آشکار. آشکارا. پدید. هویدا. پیدا. ظاهر. معلوم: و سختی بعالم آشکاره گشت. (تاریخ سیستان). گل عاشق شه است و چو دیدار او بدید گشت آشکاره از دل راز نهان گل. مسعودسعد. فرصت شمر طریقۀ رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست. حافظ. ، علن: یکی نام گفتی مر او را پدر نهانی دگر آشکاره دگر. فردوسی. ، متجاهر. متجاسر: دزدیست آشکاره که نستاند جز باغ و حایط و زر و ابکاره. ناصرخسرو. - آشکاره شدن، اعلان شدن. ظهور: و محبت امیربا جعفر اندر دل مردمان جایگیر دید و شعار او آشکاره. (تاریخ سیستان). - آشکاره کردن، فاش کردن. افشا کردن. افشاء. (زوزنی). تشهیر: ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ ببانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم. حافظ. - آشکاره کردن اسلام، اعلای کلمه آن: نوشته نام سلطان بر مناره شده زو دین اسلام آشکاره. (ویس و رامین). - به آشکاره، علناً. جهراً. بالعلانیه. علانیهً. فاش. جهاراً: نه هرکه هست سخن گوی هم سخن دانست به آشکاره همی گویم این نه پنهانی. کمال اسماعیل. و آشکاره به تمام معانی آشکار و آشکارا آمده است