دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. آب از رود خانه کارون. محصول عمده غلات و صیفی و اقسام سبزی. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. آب از رود خانه کارون. محصول عمده غلات و صیفی و اقسام سبزی. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
آنچه یک باغبان در قطعۀ کوچکی از زمین مالک برای منظور خاصی میکارد، کرمهای ابریشمی که یک نانوا پرورش میدهد و برگهای توت آنرا کسانی که برای آنها نانوا نان می پزد می آورند. (از دزی ج 1 ص 777)
آنچه یک باغبان در قطعۀ کوچکی از زمین مالک برای منظور خاصی میکارد، کرمهای ابریشمی که یک نانوا پرورش میدهد و برگهای توت آنرا کسانی که برای آنها نانوا نان می پزد می آورند. (از دزی ج 1 ص 777)
کیف یا خورجین بزرگ برای ریختن دانه های غلات یا آرد. ج، شکائر. (از دزی ج 1 ص 777) : فأخذ صاحبه نعلاً له من شکاره کانت معه فضرب به الارض. (ابن بطوطه). فرأیت نفراً من کبار الاجناد و بین ایدیهم خدیم لهم بیده شکاره مملوه بشی ٔ یشبه الحناء. (ابن بطوطه)
کیف یا خورجین بزرگ برای ریختن دانه های غلات یا آرد. ج، شکائر. (از دزی ج 1 ص 777) : فأخذ صاحبه نعلاً له من شکاره کانت معه فضرب به الارض. (ابن بطوطه). فرأیت نفراً من کبار الاجناد و بین ایدیهم خدیم لهم بیده شکاره مملوه بشی ٔ یشبه الحناء. (ابن بطوطه)
آشکار. آشکارا. پدید. هویدا. پیدا. ظاهر. معلوم: و سختی بعالم آشکاره گشت. (تاریخ سیستان). گل عاشق شه است و چو دیدار او بدید گشت آشکاره از دل راز نهان گل. مسعودسعد. فرصت شمر طریقۀ رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست. حافظ. ، علن: یکی نام گفتی مر او را پدر نهانی دگر آشکاره دگر. فردوسی. ، متجاهر. متجاسر: دزدیست آشکاره که نستاند جز باغ و حایط و زر و ابکاره. ناصرخسرو. - آشکاره شدن، اعلان شدن. ظهور: و محبت امیربا جعفر اندر دل مردمان جایگیر دید و شعار او آشکاره. (تاریخ سیستان). - آشکاره کردن، فاش کردن. افشا کردن. افشاء. (زوزنی). تشهیر: ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ ببانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم. حافظ. - آشکاره کردن اسلام، اعلای کلمه آن: نوشته نام سلطان بر مناره شده زو دین اسلام آشکاره. (ویس و رامین). - به آشکاره، علناً. جهراً. بالعلانیه. علانیهً. فاش. جهاراً: نه هرکه هست سخن گوی هم سخن دانست به آشکاره همی گویم این نه پنهانی. کمال اسماعیل. و آشکاره به تمام معانی آشکار و آشکارا آمده است
آشکار. آشکارا. پدید. هویدا. پیدا. ظاهر. معلوم: و سختی بعالم آشکاره گشت. (تاریخ سیستان). گل عاشق شه است و چو دیدار او بدید گشت آشکاره از دل راز نهان گل. مسعودسعد. فرصت شمر طریقۀ رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست. حافظ. ، علن: یکی نام گفتی مر او را پدر نهانی دگر آشکاره دگر. فردوسی. ، متجاهر. متجاسر: دزدیست آشکاره که نستاند جز باغ و حایط و زر و ابکاره. ناصرخسرو. - آشکاره شدن، اعلان شدن. ظهور: و محبت امیربا جعفر اندر دل مردمان جایگیر دید و شعار او آشکاره. (تاریخ سیستان). - آشکاره کردن، فاش کردن. افشا کردن. افشاء. (زوزنی). تشهیر: ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ ببانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم. حافظ. - آشکاره کردن اسلام، اعلای کلمه آن: نوشته نام سلطان بر مناره شده زو دین اسلام آشکاره. (ویس و رامین). - به آشکاره، علناً. جهراً. بالعلانیه. علانیهً. فاش. جهاراً: نه هرکه هست سخن گوی هم سخن دانست به آشکاره همی گویم این نه پنهانی. کمال اسماعیل. و آشکاره به تمام معانی آشکار و آشکارا آمده است
هر چیز منسوب و متعلق و مربوط به شکار آن چه در شکار به کار رود: باز شکاری سگ شکاری اسب شکاری تفنگ شکاری هواپیمای شکاری، قالیی که مناظر شکار گاه روی آن نقش شده
هر چیز منسوب و متعلق و مربوط به شکار آن چه در شکار به کار رود: باز شکاری سگ شکاری اسب شکاری تفنگ شکاری هواپیمای شکاری، قالیی که مناظر شکار گاه روی آن نقش شده
حساب، حد اندازه، عدد، نمره. یا دانش (علم) شمار. علم حساب. یا شمار... در ردیف در زمره. یا روز علم. روز رستخیز قیامت. یا بشمار آوردن، به حساب آوردن احتساب. یا به علم رفتن، به حساب آمدن محسوب شدن، یا شمار باریک کردن، مناقشه
حساب، حد اندازه، عدد، نمره. یا دانش (علم) شمار. علم حساب. یا شمار... در ردیف در زمره. یا روز علم. روز رستخیز قیامت. یا بشمار آوردن، به حساب آوردن احتساب. یا به علم رفتن، به حساب آمدن محسوب شدن، یا شمار باریک کردن، مناقشه