جدول جو
جدول جو

معنی شگالیدن - جستجوی لغت در جدول جو

شگالیدن(مَ ثَ گَ تَ)
سگالیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به سگالیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شگفتیدن
تصویر شگفتیدن
تعجب کردن، حیران شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سگالیدن
تصویر سگالیدن
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اسگالیدن، اسگالش، تفکیر، تأمّل، برای مثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخالیدن
تصویر شخالیدن
خراشیدن، خراش دادن، خلانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گالیدن
تصویر گالیدن
گریختن، فرار کردن، فریاد کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
خلانیدن. خراشیدن. (برهان) (غیاث اللغات). خلیدن. (شرفنامۀ منیری). و شاید تحریفی از شخائیدن باشد
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ نِ / نَ دَ)
گریختن. دور شدن. کناره گرفتن. هزیمت کردن:
ای تو مک آسا بیار باز قدح را
کانت مکاکفت از این سرای بگالید.
عماره (لغت فرس ص 324).
بغیر کنج عدم نیستش گریزگهی
اگر ز تیزی تیغش بود عزیمت گال.
شمس فخری.
طبیب باشد دوگونه اندر خواب
این یکی راحت آن دگر همه تاب
راحت این نوع را که برمالند
محنت آن جنس را که برگالند.
سنائی (از جهانگیری).
هر که او اسب دواند بسوی گمراهی
کند آن اسب لگدمال بگال از لگدش.
مولوی (از جهانگیری).
، آواز و فریاد بلند برآوردن:
سلیمان چون ز مرغ این قصه بشنید
بتندید و بجوشید و بگالید.
عطار.
، غلطیدن. غلتیدن. رجوع به گال شود
لغت نامه دهخدا
(یِ گَ تَ)
اندیشیدن، پنداشتن و خیال کردن، فریفتن. (ناظم الاطباء). ظاهراً در همه معانی صورتی ویا تصحیفی از سگالیدن باشد. رجوع به سگالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لو لَ / لِ کَ / کِ دَ)
مرکّب از: سگال + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن. (برهان) :
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ علا لا.
نجیبی.
، اندیشه نمودن. (برهان)، اندیشه کردن. (غیاث)، اندیشیدن. (آنندراج) : اشموئیل بمرد طالوت آهنگ کشتن داود کردو بسگالید که نیمشب برود و داود را بکشد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)،
نشست و سگالید از هر دری
ببخشید هرکار بر هر سری.
دقیقی.
بشاهراه نیاز اندرون سفرمسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت.
کسایی.
چو آمد به لشکرگه خویش باز
شبیخون سگالید گردنفراز.
فردوسی.
همه بد سگالید و با کس نساخت
بکژی و نامردمی سر فراخت.
فردوسی.
کسی کو بود شهریار زمین
نه بازی است با او سگالید کین.
فردوسی.
همه سگالد کز نام تو بلند کند
جمال و زینت دنیا و رتبت منبر.
فرخی.
درسگالیدن آن باشی دایم که کنی
کار ویران شدۀ خلق جهان آبادان.
فرخی.
چرا از یار بدعشرت سگالی
زمدح شاه نیک اختر سگالا.
عنصری.
بد نسگالد بخلق، به نبود هرگزش
آنکه بدی کرد هست عاقبتش برندم.
منوچهری.
دانی که جهان بر تو همی درد سگالد
او درد سگالید و تو درمان نسگالی
که زشت از خوب و نیک از بد بدانی
بدل کاری سگالی کش تو دانی.
(ویس و رامین)،
مرا گویند بیهوده چه نالی
چرا چندین ز بدمهری سگالی.
(ویس و رامین)،
و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواسته است. (تاریخ بیهقی)،
به امید هزار دوست یک دشمن مکن زیرا که آن هزار دوست از نگاه داشتن تو غافل شوند و آن دشمن از بد سگالیدن تو غافل نشود. (قابوسنامه)،
مر ترا نیکی سگالد یار تو
چون مر او را تو شوی نیکوسگال.
ناصرخسرو.
آنچه شیر برای تو میسگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه)،
قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند
پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم.
سوزنی.
گردون نسگالد بجز از نیک تو زیرا
اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی.
سوزنی.
وگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا.
خاقانی.
بر فرزند من چنین عذری سگالیدی و چنین جریمه ارتکاب نمودی. (سندبادنامه)،
با خود غزلی همی سگالید
گه نوحه نمود و گاه نالید.
نظامی.
، رای زدن. مشورت کردن: پس این دوتن بیچاره شدند و هیچ چیز نمانده بود ایشان را بسگالیدند و به خانه عم آمدند و او را از خانه بیرون خواندند و به حیله بکشتند برآنکه میراث او بردارند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)،
همه کار با مرد دانا سگال
برنج تن از پادشاهی منال.
فردوسی.
سگالیده ام دوش باپنج یار
که از تارک او برآرم دمار.
فردوسی.
گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی
گیتی همان سگالد گردون همان کند.
مسعودسعد.
پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکس بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ)،
، دعوی کردن:
تویی رانده چو از ده روستایی
که آن ده را سگالد کدخدایی.
(ویس و رامین)،
، قصد کردن. (غیاث) ، سخن بد گفتن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیاریدن
تصویر شیاریدن
تولید کردن شیار در زمین برای زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکولیدن
تصویر شکولیدن
پریشان ساختن و پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شگفتیدن
تصویر شگفتیدن
تعجب کردن حیران گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکاریدن
تصویر شکاریدن
صید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکاویدن
تصویر شکاویدن
شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
ببانگ و غریو وا داشتن، رماندن، آشفته کردن پریشان ساختن، بیهوش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
عجله کردن، تند رفتن به عجله حرکت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجانیدن
تصویر شجانیدن
سرما دادن چیزی را، سرما خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخولیدن
تصویر شخولیدن
فریاد زدن، بانگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
فریاد کردن بانگ برآوردن نعره زدن، سوت زدن صفیر زدن، ناله کردن، غریدن رعد، پژمرده شدن افسردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخاریدن
تصویر شخاریدن
مجروح کردن، خراشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخاییدن
تصویر شخاییدن
خراشیدن ریش کردن، خلانیدن فرو کردن (سوزن و نشتر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخائیدن
تصویر شخائیدن
خراشیدن ریش کردن، خلانیدن فرو کردن (سوزن و نشتر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکالیدن
تصویر سکالیدن
فکر کردن اندیشیدن، اندیشه بد کردن خصومت ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجالیدن
تصویر خجالیدن
در بر گرفتن، در کنار رفتن، در آغوش گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سگالیدن
تصویر سگالیدن
فکر کردن، پنداشتن، رای زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغالیدن
تصویر آغالیدن
شورانیدن ووادار کردن به جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهیدن
تصویر آگاهیدن
خبر یافتن، آگاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکالیدن
تصویر شکالیدن
اندیشیدن، خیال کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گالیدن
تصویر گالیدن
فرار کردن، دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گالیدن
تصویر گالیدن
((دَ))
گریختن، دور شدن، کناره گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سگالیدن
تصویر سگالیدن
((س دَ))
اندیشیدن، خصومت ورزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
ابکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پگاهیدن
تصویر پگاهیدن
ابتلاج
فرهنگ واژه فارسی سره
خروشیدن، فریادکشیدن، غلتیدن، دورشدن، گریختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندیشه کردن، اندیشیدن، فکر کردن، دشمنی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد