اصطلاحی بوده است. تریاک مالی
لغت نامه دهخدا
(تَیْ یا)
آمادگی و تدارک. (ناظم الاطباء). رجوع به تیار شود
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
منسوب است به خیار. که ابن مالک بن زین بن کهلان باشد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
نوعی از بنفشه است، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ابراهیم بن عبدالرحمن بن علی بن موسی بن خضر خیاری مدنی شافعی. یکی از مشاهیرحدیث و فنون ادب و تاریخ و شعر عرب است که بسال 1037 هجری قمری زاده شد و بسال 1083 هجری قمری درگذشت او راست اشعار و رسائل زیبا. ابتداء بنزد پدر علم آموخت وسپس ملتزم میرماه بخاری شد و سپس خود مرد میدان علم گشت و به دمشق رفت و مورد توجه اهالی گشت و بعد به بلاد روم و از آنجا دوباره به دمشق آمد و از دمشق بمصر رفت و سپس عازم مدینه شد و در آنجا رحل اقامت افکند و بدرس و نگارش پرداخت و سپس جان سپرد. می گویند مرگ او بر اثر مسمومیت بود. کتاب معروف او تحفهالادباء و سلوهالغرباء است که معروف به رحلهالخیاری می باشد وآن شرح سفر اوست از مدینه به روم و مصر و شام. (از معجم المطبوعات). رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 301 شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان باغک بخش اهرم شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزی باختر اهرم و جنوب خاوری کوه فلانک با 345 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). در فارسنامۀ ناصری آمده است که قریه ای است بچهار فرسنگی میانۀ جنوب و شرق سنگستان (فارس]
لغت نامه دهخدا
(اُ یْ یا)
بزرگ نره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منسوب به شهاره و کسانی بدین نسبت منسوبند. رجوع به شهاره شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ شْ)
مرکّب از: هشیار + -ی (پسوند حاصل مصدر، اسم معنی، هوشیاری. هشیواری. (حاشیۀ برهان چ معین)، زیرکی و عاقلی و خردمندی. (ناظم الاطباء)، هوشمندی. بخردی. بیداردلی:
چو فردا به هشیاری این بشنوی
به پیروزی دادگر بگروی.
فردوسی.
در بیداری و هشیاری چنو نیست، بدین آسانی او را بر نتوان انداخت. (تاریخ بیهقی)،
زآنکه هر جای به جز در صف حرب
بددلی بیش بود هشیاری است.
سنائی.
مبادا به هشیاری و بیهشی
کسی را ز فرمان او فرمشی.
نظامی.
مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقلها را عقلها یاری دهد.
مولوی.
، ضد مستی. به هوش بودن. از مستی درآمدن:
عیشیم بودبا تو در غربت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری.
منوچهری.
مستند مخالفان ز هشیاری تو
بخت همه خفته شد ز بیداری تو.
منوچهری.
هر روز به هشیاری، نونو دلم آزاری
مست آئی و عذرآری آزار چنین خوشتر.
خاقانی.
لیک آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بدگهر است.
خاقانی.
مست نادم شود به هشیاری
تو ز مستان طمع چه میداری ؟
اوحدی.
، (اصطلاح صوفیانه) صحو. ضد سکر. (یادداشت به خط مؤلف)، رجوع به هوشیاری و صحو شود
لغت نامه دهخدا
نوعی مسکوک زر و سیم که در قدیم در خراسان رواج داشته و آن دینار و درم ده هفت بوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شغاری
تصویر شغاری
گوشت چربناک، گوش پر موی، موش دشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هشیاری
تصویر هشیاری
خردمندی بجابودن عقل: (چوفردا بهشیاری این بشنوی به پیروزی دادگر بگروی) (شا. بخ. 1630: 6)، حزم، زرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیاری
تصویر حیاری
جمع حیران، سرگشتگان، جمع حیران، سرگشتگان
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز منسوب و متعلق و مربوط به شکار آن چه در شکار به کار رود: باز شکاری سگ شکاری اسب شکاری تفنگ شکاری هواپیمای شکاری، قالیی که مناظر شکار گاه روی آن نقش شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناری
تصویر شناری
یوز پلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیاری
تصویر عیاری
حیله بازی و مکاری، فریبندگی و حیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیاری
تصویر طیاری
تریاک مالی تریاک مالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیاری
تصویر طیاری
((طَ یّ))
تریاک مالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکاری
تصویر شکاری
هر چیز منسوب و مربوط به شکار، قالبی که نقش آن منظره شکارگاه باشد، شکار کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیانی
تصویر شیانی
نوعی مسکوک زر و سیم که در قدیم در خراسان رایج بود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هشیاری
تصویر هشیاری
اخطار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شماری
تصویر شماری
عده ای، معدودی، یک عده، تعدادی
فرهنگ واژه فارسی سره
احتیاط، حزم، ذکاوت، زیرکی، فراست، فرزانگی، فطانت، هوشمندی
متضاد: غفلت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موذی بودن
دیکشنری اردو به فارسی
زیبایی، عزیزم
دیکشنری اردو به فارسی
ساخت، آماده سازی، آمادگی
دیکشنری اردو به فارسی