شیرین زبان. شیرین گفتار. (ناظم الاطباء). شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) : در مکتب عشق و عشقبازی معشوق شکرزبانم این است. نظامی. و رجوع به شکرسخن و شکرلب شود
شیرین زبان. شیرین گفتار. (ناظم الاطباء). شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) : در مکتب عشق و عشقبازی معشوق شکرزبانم این است. نظامی. و رجوع به شکرسخن و شکرلب شود
نگهبان یا مامور مرز، سرحددار، کنایه از حاکم قسمتی از کشور، برای مثال یکی روز مرد آرزومند نان / دگر روز بر کشوری مرزبان (فردوسی۲ - ۱۵۰۴)، در دورۀ ساسانیان، حاکم سرحدی، کنایه از نگهبان
نگهبان یا مامور مرز، سرحددار، کنایه از حاکم قسمتی از کشور، برای مِثال یکی روز مرد آرزومند نان / دگر روز بر کشوری مرزبان (فردوسی۲ - ۱۵۰۴)، در دورۀ ساسانیان، حاکم سرحدی، کنایه از نگهبان
هم صدا، هم آواز، هماهنگ، متفق یک زبان شدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن یک زبان گردیدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن، یک زبان شدن
هم صدا، هم آواز، هماهنگ، متفق یک زبان شدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن یک زبان گردیدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن، یک زبان شدن
ترجمه متفق اللسان که به معنی متفق و یکدل است. (آنندراج). با یک آواز و صدا و متفق. (ناظم الاطباء). هم آواز. متحدالقول. متفق الکلمه. هم قول. همزبان. (یادداشت مؤلف). متفق القول: همه یک زبان آفرین خواندند بر تخت زر گوهر افشاندند. فردوسی. همه همواره یک زبان شده اند کو خداوند دولتی ست جوان. فرخی. هیچکس یک بیت و یک معنی از این که در او گفته بود منکر نشد الا همه به یک زبان گفتند... (تاریخ سیستان). بر دعای دولتش در شش جهت هفت مردان یک زبان بینم همی. خاقانی. به خانی برکیوک و جلوس او در دست ملک یک زبان شدند. (جهانگشای جوینی). برو با دوستان آسوده بنشین چو بینی در میان دشمنان جنگ و گر بینی که با هم یک زبانند کمان را زه زن و بر باره بر سنگ. سعدی (گلستان). تو آمرزیده ای واﷲ اعلم که اقلیمی به خیرت یک زبانند. سعدی. - یکدل و یک زبان، که زبان و دلش یکی باشد. یکرنگ. صمیمی. همدل. موافق: برادر بدش یکدل و یک زبان از او کمتر آن نامدار جهان. فردوسی. کنون داستان گوی در داستان از آن یکدل و یک زبان راستان. فردوسی. چو نزدیک نوشین روان آمدند همه یکدل و یک زبان آمدند. فردوسی. بعد از آنکه همه یکدل و یک زبان بودند هرکسی از ایشان رایی و اختلافی و اختیاری گرفت. (تاریخ قم ص 146). به سبب آنکه همه یکدل و یک زبان باشند. (تاریخ قم ص 252). - یک زبان شدن، موافقت نمودن. همدل شدن. (ناظم الاطباء). ورجوع به ترکیب یک زبان و یکدل شدن شود. - یک زبان و یکدل شدن، یکدل و یک زبان شدن. متفق القول گشتن. همرای و همزبان شدن: تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش. حافظ. و رجوع به ترکیب یکدل و یک زبان شود
ترجمه متفق اللسان که به معنی متفق و یکدل است. (آنندراج). با یک آواز و صدا و متفق. (ناظم الاطباء). هم آواز. متحدالقول. متفق الکلمه. هم قول. همزبان. (یادداشت مؤلف). متفق القول: همه یک زبان آفرین خواندند بر تخت زر گوهر افشاندند. فردوسی. همه همواره یک زبان شده اند کو خداوند دولتی ست جوان. فرخی. هیچکس یک بیت و یک معنی از این که در او گفته بود منکر نشد الا همه به یک زبان گفتند... (تاریخ سیستان). بر دعای دولتش در شش جهت هفت مردان یک زبان بینم همی. خاقانی. به خانی برکیوک و جلوس او در دست ملک یک زبان شدند. (جهانگشای جوینی). برو با دوستان آسوده بنشین چو بینی در میان دشمنان جنگ و گر بینی که با هم یک زبانند کمان را زه زن و بر باره بر سنگ. سعدی (گلستان). تو آمرزیده ای واﷲ اعلم که اقلیمی به خیرت یک زبانند. سعدی. - یکدل و یک زبان، که زبان و دلش یکی باشد. یکرنگ. صمیمی. همدل. موافق: برادر بدش یکدل و یک زبان از او کمتر آن نامدار جهان. فردوسی. کنون داستان گوی در داستان از آن یکدل و یک زبان راستان. فردوسی. چو نزدیک نوشین روان آمدند همه یکدل و یک زبان آمدند. فردوسی. بعد از آنکه همه یکدل و یک زبان بودند هرکسی از ایشان رایی و اختلافی و اختیاری گرفت. (تاریخ قم ص 146). به سبب آنکه همه یکدل و یک زبان باشند. (تاریخ قم ص 252). - یک زبان شدن، موافقت نمودن. همدل شدن. (ناظم الاطباء). ورجوع به ترکیب یک زبان و یکدل شدن شود. - یک زبان و یکدل شدن، یکدل و یک زبان شدن. متفق القول گشتن. همرای و همزبان شدن: تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش. حافظ. و رجوع به ترکیب یکدل و یک زبان شود
شهربان. قریۀ بزرگی است با باغهای نخیل از نواحی خالص در مشرق بغداد، و عده ای از اهل علم از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان). حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب نویسد: از او (خانقین) تا رباط جلولا... پنج فرسنگ، از او تا هارونیه پنج فرسنگ و شهرابان به دست راست به دوفرسنگی این مرحله است. و نیز گوید که شهرابان را دختری ابان نام از تخم کسری ساخته است. (از نزهه القلوب ج 3 ص 43، 165)
شهربان. قریۀ بزرگی است با باغهای نخیل از نواحی خالص در مشرق بغداد، و عده ای از اهل علم از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان). حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب نویسد: از او (خانقین) تا رباط جلولا... پنج فرسنگ، از او تا هارونیه پنج فرسنگ و شهرابان به دست راست به دوفرسنگی این مرحله است. و نیز گوید که شهرابان را دختری ابان نام از تخم کسری ساخته است. (از نزهه القلوب ج 3 ص 43، 165)
شکرخیز. (از آنندراج). جایی که نیشکر زراعت میکنند. (ناظم الاطباء) : گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی. سعدی. طوطیان در شکّرستان کامرانی میکنند در تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس. حافظ. ، کنایه از لب و دهان معشوق: بر شکّرت از پرّ مگس پرده چه سازی ای من مگس آن شکرستان که تو داری. خاقانی. گرچه شکرخنده زد بر دم چو آتشم آتش من مگذراد بر شکرستان او. خاقانی. شاهد دل درآمد از در من بند لعل از شکرستان بگشاد. خاقانی. ، در بیت ذیل کنایه از وجود معشوق و محبوب است بمناسبت ظرافت و شیرینی و نظافت اندام و حرکات و سکنات: دارند به دور شکرستان تو خوبان چون نیشکر انگشت تحیر به دهنها. خواجه آصفی (از آنندراج). ، سخت خوش خنده. خوش محضر. شکرخنده. با خندۀ شیرین: بخندید، و شکرستانی بود (مسعود) در همه حالها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). گفت شیرین سخن جوانی بود کز ظریفی شکرستانی بود. نظامی. گر نمکدان پرشکر خواهی مپرس تلخیی کآن شکّرستان میکند. سعدی. ، کار خانه شکرسازی. (ناظم الاطباء)، جایی که شکر فراوان باشد. شکرزار. (فرهنگ فارسی معین)
شکرخیز. (از آنندراج). جایی که نیشکر زراعت میکنند. (ناظم الاطباء) : گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی. سعدی. طوطیان در شکّرستان کامرانی میکنند در تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس. حافظ. ، کنایه از لب و دهان معشوق: بر شکّرت از پرّ مگس پرده چه سازی ای من مگس آن شکرستان که تو داری. خاقانی. گرچه شکرخنده زد بر دم چو آتشم آتش من مگذراد بر شکرستان او. خاقانی. شاهد دل درآمد از در من بند لعل از شکرستان بگشاد. خاقانی. ، در بیت ذیل کنایه از وجود معشوق و محبوب است بمناسبت ظرافت و شیرینی و نظافت اندام و حرکات و سکنات: دارند به دور شکرستان تو خوبان چون نیشکر انگشت تحیر به دهنها. خواجه آصفی (از آنندراج). ، سخت خوش خنده. خوش محضر. شکرخنده. با خندۀ شیرین: بخندید، و شکرستانی بود (مسعود) در همه حالها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). گفت شیرین سخن جوانی بود کز ظریفی شَکَرْسِتانی بود. نظامی. گر نمکدان پرشکر خواهی مپرس تلخیی کآن شکّرستان میکند. سعدی. ، کار خانه شکرسازی. (ناظم الاطباء)، جایی که شکر فراوان باشد. شکرزار. (فرهنگ فارسی معین)
شکرافشان. که شکر پاشد: سر زلف در عطف دامن کشان ز چهره گل از خنده شکّرفشان. نظامی. ، کنایه از سخت شیرین. عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف) : با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان نزد سپهر سرکشان بنده نشان آمده است. سوزنی. ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن او فغان زآن پستۀ شکّرفشان انگیخته. خاقانی. دیت آنرا که سر برد به شکر هم ز لعل شکرفشان بخشد. خاقانی. لب لعلم همان شکّرفشان است سر زلفم همان دامن کشان است. نظامی. لعلی چو لب شکرفشانت درطبلۀ جوهری ندیدم. سعدی. شیرین تر ازین سخن نباشد الا دهن شکرفشانت. سعدی. شفا ز گفتۀ شکّرفشان حافظ جوی که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد. حافظ. ، کنایه از سخت شیرین زبان. شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) : من ز پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر پیل بالا طوطی شکّرفشان آورده ام. خاقانی. نسر طایر تا لب خندانش دید طوطی شکّرفشان می خواندش. خاقانی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکّرفشان بگوی. سعدی
شکرافشان. که شکر پاشد: سر زلف در عطف دامن کشان ز چهره گل از خنده شکّرفشان. نظامی. ، کنایه از سخت شیرین. عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف) : با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان نزد سپهر سرکشان بنده نشان آمده است. سوزنی. ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن او فغان زآن پستۀ شکّرفشان انگیخته. خاقانی. دیت آنرا که سر برد به شکر هم ز لعل شکرفشان بخشد. خاقانی. لب لعلم همان شکّرفشان است سر زلفم همان دامن کشان است. نظامی. لعلی چو لب شکرفشانت درطبلۀ جوهری ندیدم. سعدی. شیرین تر ازین سخن نباشد الا دهن شکرفشانت. سعدی. شفا ز گفتۀ شکّرفشان حافظ جوی که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد. حافظ. ، کنایه از سخت شیرین زبان. شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) : من ز پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر پیل بالا طوطی شکّرفشان آورده ام. خاقانی. نسر طایر تا لب خندانْش دید طوطی شکّرفشان می خواندش. خاقانی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکّرفشان بگوی. سعدی
که دهان شیرین دارد. شیرین دهان. شیرین لب. شکرلب. (از یادداشت مؤلف) : شاید که آستینت بر سر زنند سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان. سعدی. ساقیی شکّردهان و مطربی شیرین سخن همنشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام. حافظ. ، شکرحرف. (آنندراج). شیرین سخن. شیرین گفتار. شکرسخن. (یادداشت مؤلف) : با دعای شب خیزان ای شکردهان مستیز در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی. حافظ. و رجوع به شکردهن و شکردهنی شود
که دهان شیرین دارد. شیرین دهان. شیرین لب. شکرلب. (از یادداشت مؤلف) : شاید که آستینت بر سر زنند سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان. سعدی. ساقیی شکّردهان و مطربی شیرین سخن همنشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام. حافظ. ، شکرحرف. (آنندراج). شیرین سخن. شیرین گفتار. شکرسخن. (یادداشت مؤلف) : با دعای شب خیزان ای شکردهان مستیز در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی. حافظ. و رجوع به شکردهن و شکردهنی شود
دهی است از دهستان میربیگ بخش دلفان شهرستان خرم آباد. سکنه 360 تن. آب از رود خانه کشفان. محصول عمده غلات و لبنیات و پشم. ساکنان از طایفۀ قلایی اند و عده ای چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان میربیگ بخش دلفان شهرستان خرم آباد. سکنه 360 تن. آب از رود خانه کشفان. محصول عمده غلات و لبنیات و پشم. ساکنان از طایفۀ قلایی اند و عده ای چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)