آغل گوسفند، مغاره، کلبۀ صحرایی، سایه بانی که با شاخه های درخت و علف در بیابان یا در میان کشتزار درست کنند، آلاچیق، کریچ، کرچه، کریچه، گریچ، کومه، برای مثال چو آمد بیابان یکی کازه دید / روان آب و مرغی خوش و تازه دید (اسدی - ۲۷۹)
آغل گوسفند، مغاره، کلبۀ صحرایی، سایه بانی که با شاخه های درخت و علف در بیابان یا در میان کشتزار درست کنند، آلاچیق، کُریچ، کُرچه، کُریچه، گُریچ، کومه، برای مِثال چو آمد بیابان یکی کازه دید / روان آب و مرغی خوش و تازه دید (اسدی - ۲۷۹)
زخمۀمطربان که بدان بربط و چغانه و مانند اینها نوازند. (فرهنگ اوبهی). مضراب و چوبی که بدان ساز نوازند. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری). زخمۀ خنیاگران. (فرهنگ اسدی). زخمه. مضراب. (یادداشت مؤلف). شکفه: پیری آغوش باز کرده فراخ تو همی گوش با شکافۀ غوش. کسایی مروزی (از اسدی). به شادی همه در کف رودزن شکافه شکافیده شد از شکن. اسدی. به دستان، چکاوک شکافه شکاف سرایان ز گل ساری و زندواف. اسدی. در میان نیکوان زهره طبع ماه روی چون شکوفه روی بودی چون شکافه تن مباش. سنایی (از جهانگیری). و رجوع به شکفه و زخمه شود. ، مجازاً، آوازی که از شکافه و زخمه برآید. (یادداشت مؤلف) ، مهد و گهواره. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری). خانه گهواره. (فرهنگ اوبهی)
زخمۀمطربان که بدان بربط و چغانه و مانند اینها نوازند. (فرهنگ اوبهی). مضراب و چوبی که بدان ساز نوازند. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری). زخمۀ خنیاگران. (فرهنگ اسدی). زخمه. مضراب. (یادداشت مؤلف). شکفه: پیری آغوش باز کرده فراخ تو همی گوش با شکافۀ غوش. کسایی مروزی (از اسدی). به شادی همه در کف رودزن شکافه شکافیده شد از شکن. اسدی. به دستان، چکاوک شکافه شکاف سرایان ز گل ساری و زندواف. اسدی. در میان نیکوان زهره طبع ماه روی چون شکوفه روی بودی چون شکافه تن مباش. سنایی (از جهانگیری). و رجوع به شکفه و زخمه شود. ، مجازاً، آوازی که از شکافه و زخمه برآید. (یادداشت مؤلف) ، مهد و گهواره. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری). خانه گهواره. (فرهنگ اوبهی)
آنکه او را از سخن گفتن به زنان انزال آیدش بی آنکه مخالطت کند، آنکه نزد جماع حدث کند و پیش از ادخال انزال نماید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، آنکه بر شراب بدخویی و جنگجویی کند. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که چون مست شود بدخویی و جنگجویی نماید و عربده کشد. (ناظم الاطباء)
آنکه او را از سخن گفتن به زنان انزال آیدش بی آنکه مخالطت کند، آنکه نزد جماع حدث کند و پیش از ادخال انزال نماید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، آنکه بر شراب بدخویی و جنگجویی کند. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که چون مست شود بدخویی و جنگجویی نماید و عربده کشد. (ناظم الاطباء)
گله کردن بسوی خدا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گله کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). گله کردن به کسی. (از اقرب الموارد). و رجوع به شکوه و شکایت شود، بیمار کردن و رنجانیدن کسی را. (منتهی الارب). بیمار کردن کسی را. (ناظم الاطباء). به درد و رنج انداختن کسی را. (از اقرب الموارد) ، آگاه کردن کسی را از بدی که در حق شخص کرده و گله کردن از وی. (ناظم الاطباء) مشابه و مانند کسی گردیدن و قرین او شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). مشاکهه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به مشاکهه شود
گله کردن بسوی خدا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گله کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). گله کردن به کسی. (از اقرب الموارد). و رجوع به شکوه و شکایت شود، بیمار کردن و رنجانیدن کسی را. (منتهی الارب). بیمار کردن کسی را. (ناظم الاطباء). به درد و رنج انداختن کسی را. (از اقرب الموارد) ، آگاه کردن کسی را از بدی که در حق شخص کرده و گله کردن از وی. (ناظم الاطباء) مشابه و مانند کسی گردیدن و قرین او شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). مشاکهه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به مشاکهه شود
نشستگاهی که پالیزبانان از چوب و گیاه سازند جهت آنکه به وقت باران در آنجا نشینند. (صحاح الفرس). خانه خرگاهی که از چوب و نی و علف سازند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فهرست نوادر لغات معارف بهأولد چ استاد فروزانفر). سایه گاه. سایبان. کومه. کوخ. الاچوق. الاچیق. تواره. سقیفۀ ناطور. عرزال. خرپشته: بتکک (بنگه) از آن گزیدم این کازه کم عیش نیک و دخل بی اندازه. رودکی. سپه را ز بسیاری اندازه نیست در این دشت یک مرد را کازه نیست. فردوسی. نشسته بصد خشم در کازه ای گرفته بچنگ اندرون بازه ای. خجسته (از صحاح الفرس). گه چاشت چون بود روز دگر بیامد برهمن ز کازه بدر. اسدی. چو آمد بیابان یکی کازه دید روان آب و مرغی خوش و تازه دید. اسدی. برهمن یکی پیر خمیده پشت بیامد ز کازه عصائی بمشت. اسدی. ای رسیده شبی به کازۀ من تازه بوده بروی تازۀ من. سوزنی. بزیم کوری ترا چندان که دگر ره رسی بکازۀ من. سوزنی. گرچه از میری ورا آوازه ای است همچو درویشان مر او را کازه ای است. مولوی. امید وصل تو نیست در وهم من که آخر در کازۀ گدایان سلطان چگونه باشد. مولوی. آفتابی رفت در کازۀ هلال در تقاضا که ارحنا یا بلال ! مولوی. سپهر نیلگون با اینهمه قدر سرای شاه عادل راست کازه. شمس فخری. ، خانه و منزل عموماً. (برهان) (ناظم الاطباء)، بمعنی کاوه و آن چوبکی باشد که درودگران در میان چوبهای بزرگ نهند تا بشکافند. (احوال و اشعار رودکی ص 1165). طبایع گر ستون تو ستون را هم بپوسد تن نپوسد آن ستون هرگز کش از طاعت زنی کازه. ابوالعباس مروزی (احوال و اشعار رودکی ص 1165). ، جایی که در بیابان برای خواب گوسفندان سازند و آن را شوغا و شوگا گویند. (انجمن آرا) (آنندراج)، صومعه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس). صومعه ای که بر سر کوه بنا نمایند. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء). خلوت خانه نصاری. (برهان)، کاز. رجوع به کاز شود، علامتی باشد که صیادان در کنار دام از شاخهای درخت سازند و چیزها از آن آویزند تا صید از آن رمیده بطرف دام و دانه آیدیا خود در عقب آن پنهان شده دام را بکشند. (برهان) (ناظم الاطباء). داهول است که شاخهای درختان بر یکطرف دام برزمین فرو برند که شکار رم کند و بسوی دام آید. (انجمن آرا) (آنندراج). کمین گاه شکارچیان. کاژه: و خوبرویان ترکان ما همه بر ما و ما چو فانه گشاده شده ز کازۀدام. (احوال و اشعار رودکی ص 1216). بپای خود بدام آیند نخجیر اگر بر نام او سازند کازه. شمس فخری (از آنندراج و انجمن آرا)
نشستگاهی که پالیزبانان از چوب و گیاه سازند جهت آنکه به وقت باران در آنجا نشینند. (صحاح الفرس). خانه خرگاهی که از چوب و نی و علف سازند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فهرست نوادر لغات معارف بهأولد چ استاد فروزانفر). سایه گاه. سایبان. کومه. کوخ. الاچوق. الاچیق. تواره. سقیفۀ ناطور. عرزال. خرپشته: بتکک (بنگه) از آن گزیدم این کازه کم عیش نیک و دخل بی اندازه. رودکی. سپه را ز بسیاری اندازه نیست در این دشت یک مرد را کازه نیست. فردوسی. نشسته بصد خشم در کازه ای گرفته بچنگ اندرون بازه ای. خجسته (از صحاح الفرس). گه چاشت چون بود روز دگر بیامد برهمن ز کازه بدر. اسدی. چو آمد بیابان یکی کازه دید روان آب و مرغی خوش و تازه دید. اسدی. برهمن یکی پیر خمیده پشت بیامد ز کازه عصائی بمشت. اسدی. ای رسیده شبی به کازۀ من تازه بوده بروی تازۀ من. سوزنی. بزیم کوری ترا چندان که دگر ره رسی بکازۀ من. سوزنی. گرچه از میری ورا آوازه ای است همچو درویشان مر او را کازه ای است. مولوی. امید وصل تو نیست در وهم من که آخر در کازۀ گدایان سلطان چگونه باشد. مولوی. آفتابی رفت در کازۀ هلال در تقاضا که اَرِحنا یا بلال ! مولوی. سپهر نیلگون با اینهمه قدر سرای شاه عادل راست کازه. شمس فخری. ، خانه و منزل عموماً. (برهان) (ناظم الاطباء)، بمعنی کاوه و آن چوبکی باشد که درودگران در میان چوبهای بزرگ نهند تا بشکافند. (احوال و اشعار رودکی ص 1165). طبایع گر ستون تو ستون را هم بپوسد تن نپوسد آن ستون هرگز کش از طاعت زنی کازه. ابوالعباس مروزی (احوال و اشعار رودکی ص 1165). ، جایی که در بیابان برای خواب گوسفندان سازند و آن را شوغا و شوگا گویند. (انجمن آرا) (آنندراج)، صومعه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس). صومعه ای که بر سر کوه بنا نمایند. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء). خلوت خانه نصاری. (برهان)، کاز. رجوع به کاز شود، علامتی باشد که صیادان در کنار دام از شاخهای درخت سازند و چیزها از آن آویزند تا صید از آن رمیده بطرف دام و دانه آیدیا خود در عقب آن پنهان شده دام را بکشند. (برهان) (ناظم الاطباء). داهول است که شاخهای درختان بر یکطرف دام برزمین فرو برند که شکار رم کند و بسوی دام آید. (انجمن آرا) (آنندراج). کمین گاه شکارچیان. کاژه: و خوبرویان ترکان ما همه بر ما و ما چو فانه گشاده شده ز کازۀدام. (احوال و اشعار رودکی ص 1216). بپای خود بدام آیند نخجیر اگر بر نام او سازند کازه. شمس فخری (از آنندراج و انجمن آرا)
نام قریه ای به مرو و نسبت بدان در عربی کازقی باشد. و رجوع به کازقی شود: مقنع مردی بود از اهل روستای مرو از دیهی که آن را کازه خوانند ونام او هاشم بن حکیم بود. (تاریخ بخارا ص 77). نام این دیه در تاریخ گزیده (ص 298) ’کازبره’ آمده است
نام قریه ای به مرو و نسبت بدان در عربی کازقی باشد. و رجوع به کازقی شود: مقنع مردی بود از اهل روستای مرو از دیهی که آن را کازه خوانند ونام او هاشم بن حکیم بود. (تاریخ بخارا ص 77). نام این دیه در تاریخ گزیده (ص 298) ’کازبره’ آمده است
آنچه یک باغبان در قطعۀ کوچکی از زمین مالک برای منظور خاصی میکارد، کرمهای ابریشمی که یک نانوا پرورش میدهد و برگهای توت آنرا کسانی که برای آنها نانوا نان می پزد می آورند. (از دزی ج 1 ص 777)
آنچه یک باغبان در قطعۀ کوچکی از زمین مالک برای منظور خاصی میکارد، کرمهای ابریشمی که یک نانوا پرورش میدهد و برگهای توت آنرا کسانی که برای آنها نانوا نان می پزد می آورند. (از دزی ج 1 ص 777)
کیف یا خورجین بزرگ برای ریختن دانه های غلات یا آرد. ج، شکائر. (از دزی ج 1 ص 777) : فأخذ صاحبه نعلاً له من شکاره کانت معه فضرب به الارض. (ابن بطوطه). فرأیت نفراً من کبار الاجناد و بین ایدیهم خدیم لهم بیده شکاره مملوه بشی ٔ یشبه الحناء. (ابن بطوطه)
کیف یا خورجین بزرگ برای ریختن دانه های غلات یا آرد. ج، شکائر. (از دزی ج 1 ص 777) : فأخذ صاحبه نعلاً له من شکاره کانت معه فضرب به الارض. (ابن بطوطه). فرأیت نفراً من کبار الاجناد و بین ایدیهم خدیم لهم بیده شکاره مملوه بشی ٔ یشبه الحناء. (ابن بطوطه)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. آب از رود خانه کارون. محصول عمده غلات و صیفی و اقسام سبزی. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. آب از رود خانه کارون. محصول عمده غلات و صیفی و اقسام سبزی. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
گله کردن. (ترجمان القرآن ص 62) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (المصادر زوزنی). شکی. (ناظم الاطباء). شکوی. شکایت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکایت و شکوی شود، نالیدن. (ترجمان القرآن). و رجوع به شکایت شود
گله کردن. (ترجمان القرآن ص 62) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (المصادر زوزنی). شَکْی. (ناظم الاطباء). شکوی. شکایت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکایت و شکوی شود، نالیدن. (ترجمان القرآن). و رجوع به شکایت شود
عصای با سنان. (منتهی الارب). عصا با آهن. (دهار). به معنی عکاز است و اخص از آن باشد. (از اقرب الموارد). واحدعکاز. (از ناظم الاطباء). ج، عکاکیز (منتهی الارب) (اقرب الموارد) و عکازات. (اقرب الموارد) : چو راه پرسموم و گرم، اسپرم بگرد او عکازه و غضای او. منوچهری. ، آهن پاره ای بر نیزه و مانند آن. (منتهی الارب) ، عصای چوپانان، عصای تفرج و گردش، عصای صلیب داری که کشیشان گاه بر دست گیرند. (ناظم الاطباء) ، کنایه است از مناصبی که شخص بدست می آورد چنانکه گویند ’فلان من أرباب العکاکیز’. (از اقرب الموارد). و رجوع به عکاز شود
عصای با سنان. (منتهی الارب). عصا با آهن. (دهار). به معنی عکاز است و اخص از آن باشد. (از اقرب الموارد). واحدعکاز. (از ناظم الاطباء). ج، عَکاکیز (منتهی الارب) (اقرب الموارد) و عکازات. (اقرب الموارد) : چو راه پرسموم و گرم، اسپرم بگرد او عکازه و غضای او. منوچهری. ، آهن پاره ای بر نیزه و مانند آن. (منتهی الارب) ، عصای چوپانان، عصای تفرج و گردش، عصای صلیب داری که کشیشان گاه بر دست گیرند. (ناظم الاطباء) ، کنایه است از مناصبی که شخص بدست می آورد چنانکه گویند ’فلان من أرباب العکاکیز’. (از اقرب الموارد). و رجوع به عکاز شود