شکارافکن. شکاری. (از آنندراج). شکارچی. صیاد. (یادداشت مؤلف) : بهر شکار آمد برون کج کرده ابرو ناز را صانع خدایی کآن کمان داد آن شکارانداز را. امیرخسرو (از آنندراج). چشم بد دور ز مژگان شکاراندازت که بر آهوی حرم حق تپیدن داری. صائب تبریزی (از آنندراج). دل پرخون از آن زلف شکارانداز میخواهم چه گستاخم که خون کبک از شهباز میخواهم. صائب تبریزی (از آنندراج). شکارانداز دل از چشم بیباک تو می آید سر آهو به گرد شوق فتراک تو می آید. میر رضی دانش (از آنندراج). و رجوع به مترادفات شود
شکارافکن. شکاری. (از آنندراج). شکارچی. صیاد. (یادداشت مؤلف) : بهر شکار آمد برون کج کرده ابرو ناز را صانع خدایی کآن کمان داد آن شکارانداز را. امیرخسرو (از آنندراج). چشم بد دور ز مژگان شکاراندازت که بر آهوی حرم حق تپیدن داری. صائب تبریزی (از آنندراج). دل پرخون از آن زلف شکارانداز میخواهم چه گستاخم که خون کبک از شهباز میخواهم. صائب تبریزی (از آنندراج). شکارانداز دل از چشم بیباک تو می آید سر آهو به گرد شوق فتراک تو می آید. میر رضی دانش (از آنندراج). و رجوع به مترادفات شود
برانگیزندۀ غبار. گرد برانگیزنده. مجازاً افسرده شونده: دل از لشکر غبارانگیز کرده به عزم روم رفتن تیز کرده. نظامی. ساف، بادی غبارانگیز. (منتهی الارب). و رجوع به غبار برانگیختن شود
برانگیزندۀ غبار. گرد برانگیزنده. مجازاً افسرده شونده: دل از لشکر غبارانگیز کرده به عزم روم رفتن تیز کرده. نظامی. ساف، بادی غبارانگیز. (منتهی الارب). و رجوع به غبار برانگیختن شود