جدول جو
جدول جو

معنی شکرآب - جستجوی لغت در جدول جو

شکرآب
(شَ کَ)
شکراب. شکر گداخته درآب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شربت ساخته از آب که شکر در آن کنند. ماءالسﱡکّر. (فرهنگ فارسی معین). آب که شکر در آن حل کرده باشند. (یادداشت مؤلف).
- شکرآب سوزان، چیزی نظیر نبات سوخته. (فرهنگ فارسی معین).
، کنایه از لب معشوق:
جانم بلب آمد ز غم، آن بادۀ لعل
پیش آر که تا جان نهم اندر شکرآب.
امیرخسرو (از آنندراج).
، رنجش اندکی که در میان دو دوست بهم رسد. (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث). کنایه از رنجش و کدورت که میان دوستان شود، و این را در عرف حال شکررنجی گویند. (آنندراج). دلتنگی مختصر میان دو دوست. نقاری خرد میان دو دوست. نزاع یا اختلافی سخت خرد بین دو یار یا برادران یا زوجین یا عاشق و معشوق و جز آنان. (یادداشت مؤلف) :
غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدیم
جایی که میان می و ساغر شکرآب است.
حکیم باشی (از آنندراج).
آمیزش زهر و کام چون اول نیست
چندی است که با هم شکرآبی دارند.
ظهوری (از آنندراج).
از دوری گلشن غرضم حفظ ملال است
ورنه شکرآبی به گل و یاسمنم نیست.
طالب آملی (از آنندراج).
با یوسفت اگر شکرآبی رود ز حسن
مصری نباتش از شکرت در گدازباد.
واله هروی (از آنندراج).
افتاده میان گل و بلبل شکرآبی
آن مست همانا که به گلزار درآمد.
شفایی (از آنندراج).
از یک جواب تلخ که مقصود ما و توست
در جام دوستی شکرآبی نمیکنی.
ملاشانی تکلو (از آنندراج).
باده نوشان همه در جنگ بهم می چسبند
باعث الفت چسبان شکرآب است مرا.
سعید اشرف (از آنندراج).
- شکرآب شدن میان دو کس، پیوندشان بهم خوردن. ایجاد اختلاف شدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
شکرآب
شکر گداخته در آب، شربت
تصویری از شکرآب
تصویر شکرآب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرلب
تصویر شکرلب
شیرین لب، شیرین گفتار، در پزشکی لب شکری، کسی که یکی از دو لب او شکافته باشد، لب شکافته، سلنج، سه لنج، سه لب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکراب
تصویر شکراب
آب شکر، آبی که شکر در آن حل کرده باشند، کنایه از اختلاف و رنجش اندک میان دو دوست، برای مثال غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم / جایی که میان می و ساقی شکراب است (کلیم همدانی - لغتنامه - شکرآب)
فرهنگ فارسی عمید
(لَ کَ)
نام دهی جزء دهستان افشاریۀ ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 24هزارگزی باختر کرج و هفت هزارگزی جنوب راه شوسۀ کرج به قزوین. جلگه، معتدل، دارای 295 تن سکنه شیعه. فارسی زبان. آب آن از قنات و رود کردان. محصول غلات و صیفی و بنشن و چغندر قند و لبنیات و انگور. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و از طریق پل کردان ماشین بدانجا توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
دهی است از دهستان حومه بخش زرند شهرستان ساوه. سکنه 199 تن. آب آن از قنات. محصول عمده غلات، بنشن، پنبه و انگور است. صنایع دستی زنان جوال بافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ رَ)
یکی از محله های شهر اهواز، واقع در باختر رود کارون. در این محل سابقاً دهی بنام امانیۀ بزرگ بوده است. لشکرآباد در سال 1315 هجری شمسی به اهتمام لشکریان مقیم اهواز بنا شد و دارای ششهزار سکنه و دبستان و کلانتری و تلفن و صندوق پست است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
دهی است از دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل. آب از چشمه. سکنه 269 تن. محصول عمده غلات و حبوب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند. سکنه 125 تن. آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
دهی است به شمال تهران آن سوی قلعۀ توچال میان شهرستان ک وآهار، آبی است بدین نام در آن موضع
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
دهی است از دهستان چناران بخش حومه شهرستان مشهد. سکنه 147 تن. آب از قنات است. محصول عمده غلات، چغندرقند و بنشن است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
دهی است از دهستان ای تیوند بخش مرکزی شهرستان شوشتر. سکنه 200 تن. آب از چشمه است. محصول عمده غلات. شغل اهالی زراعت وکارگری شرکت نفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
دهی است از دهستان جلگه افشاردوم بخش اسدآباد شهرستان همدان. سکنه 133 تن. آب ازچشمه است. محصول عمده غلات و لبنیات و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
دهی است از دهستان میربیگ بخش دلفان شهرستان خرم آباد. سکنه 360 تن. آب از رود خانه کشفان. محصول عمده غلات و لبنیات و پشم. ساکنان از طایفۀ قلایی اند و عده ای چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
دهی است از دهستان کاغۀ بخش دورود شهرستان بروجرد. سکنه 150 تن. آب آن از رودخانه و قنات. محصول عمده غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروۀ شهرستان سنندج. سکنه 240 تن. صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی است. این ده مشهوربه چراغ آباد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
دهی است از دهستان یوسف آباد بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد. سکنه 150 تن. آب آن از رود خانه کهمان است. محصول عمده غلات و حبوب و لبنیات. ساکنان از طایفۀ یوسف وند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
شیر آب، شیر، شیرابه، شیر و لوله ای که آب از آن جریان یابد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به شیر شود، در اصطلاح رختشویان، آب کم: شیرآب یا شیرآبه دادن به جامه ای که قبلاًآنرا با صابون شسته اند، کمی آب بر آن ریختن، یا در کمی آب بار دیگر شستن، آب کشیدن، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. دارای 52 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام محلی کنار راه همدان و کرمانشاه میان تاج آباد علیا و اسدآباد در چهارصدوسی هزارگزی طهران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ لَ)
شیرین لب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). معشوق شیرین لب. شیرین سخن. معشوق با لب بی نهایت زیبا و دلکش. آنکه لبی زیبا دارد. آنکه لبی لطیف و ظریف دارد. (یادداشت مؤلف). کنایه از محبوب و مطلوب معشوق. (از غیاث) :
آخته چنگ و چلب ساخته چنگ و رباب
دیده به شکّرلبان گوش به شکّرتوین.
منوچهری.
به عاشقی دل و چشم مرا چو شکّر و گل
به آب و آتش داد آن شکرلب گل خند.
سوزنی.
یار من شکّرلب و گل روی و من در درددل
گر کند درمان این دل زآن گل و شکّر سزد.
سوزنی.
غزلسرای شدم بر شکرلبی گل خد
بنفشه زلفی و نسرین بری صنوبرقد.
سوزنی.
از چون تو شکرلبی بها نتوان خواست.
؟ (از سندبادنامه ص 120).
شکرلب با کنیزان نیز می ساخت
کنیزانه بدیشان نرد می باخت.
نظامی.
وآن شکرلب ز روی دمسازی
بازگفتی نکردی آن بازی.
نظامی.
شکرلب داشت با خود ساغری شیر
به دستش داد کاین بر یاد من گیر.
نظامی.
شکرلب نیز ازو فارغ نبودی
دلش دادی و خدمت مینمودی.
نظامی.
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیزانگاشتندی.
نظامی.
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چو نی سوختی.
(بوستان).
فریاد که آن ساقی شکّرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد.
حافظ.
با یار شکرلب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد.
حافظ.
شکرلبان همه دارند بر کلام تو گوش
چه لطف داد خدا لعل نوشخند ترا.
بابافغانی (از آنندراج).
منظر زیبا نداری یار زیبارو مخوان
منطق شیرین نداری شوخ شکّرلب مخوان.
قاآنی.
هر دم به تلخکامی ما طعنه میزند
شکّرلبی که از همه شیرین دهان تر است.
فروغی بسطامی.
، شکرحرف. (آنندراج). شیرین سخن، کسی که مبتلا به لب شکری باشد و لب بالا و پائین او شکافته بود، و به تازی اعلم گویند. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی است که لب چاک از مادر متولد شده باشد. (از آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). لب شکری. لب شکافته. خرگوش لب. (یادداشت مؤلف). کسی که لب بالای او شکافته باشد. (غیاث اللغات). و رجوع به مادۀ لب شکری شود
لغت نامه دهخدا
شربت ساخته از آب که شکر در آن کنند ما السکر. یا شکر سوزان. چیزی نظیر نبات سوخته، رنجش اندکی که میان دو دوست پدید آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکراب
تصویر شکراب
((ش کَ))
شربت ساخته شده از آب و شکر، کنایه از به هم خوردن دوستی میان دو کس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرلب
تصویر شکرلب
((شَ یا ش کَ لَ))
کسی که یکی از دو لبش چاک داشته باشد، کنایه از شیرین گفتار، معشوق، گونه ای نان شیرینی
فرهنگ فارسی معین
شربت، رنجش، رنجیدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چشمه ای شور در مسیر جاده ی قدیمی فیروزکوه
فرهنگ گویش مازندرانی