مقابل تنگ، گشاده، فراخ، وسیع، کنایه از گشایش، رها کردن تیر از کمان، چلۀ کمان که سوفار تیر را برای رها کردن در آن قرار می دادند، کنایه از رهایی، نجات، برای مثال خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ - ۷۳۸) گشاد دادن: رها کردن تیر از کمان، در بازی نرد، باقی گذاشتن مهره تک در خانۀ نرد
مقابلِ تنگ، گشاده، فراخ، وسیع، کنایه از گشایش، رها کردن تیر از کمان، چلۀ کمان که سوفار تیر را برای رها کردن در آن قرار می دادند، کنایه از رهایی، نجات، برای مِثال خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ - ۷۳۸) گشاد دادن: رها کردن تیر از کمان، در بازی نرد، باقی گذاشتن مهره تک در خانۀ نرد
زغال، جسم سخت و سیاه رنگی که از سوختن بافت های گیاهی و حیوانی ایجاد می شود و حاوی مقدار زیادی کربن است، انگشت، آلاس، فحم، زگال، اشبو برای مثال گردد از فرّ شما گوهر الماس جمد / گردد از سهم شما دانۀ یاقوت شگال (ازرقی - لغتنامه - شگال)
زُغال، جسم سخت و سیاه رنگی که از سوختن بافت های گیاهی و حیوانی ایجاد می شود و حاوی مقدار زیادی کربن است، اَنگِشت، آلاس، فَحم، زُگال، اَشبو برای مِثال گردد از فرّ شما گوهر الماس جمد / گردد از سهم شما دانۀ یاقوت شگال (ازرقی - لغتنامه - شُگال)
شکاف و سوراخهای عمیق که به سبب سیل و توجبه در زمین بهم رسد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) : چگونه یازد بدخواه بر تو دست جدل چگونه دارد بدگوی باتو پای جدال که شیر رایت قهرت چو چشم بگشاید فروشوند هزبران به گوشهای شگال. انوری (از جهانگیری). ، چدار و بندی که در دست و پای اسبان نهند. (آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء)
شکاف و سوراخهای عمیق که به سبب سیل و توجبه در زمین بهم رسد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) : چگونه یازد بدخواه بر تو دست جدل چگونه دارد بدگوی باتو پای جدال که شیر رایت قهرت چو چشم بگشاید فروشوند هزبران به گوشهای شگال. انوری (از جهانگیری). ، چدار و بندی که در دست و پای اسبان نهند. (آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء)
زغال. انگشت. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) : گردد از فرّ شما گوهر الماس جمد گردد از سهم شما دانۀ یاقوت شگال. ازرقی هروی (از جهانگیری). ، نشخوار یعنی آنچه از علوفه ای که گاو و گوسپند و شتر و جز آن خورده درگلو آرند بخایند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). نشخوار. (از فرهنگ جهانگیری)
زغال. انگِشت. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) : گردد از فرّ شما گوهر الماس جمد گردد از سهم شما دانۀ یاقوت شگال. ازرقی هروی (از جهانگیری). ، نشخوار یعنی آنچه از علوفه ای که گاو و گوسپند و شتر و جز آن خورده درگلو آرند بخایند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). نشخوار. (از فرهنگ جهانگیری)
در خراسان به معنی دفعه و نوبت است. (از یادداشت مؤلف) ، به معنی طرح کار هم هست: شگرد کارش را کشید. (یادداشت مؤلف). روش کار و فنی است که بیش از هر فن دیگر زیرچاق انسان باشد، چنانکه گویند: فلان پهلوان در کشتی شگردش کنده کشیدن یا لنگ بستن است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، تمرین
در خراسان به معنی دفعه و نوبت است. (از یادداشت مؤلف) ، به معنی طرح کار هم هست: شگرد کارش را کشید. (یادداشت مؤلف). روش کار و فنی است که بیش از هر فن دیگر زیرچاق انسان باشد، چنانکه گویند: فلان پهلوان در کشتی شگردش کنده کشیدن یا لنگ بستن است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، تمرین
شغال. (آنندراج) (از برهان) (غیاث) (از فرهنگ جهانگیری). جنسی از روباه و به سگ ماند و سرخ گون باشد و موی او نیز با موی روباه بیامیزند. (لغت فرس اسدی). شغا: امیران کامران دلیران کامجوی هزبران تیزچنگ سواران کامکار یکی پیش او به پای یکی در جهان جهان یکی چون شگال نرم یکی چون پیاده خوار. فرخی. کجا حملۀ او بود چه کوهی چه مصافی کجا هیبت او بود چه شیری چه شگالی. فرخی (از فرهنگ اسدی). هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش. ناصرخسرو. نه بیش از شیر باشد گرچه باشد دونده پیش شیر اندر شگالی. ناصرخسرو. درمان تو آن است که تا با تو زمانه شیری بسگالد نسگالی تو شگالی. ناصرخسرو. مکن تو فرق ز پیر و جوان که نکند فرق شگال گرسنه انگور طایفی ز چکاک. ناصرخسرو. میان اتباع او دو شگال بودند. (کلیله و دمنه). پرهیز نیست در دل ما جابگیر جز جایی که نارسان چو شگالیم بر وننگ. سوزنی. تو چون شگال بادی و انگور رزق تو تو بر زمین همی شو و رزق تو بر وننگ. سوزنی. شیر شرزه با او شگال ماده نمودی. (سندبادنامه ص 318). انگور شگال خورد و پنبه روباه. (سندبادنامه ص 80). هست این شکارنامۀ شه کو به صیدگاه از مغز شیر شرزه دهد طعمه شگال. امیرخسرو (از جهانگیری). و رجوع به شغال و شکال شود
شغال. (آنندراج) (از برهان) (غیاث) (از فرهنگ جهانگیری). جنسی از روباه و به سگ ماند و سرخ گون باشد و موی او نیز با موی روباه بیامیزند. (لغت فرس اسدی). شغا: امیران کامران دلیران کامجوی هزبران تیزچنگ سواران کامکار یکی پیش او به پای یکی در جهان جهان یکی چون شگال نرم یکی چون پیاده خوار. فرخی. کجا حملۀ او بود چه کوهی چه مصافی کجا هیبت او بود چه شیری چه شگالی. فرخی (از فرهنگ اسدی). هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش. ناصرخسرو. نه بیش از شیر باشد گرچه باشد دونده پیش شیر اندر شگالی. ناصرخسرو. درمان تو آن است که تا با تو زمانه شیری بسگالد نسگالی تو شگالی. ناصرخسرو. مکن تو فرق ز پیر و جوان که نکند فرق شگال گرسنه انگور طایفی ز چکاک. ناصرخسرو. میان اتباع او دو شگال بودند. (کلیله و دمنه). پرهیز نیست در دل ما جابگیر جز جایی که نارسان چو شگالیم بر وننگ. سوزنی. تو چون شگال بادی و انگور رزق تو تو بر زمین همی شو و رزق تو بر وننگ. سوزنی. شیر شرزه با او شگال ماده نمودی. (سندبادنامه ص 318). انگور شگال خورد و پنبه روباه. (سندبادنامه ص 80). هست این شکارنامۀ شه کو به صیدگاه از مغز شیر شرزه دهد طعمه شگال. امیرخسرو (از جهانگیری). و رجوع به شغال و شکال شود
شوات. شوار. بوقلمون. سرخاب. شوات. (ناظم الاطباء) : چو هدهد زمین بوسه دادم بشکر سخن رنگ دادم چو پر شواد. سوزنی. و رجوع به شوات و شوار شود، شعله و زبانۀ آتش. (ناظم الاطباء). و ظاهراً در این معنی دگرگون شدۀ شرار است
شوات. شوار. بوقلمون. سرخاب. شوات. (ناظم الاطباء) : چو هدهد زمین بوسه دادم بشکر سخن رنگ دادم چو پر شواد. سوزنی. و رجوع به شوات و شوار شود، شعله و زبانۀ آتش. (ناظم الاطباء). و ظاهراً در این معنی دگرگون شدۀ شرار است
از لغات مولده، مکار و حیله باز. (ناظم الاطباء). مکار و فریب دهنده. (غیاث) (آنندراج). شارلاتان. زراق. (یادداشت مؤلف). حیله گر. محیل. مکار. (فرهنگ فارسی معین). کسی که بقصد فریب، خویش را برخلاف حقیقت نشان دهد و یا کاری مخالف واقع کند و آنرا در صورت امر واقعی عرضه کند. فریبکار. سالوس. (از لغات دیوان شمس چ فروزانفر) : تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد شیاد ما شیدا شود یکرنگ چون شمس الضحی. مولوی. شیادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافلۀ حجاز بشهری درآمد که از حج همی آیم. (گلستان چ فروغی ص 48) ، ریاکار. (فرهنگ فارسی معین) ، قلندر مسافر. (ناظم الاطباء) ، چاپلوس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، آنکه دیوار را با گچ و گل اندود کند. (فرهنگ فارسی معین)
از لغات مولده، مکار و حیله باز. (ناظم الاطباء). مکار و فریب دهنده. (غیاث) (آنندراج). شارلاتان. زراق. (یادداشت مؤلف). حیله گر. محیل. مکار. (فرهنگ فارسی معین). کسی که بقصد فریب، خویش را برخلاف حقیقت نشان دهد و یا کاری مخالف واقع کند و آنرا در صورت امر واقعی عرضه کند. فریبکار. سالوس. (از لغات دیوان شمس چ فروزانفر) : تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد شیاد ما شیدا شود یکرنگ چون شمس الضحی. مولوی. شیادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافلۀ حجاز بشهری درآمد که از حج همی آیم. (گلستان چ فروغی ص 48) ، ریاکار. (فرهنگ فارسی معین) ، قلندر مسافر. (ناظم الاطباء) ، چاپلوس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، آنکه دیوار را با گچ و گل اندود کند. (فرهنگ فارسی معین)
پهن، فراخ، مقابل تنگ، دارای پهنا، قطر، گنجایش، ظرفیت یا وسعت بیش از حد معمول، رها کردن تیر از شست، فتح، تسخیر، گشایش، حمله، با فاصله از یکدیگر، آن که تن به کار نمی دهد، تنبل
پهن، فراخ، مقابل تنگ، دارای پهنا، قطر، گنجایش، ظرفیت یا وسعت بیش از حد معمول، رها کردن تیر از شست، فتح، تسخیر، گشایش، حمله، با فاصله از یکدیگر، آن که تن به کار نمی دهد، تنبل