جدول جو
جدول جو

معنی شکص - جستجوی لغت در جدول جو

شکص
(شَ کِ)
بدخوی (لغتی است در سین). (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). بدخوی. (از مهذب الاسماء). رجوع به شکس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکر
تصویر شکر
(دخترانه)
زیبارو، ماده بلوری شیرین و سفید رنگ، نام معشوقه اصفهانی خسروپرویز پادشاه ساسانی در منظوم هخسرو و شیرین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکل
تصویر شکل
مثل، مانند، شبیه، نظیر، صورت کسی یا چیزی، چهره، صورت، حالت، وضع
در علم عروض اجتماع خبن و کف، چنان که از مستفعلن حرف دوم و هفتم را ساقط کنند و متفعل بماند و مفاعل به جایش بیاورند، قرار دادن اعراب و حرکت در کلمات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکر
تصویر شکر
سپاسگزاری کردن، سپاس داشتن، ثنا گفتن بر احسان کسی، سپاس، سپاسگزاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکن
تصویر شکن
شکستن، پسوند متصل به واژه به معنای شکننده مثلاً صف شکن، لشکرشکن، چین و چروک و تای پارچه، پیچ و خم زلف، شکنج
شکن در شکن: پیچ در پیچ، پر پیچ و تاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکر
تصویر شکر
پسوند متصل به واژه به معنای شکرنده مثلاً دشمن شکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکه
تصویر شکه
شکوه، بزرگی و جلال، شوکت، حشمت، مهابت، هیبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخص
تصویر شخص
سیاهی انسان که از دور دیده شود، آدمی، انسان، خود (برای تاکید) مثلاً شخص شما،
در علم حقوق آنکه دارای حق و وظیفه است مثلاً شخص حقیقی،
بدن انسان، کالبد مردم، تن
شخص اول مملکت: کنایه از ارجمندترین و گرامی ترین شخص که در مملکت مقامش از همه بالاتر باشد، پادشاه، رئیس دولت
شخص ثالث: در علم حقوق شخصی غیر از مدعی و مدعیٌ علیه که در مرحلۀ دادرسی وارد دعوی شود، سوم کس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکم
تصویر شکم
قسمت میانی بدن جانوران که معده، روده ها، کبد و چند عضو دیگر در آن قرار دارد، کنایه از معده، کنایه از دستگاه گوارش، بخش عقبی بدن حشرات و بندپایان، کنایه از نوبت زایمان،
وعده (غذا) مثلاً یک شکم جوجه کباب، کنایه از درون،
شکم چارپهلو کردن: کنایه از پرخوردن به حدی که شکم بزرگ و چهارگوش شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکک
تصویر شکک
طنبور، تنبور، صدای پا هنگام راه رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوص
تصویر شوص
روفان زدن، درد دندان، شکمدرد، لگد زدن زهک در شکم مادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیص
تصویر شیص
شیش خرمای سست هسته کابوشک، درد دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکز
تصویر شکز
نیش زبان، نیش زدن، نیزه زدن، درخستن با انگشت بد خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکس
تصویر شکس
بد خوی بد برخورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکع
تصویر شکع
دردمندی، پر دانگی، در خشم شدن دردمند، پر دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکل
تصویر شکل
مانند، سیرت و صورت چیزی، نظیر چهره و صورت و روی و سیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکم
تصویر شکم
بطن و آن جز از بدن که روده ها در آن واقع شده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکد
تصویر شکد
پاداش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخص
تصویر شخص
کالبد مردم و جز آن وتن او، هیکل، اندام های آدمی بتمامه اشخاص
فرهنگ لغت هوشیار
بز کوهی. توضیح این کلمه به سبب مشابهت با کلمه شکار و نیز بدان جهت که بز کوهی را شکار کنند به صورت شکار نیز استعمال شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکن
تصویر شکن
چین و شکن و تا، چین اندام و جامه
فرهنگ لغت هوشیار
عصیر بسیار شیرینی که از بعضی نباتات مثل چغندر قند استخراج می کنند و از آن قند و نبات و شربت سازند سپاسگزاری و ثنا گفتن، سپاس داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقص
تصویر شقص
بهره، هنبازی، اسپ نیکو، پاره زمین، اندک از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکب
تصویر شکب
بخشش، پاداش، جزاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکاص
تصویر شکاص
بد دندان: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکی
تصویر شکی
منسوب به شک، ظنی و وهمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکه
تصویر شکه
ترس بیم. شان شوکت، مهابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکو
تصویر شکو
بیماری، شتر ریزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکن
تصویر شکن
((ش کَ))
تای و چین و چروک، پیچ و خم زلف، شکست در جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکم
تصویر شکم
((شَ یا ش کَ))
بخشی از بدن که بین قفسه سینه و لگن خاصره قرار دارد و شامل قسمت اعظم دستگاه گوارش و قسمت هایی از دستگاه ادرار است، باطن، درون، آبستنی، واحدی برای شمارش تعداد زایمان، انحناء، قوس، از عزا درآو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکل
تصویر شکل
((شَ))
پوشیده شدن امری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکل
تصویر شکل
((شَ یا ش))
صورت، چهره، پیکر، نظیر، مانند، حالت، وضع، کیفیت، ترکیب و ساختار بیرونی چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکر
تصویر شکر
شکر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکر
تصویر شکر
سپاس، شکر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکل
تصویر شکل
ریخت، نگاره، آرایه
فرهنگ واژه فارسی سره