جدول جو
جدول جو

معنی شکرگزاری - جستجوی لغت در جدول جو

شکرگزاری
سپاسگزاری، به جا آوردن شکر نعمت و احسان کسی
تصویری از شکرگزاری
تصویر شکرگزاری
فرهنگ فارسی عمید
شکرگزاری
(شُ گُ)
سپاس و سپاسگزاری و ادای شکر نعمت. (ناظم الاطباء) :
طریق شکرگزاری ّ این حقوق این بود
که در رکاب تو نقد روان برافشانم.
صائب.
- شکرگزاری کردن، سپاسگزاری کردن. سپاس نعمت حق یا کسی را گفتن. سپاس گفتن: چون فتحنامه به عمر بن الخطاب رسید شاد شد و شکرگزاری کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 114). به زیر علم گودرز پیران را کشته یافت شکرگزاری کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 46).
گر کسی شکرگزاری کند این نعمت را
نتواند که همه عمر برآید ز سجود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
شکرگزاری
سپاسگزاری
تصویری از شکرگزاری
تصویر شکرگزاری
فرهنگ واژه فارسی سره
شکرگزاری
قدردانی، سپاسگزاری
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبرگزاری
تصویر خبرگزاری
به دست آوردن گزارش خبر، عمل خبرگزار، سازمانی که خبرهای دنیا را با وسایل مختلف جمع آوری میکند و برای روزنامه ها و سایر مؤسسات می فرستد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرگزار
تصویر شکرگزار
شکرگزارنده، سپاسگزار، آنکه شکر نعمت و احسان کسی را به جا آورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارگزاری
تصویر کارگزاری
شغل و عمل کارگزار، مؤسسه ای که واسطۀ خرید و فروش املاک و سایر معاملات می شود، در علوم سیاسی محل استقرار کارگزار
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ گُ)
شیرین زبانی. شیرین سخنی. (از یادداشت مؤلف) :
شکرگفتاریت را چون نیوشم
که من خود شهد و شکّر میفروشم.
سعدی.
و رجوع به شکرگفتار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
شاکرو سپاسگزار و حقشناس. (ناظم الاطباء). آنکه شکر نعمت و احسان کسی گوید. (فرهنگ فارسی معین) :
نعمتت بار خدایا ز عدد بیرون است
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
برگزاردن. به انجام رسانیدن. ترتیب دادن. رجوع به برگذاری شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
باریدن شکر. افشاندن شکر، شیرین حرکاتی:
آمدند از ره شکرباری
کرده زیر قصب کله داری.
نظامی.
، کنایه از سخن شیرین گفتن. شیرین سخنی. شیرین گفتاری:
خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس
یکی منم که به شکرش کنم شکرباری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکرستان. آنجا که شکر باشد. (یادداشت مؤلف). قریب به معنی شکرخیز. (آنندراج). جایی که شکر بسیار و فراوان باشد. (ناظم الاطباء) :
دل مقید به شکرزار هوس نیست مرا
رشتۀ حرص به پا همچو مگس نیست مرا.
صائب تبریزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکرگزار
تصویر شکرگزار
سپاسگزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر گزاری
تصویر شکر گزاری
نیایش شکر و نعمت و احسان کسی را گفتن سپاسگزاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر زار
تصویر شکر زار
جایی که شکر فراوان باشد شکر زار، جایی که نیشکر زراعت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
سپاسگزار آن که شکر نعمت و احسان کسی گوید سپاسگزار. توضیح نوشتن این ترکیب به صورت شکر گذار غلط است. قیاس کنید با سپاسگزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارگزاری
تصویر کارگزاری
اجرای کار، عاملی ماموریت، یاری معاونت در اجرای امری: (ای پهلوان دانیم که (بسیار) از جوانمردان در آن کوچه هلاک شدند و سمک بود که ما را کار گزاری میکرد. ) (سمک عیار 121: 1)، شغل و مقام کار گزار توضیح در عهد قاجاریه بدین معنی غالبا} کار گذاری {مینوشتند، بنگاهی که معاملات مردم را از خرید و فروش خانه ملک اتومبیل و غیره یا تهیه خدمتگزار و غیره بعهده گیرد و ازین بابت حقی ستاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرگزار
تصویر شکرگزار
((شُ. گُ))
سپاس گزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگزاری
تصویر برگزاری
برگزار شدن یا برگزار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبرگزاری
تصویر خبرگزاری
((~. گُ))
سازمانی که خبرها را کسب و منتشر کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارگزاری
تصویر کارگزاری
آژانس، اجرا، نصب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خبرگزاری
تصویر خبرگزاری
نوگزاری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکرگذاری
تصویر شکرگذاری
سپاسگزاری، سپاسگذاری
فرهنگ واژه فارسی سره
آژانس خبری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عاملی، کارگشایی، ماموریت، مباشرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حق شناس، حقگزار، سپاسدار، سپاسگزار، شاکر، شکور، قدردان
متضاد: کورنمک، نمک نشناس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انجام، اجرا، ادا، به جاآوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکرستان، نیشکرزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قدردان، سپاسگزار
دیکشنری اردو به فارسی
سپاسگزار
دیکشنری اردو به فارسی