جدول جو
جدول جو

معنی شکافان - جستجوی لغت در جدول جو

شکافان
(شِ / شَ)
صفت حالیه. در حال شکافتن. (یادداشت مؤلف) :
جام شکوفه دار شکافان شد از هوس
چون حجلۀ شکوفه برانداخت نوبهار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرفشان
تصویر شکرفشان
شکرافشان، شکرافشاننده، شیرین سخن، شیرین گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتابان
تصویر شتابان
شتابنده، کسی که باشتاب حرکت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکیفتن
تصویر شکیفتن
آرام و قرار گرفتن، شکیبیدن، صبر کردن، برای مثال هیچ جانی به صبر ازو نشکیفت / هیچ عقلی به زیرکی نفریفت (سنائی - ۲۸) . مرا پنج روز این پسر دل فریفت / ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت (سعدی۱ - ۱۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوفتن
تصویر شکوفتن
شکافتن، شکافته شدن، گشوده شدن، وا شدن، شکست دادن لشکر، شکوفیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکافتن
تصویر شکافتن
چاک دادن، چاک کردن، پاره کردن، دریدن، شکاف خوردن، چاک شدن، چاک خوردن، دریده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکافتن
تصویر اشکافتن
شکافتن، چاک دادن، چاک کردن، پاره کردن، دریدن، شکاف خوردن، چاک شدن، چاک خوردن، دریده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکاکین
تصویر شکاکین
شکاک، کسانی که در عقاید مذهبی شک می آورند، در فلسفه جمعی از حکما که معتقد بودند علم به چیزی که ورای تجربه قرار داشته باشد محال است و در هیچ امری نباید رای و حکم قطعی داد و همۀ امور را باید با شک و شبهه تلقی کرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتافتن
تصویر شتافتن
شتاب کردن، عجله کردن، شتابیدن، تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرافشان
تصویر شکرافشان
شکرافشاننده، کنایه از شیرین سخن، شیرین گفتار
فرهنگ فارسی عمید
در حال کافتن، رجوع به کافتن شود
لغت نامه دهخدا
(یِ کَ دَ)
پاره کردن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین). خرق کردن. شق کردن.خرق. صدع. خرع. شق ّ. شق ّ. منشق کردن: شکافتن هیزم. دریدن دوخته. مقابل دوختن. (یادداشت مؤلف) : از اژدهای هفت سر مترس از مردم نمام بترس که هرچه وی بساعتی بسکافد به سالی نتوان دوخت. (قابوسنامه)، بازنمودن. از هم دریدن:
دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی.
هاتف اصفهانی.
- شکافتن امری (مسأله ای و غیره) ، روشن کردن آن. (یادداشت مؤلف).
، شیار کردن زمین را. (یادداشت مؤلف)، چاک کردن. شق کردن و دریدن. (از حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). کافیدن. کفتن. کافتن. کافتیدن. ترکاندن. ترکانیدن. غاچ دادن. بقره. فتق. فرت. بزل. فلق. تبزیل. کفاندن. کفانیدن. (یادداشت مؤلف) :
شکافد تهی گاه سرو سهی
نباشد مر او را ز درد آگهی.
فردوسی.
کاین آبنوس و عاج شب و روز روز و شب
چون عاج آبنوس شکافد دل کرام.
خاقانی.
زهرۀ اعدا شکافت چون جگرصبحدم
تا جگرآب را سدّ ببست از تراب.
خاقانی.
یک سهم تو خضروار بشکافت
هفتادوسه کشتی ابتران را.
خاقانی.
فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی
شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد.
خاقانی.
مصطفی مه می شکافد نیمه شب
ژاژ می خاید ز کینه بولهب.
مولوی.
به زخم شمشیر سر و سینۀ یکدیگر میشکافند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 351).
بطّ، شکافتن ریش. بقر، شکم بشکافتن. (از تاج المصادر بیهقی).
- از هم شکافتن، از هم دریدن. برشکافتن. دریدن: به ثقل و طاق و فضل قوّت در زیر پای پست میکرد و به خرطوم از پشت اسب می انداخت و بدان از هم می شکافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286).
- بازشکافتن، برشکافتن. از هم دریدن:
بازشکافی به تیر سینۀ اعدا چو سیب
بازنمایی به تیغ دانۀ دلها چو نار.
خاقانی.
- ، در هم شکستن. خراب کردن. (یادداشت مؤلف) : منصور بفرمود تا آن کوشک [کوشک سپید مداین] را بازشکافتند و خشت پخته و گرج به کشتی همی آوردند. (مجمل التواریخ و القصص).
رستخیر است خیز و بازشکاف
سقف ایوان و طاق و طارم را.
خاقانی.
- برشکافتن، دریدن. بردریدن. (یادداشت مؤلف) :
که رستم به کینه بر او دست یافت
به دشنه جگرگاه او برشکافت.
فردوسی.
به صور صبحگاهی برشکافم
صلیب روزن این بام خضرا.
خاقانی.
فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون
اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا.
خاقانی.
- ، خراب کردن. (یادداشت مؤلف) :... مردمان گویند بنا که ایشان بکردند دیگر ملکان بر نتوانستند شکافتن و خراب کردن و چنانکه بود [کوشک سپید مداین را] تمام برشکافتند. (مجمل التواریخ و القصص) ... مؤنت آن [کوشک] از برشکافتن به بغداد رسیدن هر خشتی به درمی سیم برمی آمد. (مجمل التواریخ و القصص).
- برشکافتن (شکافتن) سقف، چوب و تیر آن بیرون کردن. (یادداشت مؤلف) : هرچه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم به برشکافتن سقف های خانه. (تاریخ بیهق).
، شکستن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) :
بگفت ار کشی ور شکافی سرم
ز بوی دهانت به رنج اندرم.
(بوستان).
- شکافتن بیع، اقاله. (یادداشت مؤلف). فسخ کردن. پاره کردن. شکستن بیع.
، گسیختن. (از ناظم الاطباء)، رخنه کردن. (از ناظم الاطباء) (از حاشیۀبرهان چ معین)، خراب کردن. (از ناظم الاطباء)، بریدن: شکافتن کشتی آب دریا را. (یادداشت مؤلف) :
ندانی که سعدی مکان ازچه یافت
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت.
(بوستان).
شج، شکافتن کشتی دریا را. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). مخر. مخور، شکافتن کشتی آب را. (دهار)، به درازا شق کردن. از طول بریدن. (ناظم الاطباء). به درازا با کارد و امثال آن کمی یا بالتّمام جدا کردن. (یادداشت مؤلف).
- شکافتن قلم، سر آن را به درازا شق کردن: چون بنوشت از هیبت سر قلم شق شد و آن سبب بماند تا روز قیامت هیچ قلم ننویسد تا نشکافند. (قصص الانبیاء ص 4).
- موی شکافتن، به درازا شق کردن موی را.
- ، کنایه از مهارت و دقت سخت نمودن در کاری:
پدر آنجا که سخن خواند بشکافد موی
پسرآنجا که سخن گوید بفشاند زر.
فرخی.
موی معنی می شکافم دوستان را آگهی است
دشمنان را نیز هر مویی بر این معنی گواست.
خاقانی.
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا.
خاقانی.
در پیش لشکر به تیر موی می شکافتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 268).
، توسط کردن میان بایع و مشتری، دریده شدن و چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شق شدن. (فرهنگ فارسی معین). انفلاق. انشرام. انصداع. انشقاق. اختراع. انفطار. انبزال. دریده شدن. (یادداشت مؤلف) :
می خورم تا چو نار بشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم.
ابوشکور بلخی.
هر آن کس که آواز از او یافتی
به تنش اندرون زهره بشکافتی.
فردوسی.
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار.
فرخی.
، خراب شدن. (ناظم الاطباء)، شکسته شدن، نشأت یافتن. پدید آمدن، منتج شدن. حاصل آمدن. (فرهنگ فارسی معین). حادث شدن: هر روز می پروراند و شیرین میکند و ببینی که از این چه شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455)، مشتق شدن کلمه ای از ریشه و مصدر. اشتقاق یافتن. اشتقاق. مشتق شدن. (یادداشت مؤلف). شکافتن سخن از سخن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : این نام [نام باحورا] از بحران شکافته است و بحران حکم بود. (التفهیم). نام قولنج [صواب: قولیج] از نام این روده [قولون] شکافته اند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- شکافتن سخن از سخن (حدیث از حدیث) ، مشتق شدن سخن از سخنی. کشیده شدن مطلب به مطلب دیگر. (یادداشت مؤلف). آمدن سخن و حدیث و مطلبی بمناسبت سخن و حدیث و مطلب قبل. کشیده شدن حرفی بدنبال حرفی دیگر: کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد و از سخن، سخن می شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 168). از حدیث، حدیث شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135). ناچار از حدیث، حدیث بشکافد و باز باید نمود کار کرمان و سبب هزیمت [آن لشکر که آنجا مرتب بود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 437)، منشعب شدن. جدا شدن. (یادداشت مؤلف) : فرعون بر لب رود نیل آنجا که جویهای مصر از آنجا شکافد یکی منظره بکرد خوش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(شَکْ کا)
جماعتی از حکما هستند معتقد به اینکه انسان برای کسب علم و یقین به معلومات خود میزان و مأخذ صحیحی ندارد. حس خطا میکند و عقل از اصلاح خطای او عاجز است، چه اشخاص به حسب اختلاف بنیه و مزاج و ذوق و فهم و زمان و مکان و اوضاع و احوال و تربیت و انس و عادت و غیر آنها ادراکاتشان مختلف میباشد و امور را یکسان تشخیص نمی دهند، بنابراین در هیچ امری نباید رأی جزم و حکم قطعی اظهار کرد و همه چیز را با تردید و شبهه بایدتلقی نمود و در اعمال زندگانی جنبۀ اخلاق هم بیطرفی و بی تمایلی و عدم عاطفه را باید اختیار کرد. هرچند در میان قدما هم این نوع عقاید وجود داشته و پروتاغوراس سوفسطایی نیز دارای همین مذاق بوده، ولی کسی که به این مذهب معروف است و بلکه مؤسس آن شمرده میشود پیرون است که معاصر اسکندر مقدونی بود. فضلای ما میان شکاکان و سوفسطاییان از جهت مشابهتی که به یکدیگر دارند فرق نگذاشته و شکاک را هم سوفسطایی خوانده اند. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
صفت حالیه، در حال شکفتگی. شکوفا. شکفته. رجوع به شکوفاشود
لغت نامه دهخدا
(یِ مَ دَ)
شکافانیدن. دریدن. پاره کردن. (یادداشت مؤلف).
- شکافانده شدن، دریده شدن. پاره شدن:
ز شادی همی در کف رودزن
شکوفه شکافانده شد از شکن.
اسدی.
و رجوع به شکافانیدن و شکافتن شود
لغت نامه دهخدا
از پارسی شک کنندگان پر گمانان جمع شکاک در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) شکاکان شک کنندگان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مضاف، دو افزا دو خدیه دو وا بست تثنیه مضاف در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)، دومضاف، دو امری باشند وجودی که هر یک از آن دو بقیاس بدیگری تعقل شود مانند پدری و پسری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیفتن
تصویر شکیفتن
شکیبائی داشتن، صبر و تاب آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنافتن
تصویر شنافتن
شنیدن و گوش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
چاک خورده رخنه یافته، پاره شده دریده، شکسته، نشات یافته پدید آمده، منتج حاصل شده، استشاق یافته مشتق
فرهنگ لغت هوشیار
جوانی مقال شیب پیری، پرده ایست از موسیقی. آن جا که شب آرام گیرند، زیر زمین عمیق خانه که در تابستان برای خنکی از آن استفاده کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکاندن
تصویر شکاندن
شکستن، توضیح شکستن خود متعدی است و احتیاجی بدین فعل نیست
فرهنگ لغت هوشیار
شتابنده آن که با شتاب و سرعت حرکت کند یا کاری انجام دهد، بعجله بشتاب: شتابان به سوی شهر حرکت کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتافتن
تصویر شتافتن
عجله کردن، شتاب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکافاندن
تصویر شکافاندن
پاره کردن، دریدن
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره صلیبیان که در سواحل شنی مناطق معتدل آسیای صغیر و اروپا و شمال افریقا و آمریکا میروید. گیاهی است یکساله و دارای ریشه های خوراکی است فجل الجمل رشادالبحر فجیله شرتیله. پارسی تازی گشته بنگریدبه شابانج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکتفان
تصویر اکتفان
گابیدن گایش گای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکافتن
تصویر بشکافتن
شکافته شدن، ترکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکافتن
تصویر اشکافتن
شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکافتن
تصویر شکافتن
مضراب، زخمه، شکفه، چوبی که بدان ساز نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکافتن
تصویر شکافتن
((ش تَ))
چاک دادن، پاره کردن، شکستن، پاره شدن، شق شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبادان
تصویر شبادان
((شَ))
آن جا که شب آرام گیرند، زیرزمین عمیق خانه که در تابستان برای خنکی از آن استفاده کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکتفان
تصویر اکتفان
گایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکافتن
تصویر شکافتن
اشتقاق
فرهنگ واژه فارسی سره
بریدن، پاره کردن، دریدن، سوراخ کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد