جدول جو
جدول جو

معنی شکردهان - جستجوی لغت در جدول جو

شکردهان
(شَ کَ / شَکْ کَ دَ)
که دهان شیرین دارد. شیرین دهان. شیرین لب. شکرلب. (از یادداشت مؤلف) :
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان.
سعدی.
ساقیی شکّردهان و مطربی شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام.
حافظ.
، شکرحرف. (آنندراج). شیرین سخن. شیرین گفتار. شکرسخن. (یادداشت مؤلف) :
با دعای شب خیزان ای شکردهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی.
حافظ.
و رجوع به شکردهن و شکردهنی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرفشان
تصویر شکرفشان
شکرافشان، شکرافشاننده، شیرین سخن، شیرین گفتار
فرهنگ فارسی عمید
قسمتی از معدۀ گوسفند و سایر حیوانات نشخوار کننده که شیرۀ معده در آن مترشح می شود، شکمبۀ بره و بزغاله
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ)
روزه دار. صایم. مهردهانان، روزه داران. (برهان) ، خاموش. ساکت. و رجوع به ترکیب مهر دهان ذیل مهر شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان ریکان گرمسار. جلگه ای و معتدل است و 453 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(پُ دَ)
ترجمه جملۀ عربی بملأفیه است:
زان پشت روزگار قوی گشت و این سخن
در روی روزگار بگویم به پر دهان.
اثیر اخسیکتی (دیوان ص 259).
هی الدنیا تقول بملأفیه
حذار حذار من فتکی و بطشی ٔ.
(جهانگیری این کلمه را پروهان و با واو خوانده و از آن لغتی بمعنی آشکار ساخته است)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
آردهان. (قاموس الاعلام ترکی). کرسی قضائی است در لواء جلدر، از ولایت ارزروم. موقع آن بر کنار نهر کور، بین 41 درجه و 20 دقیقۀ عرض شمالی و قریب 40درجه و 30 دقیقۀ طول شرقی، در 18 ساعته راه از مرکز لواء و در حدود 40 میلی شمال شمال غربی قارص. و آن شهری است استوار و روسها به سال 1244 هجری قمری بر آن استیلا یافتند و سپس عثمانیان شهر مزبور را بازستدندو مجدداً در جنگی که بین دولت عثمانی و روس درگرفت روسها آنرا تصرف کردند. (ضمیمۀ معجم البلدان). و آن در مغرب کارسک است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان شهرنو بالاولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. دامنه و معتدل است و 1021 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کُ خوَرْ / خُرْ)
از طسوج جوزه و جرکان. (تاریخ قم ص 119)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
لوش. (لغت نامۀ اسدی از یادداشت مؤلف). که دهان کج دارد
لغت نامه دهخدا
(سُکْ کَ)
معرب شکردان. ظرفی است که در آن میوه و شکر ریزند. (از دزی ج 1 و نشوءاللغه ص 98)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکرسان. (ناظم الاطباء). شان شکر. و رجوع به مادۀ شکرسان شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ دَ هََ)
شیرین دهنی. دهان خوش و شیرین داشتن:
بجز شکردهنی نکته هاست خوبی را.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(گُرْ)
دهی است از دهستان لاشار بخش بمپور شهرستان ایرانشهر واقع در55000 گزی جنوب بمپور کنار شوسۀ بمپور به چاه بهار. کوهستانی و گرم سیر مالاریایی است. سکنۀ آن 65 تن است. آب آن از قنات است. محصول آن غلات و ذرت و خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن شوسه است. ساکنان از طایفۀ میرلاشاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است (به ناحیت کرمان) بر راه رودان از پارس، جائی با نعمت بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ شُ دَ)
شکار کردن، گریزاندن و گریختن فرمودن، شکستن. (ناظم الاطباء). و رجوع به شکردن و شکریدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ زَ)
شیرین زبان. شیرین گفتار. (ناظم الاطباء). شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) :
در مکتب عشق و عشقبازی
معشوق شکرزبانم این است.
نظامی.
و رجوع به شکرسخن و شکرلب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ /شَکْ کَ رِ)
شکرخیز. (از آنندراج). جایی که نیشکر زراعت میکنند. (ناظم الاطباء) :
گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی.
سعدی.
طوطیان در شکّرستان کامرانی میکنند
در تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس.
حافظ.
، کنایه از لب و دهان معشوق:
بر شکّرت از پرّ مگس پرده چه سازی
ای من مگس آن شکرستان که تو داری.
خاقانی.
گرچه شکرخنده زد بر دم چو آتشم
آتش من مگذراد بر شکرستان او.
خاقانی.
شاهد دل درآمد از در من
بند لعل از شکرستان بگشاد.
خاقانی.
، در بیت ذیل کنایه از وجود معشوق و محبوب است بمناسبت ظرافت و شیرینی و نظافت اندام و حرکات و سکنات:
دارند به دور شکرستان تو خوبان
چون نیشکر انگشت تحیر به دهنها.
خواجه آصفی (از آنندراج).
، سخت خوش خنده. خوش محضر. شکرخنده. با خندۀ شیرین: بخندید، و شکرستانی بود (مسعود) در همه حالها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162).
گفت شیرین سخن جوانی بود
کز ظریفی شکرستانی بود.
نظامی.
گر نمکدان پرشکر خواهی مپرس
تلخیی کآن شکّرستان میکند.
سعدی.
، کار خانه شکرسازی. (ناظم الاطباء)، جایی که شکر فراوان باشد. شکرزار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ نِ)
شکرافشان. که شکر پاشد:
سر زلف در عطف دامن کشان
ز چهره گل از خنده شکّرفشان.
نظامی.
، کنایه از سخت شیرین. عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف) :
با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان
نزد سپهر سرکشان بنده نشان آمده است.
سوزنی.
ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن
او فغان زآن پستۀ شکّرفشان انگیخته.
خاقانی.
دیت آنرا که سر برد به شکر
هم ز لعل شکرفشان بخشد.
خاقانی.
لب لعلم همان شکّرفشان است
سر زلفم همان دامن کشان است.
نظامی.
لعلی چو لب شکرفشانت
درطبلۀ جوهری ندیدم.
سعدی.
شیرین تر ازین سخن نباشد
الا دهن شکرفشانت.
سعدی.
شفا ز گفتۀ شکّرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد.
حافظ.
، کنایه از سخت شیرین زبان. شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) :
من ز پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکّرفشان آورده ام.
خاقانی.
نسر طایر تا لب خندانش دید
طوطی شکّرفشان می خواندش.
خاقانی.
معلوم شد این حدیث شیرین
از منطق آن شکرفشان است.
سعدی.
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکّرفشان بگوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
کنایه از صایم و روزه دار. (از برهان قاطع) ، پارسا. پرهیزگار. (ناظم الاطباء) ، تشنه. عطشان
لغت نامه دهخدا
آوند شیر، (ناظم الاطباء)، ظرفی چون قوری که در آن شیر کنند و با چای آرند، ظرف برای شیر خوردن، ظرف شیرخوری، شیرخوری، شیردانی، (یادداشت مؤلف)، شکنبۀ بزغاله و گوسپند، (ناظم الاطباء)، چیزی است مثل کدو که گوسفند را در بالای شکنبه می باشد و غیر از شکنبه است و آنرا کیپاپزان پر از گوشت و برنج و مصالح کرده می فروشند، و به هندی چسته گویند که از آن شیر بسته می شود، (از آنندراج)، قسمتی از شکمبۀ گاو و گوسفند و غیره، شیردانی، (یادداشت مؤلف)، گوسپند و غیره را غیر ازشکبنه، بالای شکنبه چیزی باشد مثل کدو، (غیاث)، در تداول گناباد خراسان به قسمت کوچکی متّصل به شکمبۀ بره یا بزغاله اطلاق شود که از آن پنیرمایه یا مایۀ پنیر سازند، (یادداشت محمد پروین گنابادی)، معده نشخوارکنندگان شامل چهار بخش است: شکنبه (سیرابی)، نگاری، هزارلا، شیردان، قسمت شیردان معده حقیقی نشخوارکنندگان است که دارای دیاستازها و غدد گوارشی و عصارۀ معدی است (علت وجه تسمیه)، سه قسمت دیگر معده این جانوران فاقد غدد گوارشی و دارای بافت پوششی مطبق اند، (از فرهنگ فارسی معین: نشخوارکننده) :
دایه در کودکی به دامانش
شیردان داده جای پستانش،
محمدقلی سلیم (از آنندراج)،
چو با او نشسته ست عاشق به خوان
نگنجیده در پوست چون شیردان،
میرزا طاهر وحید (از آنندراج)،
ترسم که شیردان بخودش پرده در شود
وین راز سر بمهر به عالم سمر شود،
بسحاق اطعمه (از آنندراج)،
در لب سفره سعی کن کز پی هم فروگزی
بر سر کله شیردان یک دو سه چار و پنج و شش،
بسحاق اطعمه،
روغنی کز پاچه گرد آورد پیر کله پز
کفچه کفچه بر تریت شیردان خواهم فشاند،
بسحاق اطعمه،
- شیردان برگشتن، از بعض ثقات شنیده شد که چون کسی با کسی نزاعی دارد می گوید: ’برو وگرنه شیردانت را برمی گردانم’، و در این صورت کنایه از واژگونه آویختن باشد و آن عبارت از تعذیب و شکنجه است، پس شیردان برگشتن لازم این باشد، (از آنندراج) :
بر سر خوان چو جلوه گر گردد
شیردان طعام برگردد،
میر یحیی شیرازی (از آنندراج)،
- شیردان کسی را شکنبه کردن، تهدیدی به آزردن و مصدوم کردن سخت،
، در تداول خراسان جان دانه و یافوخ یعنی قسمت نرم بالای پیشانی کودک را نامند، (یادداشت محمد پروین گنابادی)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
آوند شکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ دَ هََ)
شکردهان. شیرین دهن. که دهانی شیرین چون شکر دارد. (یادداشت مؤلف) :
خوش بود عیش با شکردهنی
ارغوان روی یاسمن بدنی.
سعدی.
، شیرین سخن. شکردهان. شیرین گفتار. (یادداشت مؤلف) :
سرو بلند بین که چه رفتار میکند
شوخ شکردهن که چه گفتار میکند.
سعدی.
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب.
سعدی.
و رجوع به شکردهان شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ)
قریه ای است سه فرسنگ بیشتر میانۀ جنوب و مشرق شنبه. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شرهان
تصویر شرهان
کادمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیردان
تصویر شیردان
ظرفی چون قوری که در آن شیر کنند و با چای آرند، ظرف شیرخوری
فرهنگ لغت هوشیار
گونه ای کوآرتز بنفش رنگ که آنرا آمتیست نیز نامند. رنگ بنقش آن مربوط بمواد خارجی مخصوصا مواد ارگانیک است ضمنا ترکیباتی از منگنز در ترکیب آن موجود است. اگر کرکهن را در حدود 250 درجه حرارت دهند رنگ بنفش آن می پرد و این دال بر آن است که رنگ بنفش وی مربوط بمواد هیدرو کربنه است. از این سنگ در جواهر سازی جهت ساختن نگین های انگشتری استفاده میکنند کرکهان آمتیست کوآرتز بنفش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر دهان
تصویر شکر دهان
شیرین دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردهان
تصویر پردهان
آنکه دهانش مملو از چیزی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرستان
تصویر شکرستان
جایی که شکر فراوان باشد شکر زار، جایی که نیشکر زراعت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکردهن
تصویر شکردهن
آنکه دهانی شیرین چون شکر دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکران
تصویر شکران
سپاسداری سپاسگذاری کردن شگر گفتن مقابل کفران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیردان
تصویر شیردان
شکنبه بره و بزغاله و گوسفند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کردان
تصویر کردان
اکراد
فرهنگ واژه فارسی سره
شکرزار، نیشکرزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد