جدول جو
جدول جو

معنی شکرپلو - جستجوی لغت در جدول جو

شکرپلو
(شَ کَ پُلَ / لُو)
نوعی پلو. طرز تهیۀ آن چنین است که شکر را مانند سکنجبین قوام آورند و در چلوکش بر روی برنج ریزند و بر هم زنند و هر قدر هم که از شکر بماند بر رویش ریزند. سپس پوست نارنج را زیر آب گرفته و مقشر کنند و روغن را داغ کرده بعد از سرخ شدن پیاز اینها را ریخته و مقداری کشمش هم داخل کنند و بقدر یک پیاله شیرۀ شکر را برداشته در میان آن گلاب ریزند و با زعفران و ادویه در میان همین لوازم ریخته میجوشانند بقدری که شکر بخورد اینها برود، آنگاه بیرون آورده در لای برنج گذارند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرعلی
تصویر شکرعلی
(پسرانه)
(به ضم شین) عربی مرکب از شکر (سپاس) + علی (بلندمرتبه)
فرهنگ نامهای ایرانی
راه آب زیرزمینی که با لوله یا تنبوشه های بزرگ در زیر نهر یا جاهای گود افتاده درست می کنند تا آب از یک سمت فرو برود و از طرف دیگر بالا بیاید، منگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرپا
تصویر شکرپا
لنگ، کسی که پایش لنگ باشد، اعرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرلب
تصویر شکرلب
شیرین لب، شیرین گفتار، در پزشکی لب شکری، کسی که یکی از دو لب او شکافته باشد، لب شکافته، سلنج، سه لنج، سه لب
فرهنگ فارسی عمید
(شُ تُ گَ)
گلوی شتر، آنچه مانند گلوی شتر منحنی باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، در اصطلاح مقنیان، راه آب زیرزمینی با لوله یا تنبوشه های بزرگ در زیر نهر یا رودخانه و آن چنان باشد که از دو سوی رودخانه همچون دو چاه تعبیه کنند و آن دو را از زیر رودخانه به هم بپیوندند تا آب از یک سمت فرورود و از سمت دیگر بالا آید. چاه آب گیر را ’نر’ و چاه آب ده را ’لاس’ گویند. منگل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ)
به معنی لنگ و آنکه لنگی داشته باشد. (غیاث). به معنی لنگ است. (آنندراج) :
دویدن خواست پیش از حور رضوان بهر نظاره
دل حوران به پابوسی شکرپا کرده رضوان را.
امیرخسرو (از آنندراج).
سخنورا چه کنم وصف لفظشیرینت
قلم شکرپا گردد ز غایت رفتار.
امیرخسرو (از آنندراج).
آن شکردوست خویش را به دعا
از خدا خواسته ست شکّرپا.
ابوالبرکات منیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ پَ)
دهی است از دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 120 تن. آب از رودخانه پلرود است. محصول عمده برنج و چای است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. سکنۀ آن 118 تن. آب از قنات است. محصول عمده غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شکرگوی. شکرگزار. که سپاس نعمت حق یا خلق را بگوید. شاکر. (از یادداشت مؤلف) :
گر ترشرو بودن آمد شکر و بس
همچو سرکه شکرگویی نیست کس.
مولوی.
و رجوع به شکرگزار و شکرگوی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ لَ)
شیرین لب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). معشوق شیرین لب. شیرین سخن. معشوق با لب بی نهایت زیبا و دلکش. آنکه لبی زیبا دارد. آنکه لبی لطیف و ظریف دارد. (یادداشت مؤلف). کنایه از محبوب و مطلوب معشوق. (از غیاث) :
آخته چنگ و چلب ساخته چنگ و رباب
دیده به شکّرلبان گوش به شکّرتوین.
منوچهری.
به عاشقی دل و چشم مرا چو شکّر و گل
به آب و آتش داد آن شکرلب گل خند.
سوزنی.
یار من شکّرلب و گل روی و من در درددل
گر کند درمان این دل زآن گل و شکّر سزد.
سوزنی.
غزلسرای شدم بر شکرلبی گل خد
بنفشه زلفی و نسرین بری صنوبرقد.
سوزنی.
از چون تو شکرلبی بها نتوان خواست.
؟ (از سندبادنامه ص 120).
شکرلب با کنیزان نیز می ساخت
کنیزانه بدیشان نرد می باخت.
نظامی.
وآن شکرلب ز روی دمسازی
بازگفتی نکردی آن بازی.
نظامی.
شکرلب داشت با خود ساغری شیر
به دستش داد کاین بر یاد من گیر.
نظامی.
شکرلب نیز ازو فارغ نبودی
دلش دادی و خدمت مینمودی.
نظامی.
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیزانگاشتندی.
نظامی.
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چو نی سوختی.
(بوستان).
فریاد که آن ساقی شکّرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد.
حافظ.
با یار شکرلب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد.
حافظ.
شکرلبان همه دارند بر کلام تو گوش
چه لطف داد خدا لعل نوشخند ترا.
بابافغانی (از آنندراج).
منظر زیبا نداری یار زیبارو مخوان
منطق شیرین نداری شوخ شکّرلب مخوان.
قاآنی.
هر دم به تلخکامی ما طعنه میزند
شکّرلبی که از همه شیرین دهان تر است.
فروغی بسطامی.
، شکرحرف. (آنندراج). شیرین سخن، کسی که مبتلا به لب شکری باشد و لب بالا و پائین او شکافته بود، و به تازی اعلم گویند. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی است که لب چاک از مادر متولد شده باشد. (از آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). لب شکری. لب شکافته. خرگوش لب. (یادداشت مؤلف). کسی که لب بالای او شکافته باشد. (غیاث اللغات). و رجوع به مادۀ لب شکری شود
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ حَلْ لَ)
دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل. کوهستانی و معتدل است و 255 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پِ ل لُ)
بیناکا، بانوئی از اهل ونیز. وی هوشیار ولی لاابالی بودو با تحریکات خویش زوجه ’فرانسوا دومدیسی’ گردید. (حدود 1542- 1587 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
چارلی چاپلین، هنرپیشه و کارگردان مشهور سینمای صامت و ناطق. وی بسال 1889 میلادی در شهر لندن متولد شد و دیرزمانی در ایالات متحدۀ امریکا بسر برد و از نوابغ عالم سینما بشمار است. رجوع به چارلی چاپلین در ذیل لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
محلی در دامنۀ توچال مشرف بر تهران در شمال پس قلعه که آنجا را به مناسبت وجود آبشار دوشاخه، آبشار دوقلو نیز گویند. دراین محل امروزه پایگاهی برای استراحت کوهنوردان و کسانی که به قلۀ توچال صعود می کنند ایجاد کرده اند
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ پُ)
شتربالوغ. (فرهنگ شعوری). شتربلوک. رجوع به شتربالوغ شود
لغت نامه دهخدا
(شِ پِلْ لا)
در تداول عامه شرپلاه. شرپلاه راه انداختن. شرپلهی راه انداختن. (یادداشت مؤلف). زدن و کوفتن افراد. حمله بردن به گروهی یا زدن از چپ به راست آنان را
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ تَ / تِ)
آلوده به شکر. کنایه از سخت شیرین:
کنی یادم به شیر شکّرآلود
که دارد تشنه را شیر و شکر سود.
نظامی.
چنین سقمونیای شکّرآلود
ز دارو خانه سعدی ستانند.
سعدی.
و رجوع به شکرآکند و شکرآگین شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
دهی است از دهستان خروسلو از بخش گرمی شهرستان اردبیل. آب از چشمه و رودخانه. سکنۀ آن 225 تن است. محصول عمده غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دهی است از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل. کوهستانی، گرمسیر است و 107 تن سکنه دارد. از رود خانه برزند آب می گیرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شُ رُ لِلْ لَهْ)
سپاس خدای راست. (فرهنگ فارسی معین). مخفف شکرﷲ که کلمه ﷲبه قیاس ماه = مه و راه = ره مخفف شده:
شکرللّه که جهان را ز قدوم
زیب نو داد محمدکاظم.
هاتف اصفهانی (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
دهی است از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان. سکنۀ آن 286 تن. آب از چشمه است. محصول عمده غلات و میوه و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ دَ / دِ)
کاغذی که در او شکّر و امثال آن پیچند. (آنندراج). کاغذی که حلواها را بدان می پیچند. (ناظم الاطباء) :
کاغذ خام بود شکّرپیچ
کاغذ پخته بود معنی سنج.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
هر چیز پوشیده شده از شکر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
با زهرچشم خنده هم آغوش کرده ای
بادام تلخ را چه شکرپوش کرده ای.
صائب تبریزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکرپا. لنگ. (آنندراج) :
سخن می بشکنی یا وقت گفتن
ز تنگی ّ دهانت شد شکرپای.
حسن دهلوی (از آنندراج).
و رجوع به شکرپا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آنکه شکر افشاند. شکرافشان. (فرهنگ فارسی معین). سخت شیرین. شیرین حرکات:
در مجلس عشرت ز ظریفی و لطیفی
خورشید شکرپاش و مه مشک فشان اوست.
سنایی.
، شیرین سخن. خوشگوی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کنپلو
تصویر کنپلو
فرانسوی دوز و کلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرلله
تصویر شکرلله
سپاس خدای راست
فرهنگ لغت هوشیار
معشوق شیرین لب، شخصی که لب پایین وی شکافته و چاکدار باشد، گونه ای نان شیرینی
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی پلو طرز تهیه آن چنین است که شکر را مانند سکنجبین قوام آورند و در چلو کش بروی برنج ریخته و بر هم زده و هر قدر هم از شکر بماند بر رویش ریزند. سپس پوست نارنج را در زیر آب گرفته و مقشر کنند و روغن را داغ کرده بعد از سرخ شدن پیاز این ها ریخته و مقداری کشمش هم داخل کنند و به قدر یک پیاله شیره شکر را برداشته در میان آن گلاب ریزند و با زعفران و ادویه در میان همین لوازم ریخته می جوشانند به قدری که شکر به خورد این ها برود آن گاه بیرون آورده در لابه لای برنج گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرلب
تصویر شکرلب
((شَ یا ش کَ لَ))
کسی که یکی از دو لبش چاک داشته باشد، کنایه از شیرین گفتار، معشوق، گونه ای نان شیرینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شترگلو
تصویر شترگلو
((~. گَ))
آن چه که مانند گلوی شتر منحنی باشد، راه آب زیرزمینی که با لوله یا تنبوشه های بزرگ در زیر نهر یا رودخانه به وسیله دو چاه تعبیه کنند تا آب از یک سمت فرورود و از سمت دیگر بالا آید. چاه آب گیر را «نر» و چاه آب ده را «لاس» گویند
فرهنگ فارسی معین
تک پلو
فرهنگ گویش مازندرانی