آرام و قرار گرفتن، شکیبیدن، صبر کردن، برای مثال هیچ جانی به صبر ازو نشکیفت / هیچ عقلی به زیرکی نفریفت (سنائی - ۲۸) . مرا پنج روز این پسر دل فریفت / ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت (سعدی۱ - ۱۱۱)
آرام و قرار گرفتن، شکیبیدن، صبر کردن، برای مِثال هیچ جانی به صبر ازو نشکیفت / هیچ عقلی به زیرکی نفریفت (سنائی - ۲۸) . مرا پنج روز این پسر دل فریفت / ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت (سعدی۱ - ۱۱۱)
کوبیده، خسته، آسیب رسیده، نوعی خوراک که با برنج، نخود، سبزی و گوشت کوبیده تهیه می شود، برای مثال «کوفته» بر سفرۀ من گو مباش / کوفته را نان تهی «کوفته» ست (سعدی - ۱۰۳)
کوبیده، خسته، آسیب رسیده، نوعی خوراک که با برنج، نخود، سبزی و گوشت کوبیده تهیه می شود، برای مِثال «کوفته» بر سفرۀ من گو مباش / کوفته را نان تهی «کوفته» ست (سعدی - ۱۰۳)
شفته و شوفته، وارفته. سست و بی حال (اگر در مورد آدم استعمال شود). بی مزه و شل و شیویل (اگر در مورد غذاهایی نظیر پلو و دمی کتۀ له شده وخمیرشده به کار رود). (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
شفته و شوفته، وارفته. سست و بی حال (اگر در مورد آدم استعمال شود). بی مزه و شل و شیویل (اگر در مورد غذاهایی نظیر پلو و دمی کتۀ له شده وخمیرشده به کار رود). (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
واشده. گشاده. (ناظم الاطباء). گل کرده. گل بازکرده. شکوفان. (یادداشت مؤلف) : ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. باد برآمد به شاخ سیب شکفته بر سر میخواره برگ گل بفتالید. عماره. ای به حری و به آزادگی از خلق پدید چون گلستان شکفته ز سیه شورستان. فرخی. مگر درخت شکفته گناه آدم کرد که از لباس چو آدم همی شود عریان. فرخی. دو لب چو نار کفیده دو برگ سوسن سرخ دو رخ چو نار شکفته دو برگ لالۀ لال. عنصری. آن سوسن سپید شکفته به باغ در یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر. منوچهری. به مهر اندر چو دو روشن چراغیم به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم. (ویس ورامین). اگر شکل خلقش پدید آیدی شکفته یکی گلستان باشدی. (از کلیله و دمنه). اگرچه نیابدریاض شکفته نماند صبا عادت مشکباری. رضی نیشابوری. ای دوست گل شکفته را بادی بس. ؟ (از نفثه المصدور). شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده. (گلستان). - شکفته بهار، شکوفۀ بازشده. (هفت پیکر ص 261) : لعبتی دید چون شکفته بهار نازنینی چو صدهزار نگار. نظامی. - شکفته شدن، بازشدن گل و شکوفه. (یادداشت مؤلف) : تفتق، شکفته شدن گل. (المصادر زوزنی) : شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست. حافظ. - ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. (یادداشت مؤلف). - تازه شکفته، نوشکفته. گل یا شکوفه ای که تازه باز شده باشد: رویش میان حلۀ سبز اندرون پدید چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید. عماره. - ناشکفته، که شکفته نشده باشد. رجوع به مادۀ ناشکفته شود. - نوشکفته، که تازه باز شده باشد. (یادداشت مؤلف) : ای گل خندان نوشکفته نگهدار خاطر بلبل که نوبهار نماند. سعدی. رجوع به مادۀ نوشکفته در جای خود شود، خندان. (ناظم الاطباء) : با من چه بود شکفته باشی گه گه گاهی باشی چو گوشت با کارد تبه. فرخی. چو روی خوبان احباب او شکفته بطبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان. فرخی. شکفته باش جهان را شکفته گر خواهی که بر گشاده دلان چرخ روی خندان است. صائب تبریزی. - شکفته داشتن، شاد و خندان داشتن: خود را شکفته دار به هر حالتی که هست خونی که می خوری به دل روزگار کن. صائب تبریزی. - شکفته روی، که روی شکفته و خندان داشته باشد. متبسم. (یادداشت مؤلف) : گاهی چو لاله ام ز وصالت شکفته روی گاهی چو نرگسم ز فراقت فکنده سر. عبدالواسع جبلی. ، تر وتازه و شاداب. ضد پژمرده. (ناظم الاطباء). ناضر. تازه. (یادداشت مؤلف) : دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی. خاقانی. ، پرورش یافته. (ناظم الاطباء) ، نیک روشن شده. خوب گرفته (آتش). (یادداشت مؤلف) : فسرده دیدم چون اختر شکفته لبش دلم بسوخت چو بر اخگر شکفته کباب. مختاری غزنوی. ، بازشده. (یادداشت مؤلف). جاری شده: همه دیده پرخون و رخ پرسرشک سرشکش روان برشکفته سرشک. عنصری (از لغت نامۀ اسدی ص 266). ، شکافته. دو نیم شده: هیچ موی شکفته از بالا زارتر زآن میان لاغر نیست. عنصری
واشده. گشاده. (ناظم الاطباء). گل کرده. گل بازکرده. شکوفان. (یادداشت مؤلف) : ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. باد برآمد به شاخ سیب شکفته بر سر میخواره برگ گل بفتالید. عماره. ای به حری و به آزادگی از خلق پدید چون گلستان شکفته ز سیه شورستان. فرخی. مگر درخت شکفته گناه آدم کرد که از لباس چو آدم همی شود عریان. فرخی. دو لب چو نار کفیده دو برگ سوسن سرخ دو رخ چو نار شکفته دو برگ لالۀ لال. عنصری. آن سوسن سپید شکفته به باغ در یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر. منوچهری. به مهر اندر چو دو روشن چراغیم به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم. (ویس ورامین). اگر شکل خلقش پدید آیدی شکفته یکی گلستان باشدی. (از کلیله و دمنه). اگرچه نیابدریاض شکفته نماند صبا عادت مشکباری. رضی نیشابوری. ای دوست گل شکفته را بادی بس. ؟ (از نفثه المصدور). شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده. (گلستان). - شکفته بهار، شکوفۀ بازشده. (هفت پیکر ص 261) : لعبتی دید چون شکفته بهار نازنینی چو صدهزار نگار. نظامی. - شکفته شدن، بازشدن گل و شکوفه. (یادداشت مؤلف) : تفتق، شکفته شدن گل. (المصادر زوزنی) : شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست. حافظ. - ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. (یادداشت مؤلف). - تازه شکفته، نوشکفته. گل یا شکوفه ای که تازه باز شده باشد: رویش میان حلۀ سبز اندرون پدید چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید. عماره. - ناشکفته، که شکفته نشده باشد. رجوع به مادۀ ناشکفته شود. - نوشکفته، که تازه باز شده باشد. (یادداشت مؤلف) : ای گل خندان نوشکفته نگهدار خاطر بلبل که نوبهار نماند. سعدی. رجوع به مادۀ نوشکفته در جای خود شود، خندان. (ناظم الاطباء) : با من چه بود شکفته باشی گه گه گاهی باشی چو گوشت با کارد تبه. فرخی. چو روی خوبان احباب او شکفته بطبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان. فرخی. شکفته باش جهان را شکفته گر خواهی که بر گشاده دلان چرخ روی خندان است. صائب تبریزی. - شکفته داشتن، شاد و خندان داشتن: خود را شکفته دار به هر حالتی که هست خونی که می خوری به دل روزگار کن. صائب تبریزی. - شکفته روی، که روی شکفته و خندان داشته باشد. متبسم. (یادداشت مؤلف) : گاهی چو لاله ام ز وصالت شکفته روی گاهی چو نرگسم ز فراقت فکنده سر. عبدالواسع جبلی. ، تر وتازه و شاداب. ضد پژمرده. (ناظم الاطباء). ناضر. تازه. (یادداشت مؤلف) : دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی. خاقانی. ، پرورش یافته. (ناظم الاطباء) ، نیک روشن شده. خوب گرفته (آتش). (یادداشت مؤلف) : فسرده دیدم چون اختر شکفته لبش دلم بسوخت چو بر اخگر شکفته کباب. مختاری غزنوی. ، بازشده. (یادداشت مؤلف). جاری شده: همه دیده پرخون و رخ پرسرشک سرشکش روان برشکفته سرشک. عنصری (از لغت نامۀ اسدی ص 266). ، شکافته. دو نیم شده: هیچ موی شکفته از بالا زارتر زآن میان لاغر نیست. عنصری
پریشان پریشان حال شوریده مضطرب، مختل بی نظم بی نسق دچارهرج و مرج درهم و برهم، متفرق پراکنده، خشمگین غضبناک مقابل آهسته، بهیجان آمده آتشی، رنجیده سرگردان، کاسد بی رونق
پریشان پریشان حال شوریده مضطرب، مختل بی نظم بی نسق دچارهرج و مرج درهم و برهم، متفرق پراکنده، خشمگین غضبناک مقابل آهسته، بهیجان آمده آتشی، رنجیده سرگردان، کاسد بی رونق
کوبیده خرد کرده، بضرب زده شده: کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود، آسیب رسانیده، ساییده مسحوق، نواخته (طبل و مانند آن)، خسته فرسوده: لشکریان از سفر مازندران خسته و کوفته بودند، قسمی طعام که از گوشت قیمه کرده و برنج و لپه و نخود سازند و آنها را گلوله کرده با روغن پزند و آن چند نوع است: کوفته بر سفره من گو مباش کوفته را نان جوین کوفته است. (گلستان)
کوبیده خرد کرده، بضرب زده شده: کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود، آسیب رسانیده، ساییده مسحوق، نواخته (طبل و مانند آن)، خسته فرسوده: لشکریان از سفر مازندران خسته و کوفته بودند، قسمی طعام که از گوشت قیمه کرده و برنج و لپه و نخود سازند و آنها را گلوله کرده با روغن پزند و آن چند نوع است: کوفته بر سفره من گو مباش کوفته را نان جوین کوفته است. (گلستان)
کوفته نیز مانند کوکو از غذاهای خوب است که به نعمت و روزی تعبیر می شود به شرطی که ترخون و مرزه و سبزی های تند و تلخ نداشته باشد. ترشی و چاشنی و رنگ بد آن نیز تعبیر را تغییر می دهد و غم و رنج می آورد. منوچهر مطیعی تهرانی
کوفته نیز مانند کوکو از غذاهای خوب است که به نعمت و روزی تعبیر می شود به شرطی که ترخون و مرزه و سبزی های تند و تلخ نداشته باشد. ترشی و چاشنی و رنگ بد آن نیز تعبیر را تغییر می دهد و غم و رنج می آورد. منوچهر مطیعی تهرانی