جدول جو
جدول جو

معنی شکرشکن - جستجوی لغت در جدول جو

شکرشکن
خورندۀ شکر، شیرین سخن، شیرین گفتار، برای مثال شکّرشکن شوند همه طوطیان هند / زاین قند پارسی که به بنگاله می رود (حافظ - ۴۵۲)
تصویری از شکرشکن
تصویر شکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
شکرشکن
(اَ)
شکننده شکر. که شکر بشکندو بخورد. شکرخوار: طوطی شکرشکن. (یادداشت مؤلف).
- شکرشکن شدن، شیرین کام شدن به مناسبت شکستن و خوردن شکر. و در بیت ذیل مراد شیرین کامی سخنوران هند است از شکر گفته های حافظ:
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود.
حافظ.
، شکننده قیمت و ارج شکر در شیرینی: خطت به لب شکرشکن مشک ختن. (یادداشت مؤلف) :
همان معشوق زیبا یار او بود
بت شکّرشکن دلدار او بود.
نظامی.
هیچ را نام کرده کاین دهن است
نوش در خنده کاین شکرشکن است.
نظامی.
شکّرشکنی به هرچه خواهی
لشکرشکن از شکر چه خواهی.
نظامی.
به شکّر نشکند شیرینی کس
لب شیرین بود شکّرشکن بس.
نظامی.
لب لعل عناب شکّرشکن
زده بوسه بر فندق بی دهن.
نظامی.
، شیرین سخن. (آنندراج). سخت خوش بیان. شیرین گفتار. (ناظم الاطباء) :
شکّرشکن است یا سخنگوی من است
عنبرذقن است یا سمنبوی من است.
ابوالطیب مصعبی.
بس که ازغم رنگ بستم دور از آن شکّرشکن
سبز شد چون بال طوطی استخوانها در تنم.
مفید بلخی (از آنندراج).
اما ناقلان آثار و راویان اخبار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار چنین روایت کنند... (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شکرشکن
((~. ش کَ))
کنایه از شیرین سخن
تصویری از شکرشکن
تصویر شکرشکن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لشکرشکر
تصویر لشکرشکر
لشکرشکرنده، درهم شکنندۀ لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکریدن
تصویر شکریدن
جانوری را شکار کردن، صید کردن، اشکردن، شکردن، شکاریدن، اصطیاد، اقتناص، بشکریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرچین
تصویر شکرچین
شکرخوار، شکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمرشکن
تصویر کمرشکن
ویژگی آنچه فشار زیادی به کمر وارد کند، کنایه از دشوار، طاقت فرسا مثلاً مشکلات کمرشکن، کنایه از ویژگی وسیله ای که از وسط خم می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارشکن
تصویر کارشکن
آنکه یا آنچه مانع پیشرفت کار می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرفشان
تصویر شکرفشان
شکرافشان، شکرافشاننده، شیرین سخن، شیرین گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکن
تصویر لشکرشکن
لشکرش کننده، شکست دهندۀ لشکر، کنایه از بسیار دلیر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
که شکر را شکار کند. که رونق بازار شکر بشکند. کنایه است از سخت شیرین و شکرین:
هست گویی زمرّد و مرجان
خط سبز و لب شکرشکرش.
ابورجاء غزنوی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکرسان. (ناظم الاطباء). شان شکر. و رجوع به مادۀ شکرسان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
پر از شکر. پر از شیرینی. سخت شیرین:
بر لعل و شکر خند که نرخ شکر و لعل
کردی به دو لعل شکرآکند شکسته.
سوزنی.
و رجوع به شکرآلود و شکرآگین شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ شِ کَ)
مجعد. پیچ پیچ. چین چین. (یادداشت مؤلف) :
ای زلف پرخمت همه چین چین شکن شکن.
؟
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ)
مانند شکر. شکرمانند در طعم و رنگ:
بس است این زهر شکّرگون فشاندن
بر افسون خوانده ای افسانه خواندن.
نظامی.
سهیل از شعر شکّرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ گُ تَ)
شکردن. شکار کردن. قنص. اقتناص. صید. (یادداشت مؤلف). شکار کردن. (آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکستن دشمن باشد. (آنندراج) (برهان) :
همی بود بوس و کنار و نبید
مگر شیر کوگور را بشکرید.
فردوسی.
، کشتن. (یادداشت مؤلف) ، گرفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکردن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
هر چیز که مانع از پیشرفت کار باشد. (ناظم الاطباء). آنکه کار شکنی کند. ساعی. واشی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
که پیکر شکند:
ز پولاد پیکان پیکرشکن
تن کوه لرزنده بر خویشتن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
محل داد و ستد و بازارگانی: استرآباد، شهر بارشکن آبادی است. (تحفۀ اهل خراسان)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ خَ دَ / دِ)
کشندۀ شتر. درهم شکننده شتر:
اشتر نادان بنادانی فروخسبد براه
بی خبر باشد از آن شیری که هست اشترشکن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ نِ)
شکرافشان. که شکر پاشد:
سر زلف در عطف دامن کشان
ز چهره گل از خنده شکّرفشان.
نظامی.
، کنایه از سخت شیرین. عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف) :
با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان
نزد سپهر سرکشان بنده نشان آمده است.
سوزنی.
ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن
او فغان زآن پستۀ شکّرفشان انگیخته.
خاقانی.
دیت آنرا که سر برد به شکر
هم ز لعل شکرفشان بخشد.
خاقانی.
لب لعلم همان شکّرفشان است
سر زلفم همان دامن کشان است.
نظامی.
لعلی چو لب شکرفشانت
درطبلۀ جوهری ندیدم.
سعدی.
شیرین تر ازین سخن نباشد
الا دهن شکرفشانت.
سعدی.
شفا ز گفتۀ شکّرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد.
حافظ.
، کنایه از سخت شیرین زبان. شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) :
من ز پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکّرفشان آورده ام.
خاقانی.
نسر طایر تا لب خندانش دید
طوطی شکّرفشان می خواندش.
خاقانی.
معلوم شد این حدیث شیرین
از منطق آن شکرفشان است.
سعدی.
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکّرفشان بگوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شکننده لشکر. لشکرشکر.کنایه است از سخت دلیر و فیروز. شجاع در جنگها. مردشجاع. (آنندراج). لشکرشکاف. (آنندراج) :
همه نیزه داران و شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن.
دقیقی.
سر خوک را بگسلانم ز تن
منم بیژن گیو لشکرشکن.
فردوسی.
شه نوذران طوس لشکرشکن
چو خراد و چون بیژن رزمزن.
فردوسی.
به پیش اندرون قارن رزمزن
سپهدار بیدار لشکرشکن.
فردوسی.
ز پولاد پوشان لشکرشکن
تن کوه لرزنده بر خویشتن.
فردوسی.
چو برداشت افراسیاب از ختن
سپاهی برآورد لشکرشکن.
فردوسی.
کجا نام او قارن رزمزن
سپهدار بیدارلشکرشکن.
فردوسی.
ز توران فریبرز با انجمن
چو گودرز و چون گیو لشکرشکن.
فردوسی.
بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای شوخ لشکرشکن.
فردوسی.
بگفت این و جانش برآمد ز تن (اسکندر)
شد آن نامور شاه لشکرشکن.
فردوسی.
سه روز اندر آن بود با رای زن
چه باپهلوانان لشکرشکن.
فردوسی.
چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی برآورد لشکرشکن.
فردوسی.
توئی شاه پیروز لشکرشکن
ترا روی چون لاله اندر سمن.
فردوسی.
فرستاده آمد به نزدیک من
گزین پور او گیو لشکرشکن.
فردوسی.
فزون تر از او قارن رزمزن
به هر کار پیروز و لشکرشکن.
فردوسی.
چو گودرز و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گرگین لشکرشکن.
فردوسی.
سپهدار گودرز لشکرشکن
سپاهش ز گودرزیان انجمن.
فردوسی.
چو برزین و چون قارن رزمزن
چو خراد و کشواد لشکرشکن.
فردوسی.
به قلب اندرون قارن رزمزن
اباگرد کشواد لشکرشکن.
فردوسی.
چو گیو جهانگیر لشکرشکن
که باشد به هر جا سر انجمن.
فردوسی.
پشوتن دگر گرد شمشیرزن
شه نامبردار لشکرشکن.
فردوسی.
لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری.
فرخی.
میر ابواحمد محمد خسرو لشکرشکن
میر ابواحمد محمد خسرو کشورستان.
فرخی.
سال و مه لشکرکش و لشکرشکن
روز و شب کشورده و کشورستان.
فرخی.
صاحب سید وزیر خسرو لشکرشکن
آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود.
فرخی.
خسرو شیردل پیلتن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال.
فرخی.
فرمان او و امر او طوقهاست
بر گردن میران لشکرشکن.
فرخی.
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری.
فرخی.
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی.
سپهسالار لشکرشان یکی لشکرشکن کاری
شکسته شد ازو لشکر ولیکن لشکر ایشان.
عنصری.
شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن
سایۀ یزدان شه کشورده کشورستان.
عنصری.
سه لشکرشکن بود با ذوالفقار
یمین علی با یسار علی.
ناصرخسرو.
ملک شیردلی خسرو شمشیرزنی
شاه لشکرشکنی پادشه کشورگیر.
مغزی.
این چه دعوی شگرف است بگو ای خرپیر
که منم شاعر لشکرشکن کشورگیر.
سوزنی.
در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده ست
مجلس آرایی نیامد هم چو لشکرشکن.
سوزنی.
گر تو لشکرشکنی داری و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج به لشکر از خیر.
سوزنی.
تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت
ز رندان لشکرشکن درنماند.
خاقانی.
لشکرشکنی به تیغ و شمشیر
در مهر غزال و در غضب شیر.
نظامی.
جهان از دلیران لشکرشکن
کشیده چو انجم بسی انجمن.
نظامی.
چو دانست سالار آن انجمن
ره و رسم آن شاه لشکرشکن.
نظامی.
بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشکرشکن.
نظامی.
جز او نیست در لشکرش تیغ زن
زهی لشکرآرای لشکرشکن.
نظامی.
بت لشکرشکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز.
نظامی.
همه کشورآشوب و لشکرشکن.
نظامی.
شکرشکنی بهر چه خواهی
لشکرشکن از شکر چه خواهی.
نظامی.
ای کودک لشکری که لشکر شکنی
تا کی دل ما چو قلب لشکر شکنی.
سعدی.
گرم صد لشکر خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمداﷲ والمنه بتی لشکرشکن دارم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ شِ کَ)
عمل لشکرشکن. شکستن لشکر. پراکندن آن:
ای به لشکرشکنی بیشتر از صد رستم
ای به هشیاردلی بیشتر از صد هوشنگ.
فرخی.
چون ترا ندهد از آن تا تو به لشکرشکنی
سر به شمشیر دهی تن به تبر دیده به تیر.
سوزنی.
کارلشکرشکنی دارد و کشورگیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر.
سوزنی.
صد رستمش ارچه در رکاب است
لشکرشکنیش ازاین حساب است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
اشترشکن. که شتر را بشکند. خردکننده شتر به نیرو، کنایه از قوی و نیرومند است. رجوع به اشترشکن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لشکر شکن
تصویر لشکر شکن
مرد شجاع، سخت دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمرشکن
تصویر کمرشکن
آنچه که کمر شخص را بشکند، طاقت فرسا بسیار سنگین: مخارج کمر شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارشکن
تصویر کارشکن
شخص کار شکننده را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر شکن
تصویر شکر شکن
خورنده شکر و قند، شیرین سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکردهن
تصویر شکردهن
آنکه دهانی شیرین چون شکر دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکریدن
تصویر شکریدن
شکار کردن، شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پیکر کند: ز پولاد پیکان پیکر شکن تن کوه لرزنده بر خویشتن، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترشکن
تصویر اشترشکن
کشنده شتر درهم شکننده شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نذرشکن
تصویر نذرشکن
عهدشکن، نذر شکننده، پیمان شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارشکن
تصویر کارشکن
((شِ کَ))
کسی که مانع پیشرفت کار باشد، سخن چین، نمام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمرشکن
تصویر کمرشکن
((~. ش کَ))
کار سخت و گران، امر دشوار، پهلوان، دلیر، شجاع، بالای کوه، کمر کوه
فرهنگ فارسی معین