شکرزبان. شیرین سخن. شیرین گفتار. (یادداشت مؤلف) : در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن. سعدی. و رجوع به مترادفات کلمه شود
شکرزبان. شیرین سخن. شیرین گفتار. (یادداشت مؤلف) : در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن. سعدی. و رجوع به مترادفات کلمه شود
شهرستان، برای مثال برآورد پرمایه ده شارسان / شد آن شارسان ها کنون خارسان (فردوسی۲ - ۱۹۰۸)، یکی شارسانی برآورد شاه / پر از برزن و کوی و بازارگاه (فردوسی۵/۵ حاشیه)
شهرستان، برای مِثال برآورد پرمایه ده شارسان / شد آن شارسان ها کنون خارسان (فردوسی۲ - ۱۹۰۸)، یکی شارسانی برآورد شاه / پر از برزن و کوی و بازارگاه (فردوسی۵/۵ حاشیه)
یک نوعی سنگی که چون ساییدۀ آنرا بر موضعی که خون آید بریزند بازایستد. (ناظم الاطباء). آنرا سنگ زخم نیز گویند، به تازی حجرالعاج و حجرالاعرابی نیز خوانند، چون سودۀ آن سپید و شیرین است آنرا شکرسنگ گفته اند و بدو مداوای زخم کنند، و از دیار عرب خیزد از این جهت آنرا حجر اعرابی گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). حجر اعرابی است و آن سنگی باشد سفید، چون آنرا بسایند و بر موضعی که خون می آمده باشد ریزندخون را بازدارد. (برهان). اسم فارسی حجرالعاج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
یک نوعی سنگی که چون ساییدۀ آنرا بر موضعی که خون آید بریزند بازایستد. (ناظم الاطباء). آنرا سنگ زخم نیز گویند، به تازی حجرالعاج و حجرالاعرابی نیز خوانند، چون سودۀ آن سپید و شیرین است آنرا شکرسنگ گفته اند و بدو مداوای زخم کنند، و از دیار عرب خیزد از این جهت آنرا حجر اعرابی گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). حجر اعرابی است و آن سنگی باشد سفید، چون آنرا بسایند و بر موضعی که خون می آمده باشد ریزندخون را بازدارد. (برهان). اسم فارسی حجرالعاج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
شکننده شکر. که شکر بشکندو بخورد. شکرخوار: طوطی شکرشکن. (یادداشت مؤلف). - شکرشکن شدن، شیرین کام شدن به مناسبت شکستن و خوردن شکر. و در بیت ذیل مراد شیرین کامی سخنوران هند است از شکر گفته های حافظ: شکّرشکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله میرود. حافظ. ، شکننده قیمت و ارج شکر در شیرینی: خطت به لب شکرشکن مشک ختن. (یادداشت مؤلف) : همان معشوق زیبا یار او بود بت شکّرشکن دلدار او بود. نظامی. هیچ را نام کرده کاین دهن است نوش در خنده کاین شکرشکن است. نظامی. شکّرشکنی به هرچه خواهی لشکرشکن از شکر چه خواهی. نظامی. به شکّر نشکند شیرینی کس لب شیرین بود شکّرشکن بس. نظامی. لب لعل عناب شکّرشکن زده بوسه بر فندق بی دهن. نظامی. ، شیرین سخن. (آنندراج). سخت خوش بیان. شیرین گفتار. (ناظم الاطباء) : شکّرشکن است یا سخنگوی من است عنبرذقن است یا سمنبوی من است. ابوالطیب مصعبی. بس که ازغم رنگ بستم دور از آن شکّرشکن سبز شد چون بال طوطی استخوانها در تنم. مفید بلخی (از آنندراج). اما ناقلان آثار و راویان اخبار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار چنین روایت کنند... (یادداشت مؤلف)
شکننده شکر. که شکر بشکندو بخورد. شکرخوار: طوطی شکرشکن. (یادداشت مؤلف). - شکرشکن شدن، شیرین کام شدن به مناسبت شکستن و خوردن شکر. و در بیت ذیل مراد شیرین کامی سخنوران هند است از شکر گفته های حافظ: شکّرشکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله میرود. حافظ. ، شکننده قیمت و ارج شکر در شیرینی: خطت به لب شکرشکن مشک ختن. (یادداشت مؤلف) : همان معشوق زیبا یار او بود بت شکّرشکن دلدار او بود. نظامی. هیچ را نام کرده کاین دهن است نوش در خنده کاین شکرشکن است. نظامی. شکّرشکنی به هرچه خواهی لشکرشکن از شکر چه خواهی. نظامی. به شکّر نشکند شیرینی کس لب شیرین بود شکّرشکن بس. نظامی. لب لعل عناب شکّرشکن زده بوسه بر فندق بی دهن. نظامی. ، شیرین سخن. (آنندراج). سخت خوش بیان. شیرین گفتار. (ناظم الاطباء) : شکّرشکن است یا سخنگوی من است عنبرذقن است یا سمنبوی من است. ابوالطیب مصعبی. بس که ازغم رنگ بستم دور از آن شکّرشکن سبز شد چون بال طوطی استخوانها در تنم. مفید بلخی (از آنندراج). اما ناقلان آثار و راویان اخبار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار چنین روایت کنند... (یادداشت مؤلف)
در شواهد زیر ظاهراً مراد شوره زارهای میان مسکن نعمان بن منذر (حیره) و مدائن است: که از کشور شورسان بود مرز کسی خاک او را ندانست ارز، فردوسی، ره شورسان تا در طیسفون زمین خیره شد زیر نعل اندرون، فردوسی
در شواهد زیر ظاهراً مراد شوره زارهای میان مسکن نعمان بن منذر (حیره) و مدائن است: که از کشور شورسان بود مرز کسی خاک او را ندانست ارز، فردوسی، ره شورسان تا در طیسفون زمین خیره شد زیر نعل اندرون، فردوسی
مانند شکر. شکرمانند در طعم و رنگ: بس است این زهر شکّرگون فشاندن بر افسون خوانده ای افسانه خواندن. نظامی. سهیل از شعر شکّرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی
مانند شکر. شکرمانند در طعم و رنگ: بس است این زهر شکّرگون فشاندن بر افسون خوانده ای افسانه خواندن. نظامی. سهیل از شَعر شکّرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی
شکرخیز. (از آنندراج). جایی که نیشکر زراعت میکنند. (ناظم الاطباء) : گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی. سعدی. طوطیان در شکّرستان کامرانی میکنند در تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس. حافظ. ، کنایه از لب و دهان معشوق: بر شکّرت از پرّ مگس پرده چه سازی ای من مگس آن شکرستان که تو داری. خاقانی. گرچه شکرخنده زد بر دم چو آتشم آتش من مگذراد بر شکرستان او. خاقانی. شاهد دل درآمد از در من بند لعل از شکرستان بگشاد. خاقانی. ، در بیت ذیل کنایه از وجود معشوق و محبوب است بمناسبت ظرافت و شیرینی و نظافت اندام و حرکات و سکنات: دارند به دور شکرستان تو خوبان چون نیشکر انگشت تحیر به دهنها. خواجه آصفی (از آنندراج). ، سخت خوش خنده. خوش محضر. شکرخنده. با خندۀ شیرین: بخندید، و شکرستانی بود (مسعود) در همه حالها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). گفت شیرین سخن جوانی بود کز ظریفی شکرستانی بود. نظامی. گر نمکدان پرشکر خواهی مپرس تلخیی کآن شکّرستان میکند. سعدی. ، کار خانه شکرسازی. (ناظم الاطباء)، جایی که شکر فراوان باشد. شکرزار. (فرهنگ فارسی معین)
شکرخیز. (از آنندراج). جایی که نیشکر زراعت میکنند. (ناظم الاطباء) : گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی. سعدی. طوطیان در شکّرستان کامرانی میکنند در تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس. حافظ. ، کنایه از لب و دهان معشوق: بر شکّرت از پرّ مگس پرده چه سازی ای من مگس آن شکرستان که تو داری. خاقانی. گرچه شکرخنده زد بر دم چو آتشم آتش من مگذراد بر شکرستان او. خاقانی. شاهد دل درآمد از در من بند لعل از شکرستان بگشاد. خاقانی. ، در بیت ذیل کنایه از وجود معشوق و محبوب است بمناسبت ظرافت و شیرینی و نظافت اندام و حرکات و سکنات: دارند به دور شکرستان تو خوبان چون نیشکر انگشت تحیر به دهنها. خواجه آصفی (از آنندراج). ، سخت خوش خنده. خوش محضر. شکرخنده. با خندۀ شیرین: بخندید، و شکرستانی بود (مسعود) در همه حالها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). گفت شیرین سخن جوانی بود کز ظریفی شَکَرْسِتانی بود. نظامی. گر نمکدان پرشکر خواهی مپرس تلخیی کآن شکّرستان میکند. سعدی. ، کار خانه شکرسازی. (ناظم الاطباء)، جایی که شکر فراوان باشد. شکرزار. (فرهنگ فارسی معین)
شکردهان. شیرین دهن. که دهانی شیرین چون شکر دارد. (یادداشت مؤلف) : خوش بود عیش با شکردهنی ارغوان روی یاسمن بدنی. سعدی. ، شیرین سخن. شکردهان. شیرین گفتار. (یادداشت مؤلف) : سرو بلند بین که چه رفتار میکند شوخ شکردهن که چه گفتار میکند. سعدی. دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب. سعدی. و رجوع به شکردهان شود
شکردهان. شیرین دهن. که دهانی شیرین چون شکر دارد. (یادداشت مؤلف) : خوش بود عیش با شکردهنی ارغوان روی یاسمن بدنی. سعدی. ، شیرین سخن. شکردهان. شیرین گفتار. (یادداشت مؤلف) : سرو بلند بین که چه رفتار میکند شوخ شکردهن که چه گفتار میکند. سعدی. دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب. سعدی. و رجوع به شکردهان شود
شکردن. شکار کردن. قنص. اقتناص. صید. (یادداشت مؤلف). شکار کردن. (آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکستن دشمن باشد. (آنندراج) (برهان) : همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کوگور را بشکرید. فردوسی. ، کشتن. (یادداشت مؤلف) ، گرفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکردن در همه معانی شود
شکردن. شکار کردن. قنص. اقتناص. صید. (یادداشت مؤلف). شکار کردن. (آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکستن دشمن باشد. (آنندراج) (برهان) : همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کوگور را بشکرید. فردوسی. ، کشتن. (یادداشت مؤلف) ، گرفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکردن در همه معانی شود
باغی بزرگ در دومنزلی اورگنج به خوارزم دیده شده بدین نام یعنی چارچمن که از هر خیابانی که می رفتی به حوضی رسیدی و باز چهار خیابان دیگر و بدین صورت تا آخر، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، و رجوع به چارچمن شود
باغی بزرگ در دومنزلی اورگنج به خوارزم دیده شده بدین نام یعنی چارچمن که از هر خیابانی که می رفتی به حوضی رسیدی و باز چهار خیابان دیگر و بدین صورت تا آخر، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، و رجوع به چارچمن شود
مخفف شارستان، شهرستان، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : برآورد پرمایه ده شارسان شد آن شارسانها کنون خارسان، فردوسی، ز داد و دهش وز خرید و فروخت تو گفتی همی شارسان برفروخت، فردوسی، پس بیش مشنو آن سخن باطل کسی کز شارسان علم سوی روستا شده ست، ناصرخسرو، در مدینه ی علم ایزد جغدکان را جای نیست جغدکان از شارسانها قصد زی ویران کنند، ناصرخسرو، ، کوشک و عمارتی را گویند که بر چهار سوی آن بساتین باشد، (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، و رجوع به شارستان شود
مخفف شارستان، شهرستان، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : برآورد پرمایه ده شارسان شد آن شارسانها کنون خارسان، فردوسی، ز داد و دهش وز خرید و فروخت تو گفتی همی شارسان برفروخت، فردوسی، پس بیش مشنو آن سخن باطل کسی کز شارسان علم سوی روستا شده ست، ناصرخسرو، در مدینه ی ْعلم ایزد جغدکان را جای نیست جغدکان از شارسانها قصد زی ویران کنند، ناصرخسرو، ، کوشک و عمارتی را گویند که بر چهار سوی آن بساتین باشد، (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، و رجوع به شارستان شود