چوبین. چوبینه. لقبی است بهرام چوبین (بهرام ششم) رئیس خانوادۀ مهران سردار بزرگ ایران در دوره ساسانی را. (فرهنگ فارسی معین). بلعمی در ترجمه تاریخ طبری گوید: ’او را بهرام چوبین خواندند و گروهی گفتند او را شوبین خواندند نه چوبین و اصل شوبین آن بود که او به خردگی به حرب شده بود و بر در ری مردی را ضربتی زده بود و از سر تا کوهۀ زین فروآورده بود و مردمان به نظارۀ آن می شدندو هر زمان مر یکدیگر را همی گفتند: شو بین آن ضربت را. پس او را این لقب کردند و این درست تر است. اما پیداست که این وجه تسمیه ساختگی است و شوبین صورتی ازچوبین است: سی یک پادشاه بیرون از بهرام شوبین و شهربراز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 19). در وقت انصراف از محاربه ای بهرام شوبین خواست [درفش کاویان را از اصفهانیان بستاند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 86). رجوع به بهرام چوبین و چومین و چوبینه شود
چوبین. چوبینه. لقبی است بهرام چوبین (بهرام ششم) رئیس خانوادۀ مهران سردار بزرگ ایران در دوره ساسانی را. (فرهنگ فارسی معین). بلعمی در ترجمه تاریخ طبری گوید: ’او را بهرام چوبین خواندند و گروهی گفتند او را شوبین خواندند نه چوبین و اصل شوبین آن بود که او به خردگی به حرب شده بود و بر در ری مردی را ضربتی زده بود و از سر تا کوهۀ زین فروآورده بود و مردمان به نظارۀ آن می شدندو هر زمان مر یکدیگر را همی گفتند: شو بین آن ضربت را. پس او را این لقب کردند و این درست تر است. اما پیداست که این وجه تسمیه ساختگی است و شوبین صورتی ازچوبین است: سی یک پادشاه بیرون از بهرام شوبین و شهربراز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 19). در وقت انصراف از محاربه ای بهرام شوبین خواست [درفش کاویان را از اصفهانیان بستاند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 86). رجوع به بهرام چوبین و چومین و چوبینه شود
نیزۀ کوچک، نیزۀ کوتاه که در قدیم هنگام جنگ به طرف دشمن پرتاب می کردند، برای مثال بینداخت زوبین به کردار تیر / برآمد به بازوی سالار پیر (فردوسی - ۴/۱۳۰)
نیزۀ کوچک، نیزۀ کوتاه که در قدیم هنگام جنگ به طرف دشمن پرتاب می کردند، برای مِثال بینداخت زوبین به کردار تیر / برآمد به بازوی سالار پیر (فردوسی - ۴/۱۳۰)
کسی که یک چیز را دو تا ببیند، لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول
کسی که یک چیز را دو تا ببیند، لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کَژبین، چَپ چِشم، چِشم گَشته، کَج چِشم، کَج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کِلیک، کَلاژ، کَلاژِه، کَلاج، اَحوَل
ظرفی مانند کفۀ ترازو که با برگ خرما یا نی بافته می شود و در کارگاه روغن گیری دانه های کوفته شده را در آن می ریزند و زیر فشار می گذارند تا روغن آن بیرون آید، چوب گازران
ظرفی مانند کفۀ ترازو که با برگ خرما یا نی بافته می شود و در کارگاه روغن گیری دانه های کوفته شده را در آن می ریزند و زیر فشار می گذارند تا روغن آن بیرون آید، چوب گازران
هر چیز که از چوب سازند، (آنندراج) (انجمن آرا)، هر چیز که از چوب ساخته شده باشد، (فرهنگ نظام)، منسوب بچوب، (ناظم الاطباء)، از چوب، (یادداشت مؤلف)، ساخته از چوب، چوبی، افزار چوبین، که از چوب ساخته شده باشد، (از فرهنگ فارسی)، و کمان وی (کیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، (نوروزنامه)، - اسب چوبین، مرکب چوبین، چوب که کودکان در میان دو پای قرار دهندو از آن ارادۀ اسب سواری کنند و بهر سو دوند، نی که کودکان بجای مرکب گیرند: یاد بتان تاکی کنم فرش هوس را طی کنم این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم، خاقانی، دیوانگان نترسند از صولت قیامت نشکیبد اسب چوبین از رشف تازیانه، سعدی (طیبات)، به کشتی میشدم هر سو شتابان سوار اسب چوبین همچو طفلان، سلیم (از فرهنگ ضیاء)، - ، به کنایه، تابوت است، مرکب چوبین، (یادداشت مؤلف)، - پای چوبین، پای که از چوب ساخته شده باشد، آنچه از چوب بشکل پا سازند و بجای پا که بر اثر حوادث قطع شده باشد قرار دهند تا رفتن میسور گردد: پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بی تمکین بود، مولوی، اگر کوتهی پای چوبین ببند که در چشم طفلان نمائی بلند، سعدی (بوستان)، چو غازی بخود درنبندند پای که محکم رود پای چوبین ز جای، سعدی (بوستان)، - پل چوبین، پل که از چوب ساخته شده باشد: در این راه پلی آمد چوبین بزرگ و رودی سخت بوالعجب و نادر، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463)، - تیغ چوبین، شمشیر که از چوب ساخته باشند: تیغ چوبین را مبر در کارزار بنگر اول تا نگردد کار زار، مولوی، - چوبین اسب، دارای اسب چوبین، چوبین مرکب: با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان، خاقانی، - چوبین بهره، بی بهره، خشک بهره، بی نصیب، محروم: تو زرین بهره شو از تخت زرین که چوبین بهره شد بهرام چوبین، نظامی، - چوبین دست، سخت بی بهره، سخت محروم، که هیچ دستی نباشدش: در پایۀ شطرنج ترا دستی نیست لیکن پدرت عظیم چوبین دست است، ؟ - شمشیر چوبین، تیغ چوبین، تیغ که از چوب کرده باشند: غازی بدست پور خود شمشیر چوبین زان دهد تا او در آن استا شود شمشیرگیرد در غزا، مولوی، - قدح چوبین، قدح و کاسه که از چوب تراشند و سازند: عمر قدحی چوبین از آب برای هرمزان بخواست، (تاریخ قم ص 303)، جنبل، قدح چوبین سطبر، جمجمه، قدح چوبین، (منتهی الارب)، - مرکب چوبین،اسب چوبین: مرکب چوبین بخشکی ابتر است خاص مر دریائیان را رهبر است، (مثنوی)، - ، کنایه از تابوت است: چون سلطان (مسعود) پادشاه شد این مرد (حسنک) بر مرکب چوبین نشست، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176)، - نیش چوبین، نیش و مبضع و نشتر که از چوب ساخته باشند: چون نیش چوبین را کنون رگهای زرین شد زبون خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او، خاقانی، بازو ودست رباب از بسکه بر رگ خورده نیش از نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته، خاقانی، ، مجازاً، خشک، کالبد بیجان: چو چوب دولت ما شد برآور مه چوبینه چوبین شد به خاور، نظامی، ، روپاکی سرخ رنگ که بر سر بندند، (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، دستمالی سرخ رنگ که بر سر بندند، (آنندراج) (انجمن آرا)، دستمال بزرگ سرخ رنگ که بر سر بندند، (فرهنگ نظام)، نام پرنده ای است، (جهانگیری)، پرنده ای است صحرائی شبیه بمرغ خانگی که او را کاروانک خوانند، (برهان)، مرغیست که کاروانک گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، کاروانک، (ناظم الاطباء)
هر چیز که از چوب سازند، (آنندراج) (انجمن آرا)، هر چیز که از چوب ساخته شده باشد، (فرهنگ نظام)، منسوب بچوب، (ناظم الاطباء)، از چوب، (یادداشت مؤلف)، ساخته از چوب، چوبی، افزار چوبین، که از چوب ساخته شده باشد، (از فرهنگ فارسی)، و کمان وی (کیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، (نوروزنامه)، - اسب چوبین، مرکب چوبین، چوب که کودکان در میان دو پای قرار دهندو از آن ارادۀ اسب سواری کنند و بهر سو دوند، نی که کودکان بجای مرکب گیرند: یاد بتان تاکی کنم فرش هوس را طی کنم این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم، خاقانی، دیوانگان نترسند از صولت قیامت نشکیبد اسب چوبین از رشف تازیانه، سعدی (طیبات)، به کشتی میشدم هر سو شتابان سوار اسب چوبین همچو طفلان، سلیم (از فرهنگ ضیاء)، - ، به کنایه، تابوت است، مرکب چوبین، (یادداشت مؤلف)، - پای چوبین، پای که از چوب ساخته شده باشد، آنچه از چوب بشکل پا سازند و بجای پا که بر اثر حوادث قطع شده باشد قرار دهند تا رفتن میسور گردد: پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بی تمکین بود، مولوی، اگر کوتهی پای چوبین ببند که در چشم طفلان نمائی بلند، سعدی (بوستان)، چو غازی بخود درنبندند پای که محکم رود پای چوبین ز جای، سعدی (بوستان)، - پل چوبین، پل که از چوب ساخته شده باشد: در این راه پلی آمد چوبین بزرگ و رودی سخت بوالعجب و نادر، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463)، - تیغ چوبین، شمشیر که از چوب ساخته باشند: تیغ چوبین را مبر در کارزار بنگر اول تا نگردد کار زار، مولوی، - چوبین اسب، دارای اسب چوبین، چوبین مرکب: با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان، خاقانی، - چوبین بهره، بی بهره، خشک بهره، بی نصیب، محروم: تو زرین بهره شو از تخت زرین که چوبین بهره شد بهرام چوبین، نظامی، - چوبین دست، سخت بی بهره، سخت محروم، که هیچ دستی نباشدش: در پایۀ شطرنج ترا دستی نیست لیکن پدرت عظیم چوبین دست است، ؟ - شمشیر چوبین، تیغ چوبین، تیغ که از چوب کرده باشند: غازی بدست پور خود شمشیر چوبین زان دهد تا او در آن استا شود شمشیرگیرد در غزا، مولوی، - قدح چوبین، قدح و کاسه که از چوب تراشند و سازند: عمر قدحی چوبین از آب برای هرمزان بخواست، (تاریخ قم ص 303)، جنبل، قدح چوبین سطبر، جمجمه، قدح چوبین، (منتهی الارب)، - مرکب چوبین،اسب چوبین: مرکب چوبین بخشکی ابتر است خاص مر دریائیان را رهبر است، (مثنوی)، - ، کنایه از تابوت است: چون سلطان (مسعود) پادشاه شد این مرد (حسنک) بر مرکب چوبین نشست، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176)، - نیش چوبین، نیش و مبضع و نشتر که از چوب ساخته باشند: چون نیش چوبین را کنون رگهای زرین شد زبون خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او، خاقانی، بازو ودست رباب از بسکه بر رگ خورده نیش از نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته، خاقانی، ، مجازاً، خشک، کالبد بیجان: چو چوب دولت ما شد برآور مه چوبینه چوبین شد به خاور، نظامی، ، روپاکی سرخ رنگ که بر سر بندند، (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، دستمالی سرخ رنگ که بر سر بندند، (آنندراج) (انجمن آرا)، دستمال بزرگ سرخ رنگ که بر سر بندند، (فرهنگ نظام)، نام پرنده ای است، (جهانگیری)، پرنده ای است صحرائی شبیه بمرغ خانگی که او را کاروانک خوانند، (برهان)، مرغیست که کاروانک گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، کاروانک، (ناظم الاطباء)
شهری است به مغرب و از آن شهر است ابوعلی شلوبینی نحوی. (منتهی الارب). ابوعلی عمر... شلوبین یا شلوبینی از علمای بزرگ نحو و ادب بوده و تألیفات بسیاری داشته است و کلمه شلوبین از ریشه سالبرنا گرفته شده است که بندری در ایالت غرناطه می باشد. (ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ذیل ص 1233)
شهری است به مغرب و از آن شهر است ابوعلی شلوبینی نحوی. (منتهی الارب). ابوعلی عمر... شلوبین یا شلوبینی از علمای بزرگ نحو و ادب بوده و تألیفات بسیاری داشته است و کلمه شلوبین از ریشه سالبرنا گرفته شده است که بندری در ایالت غرناطه می باشد. (ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ذیل ص 1233)
چیزی بود که از خوص بافند و بزرک آرد کرده در او کنند و در تنگ تیر عصاران گذارند تا روغن از او بیرون آید، (لغت فرس اسدی)، ظرفی باشد مانند کفۀ ترازو که از برگ خرما یا از نی بافند و به عربی معدل گویند و استادان روغن گیر مغزهای کوفته را در آن کنند و در تنگ تیر نهندتا روغن از آن برآید و تنگ تیر شکنجۀ عصاری را گویند، (برهان)، آلتی است روغنگران را که مانند کفۀ ترازو باشد و آن را از برگ خرما بافند و عصاران تخم راکوفته در آن کنند و در تنگ تیر نهند تا به زور فشرده شود و روغن از آن بیرون آید و تنگ تیر شکنجۀ عصاری را گویند، (از آنندراج)، آوندی مانند کفۀ ترازو از نی یا برگ خرما که عصاران در آن مغزهای نیم کوفته را ریخته در تنگ نهند، (از ناظم الاطباء) : بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین، خجسته (از لغت فرس چ اقبال ص 364)، من به نزدیک او شدم پنهان و از وی کوبین بافتن بیاموختم و هر روز ... به صحرا برون شدمی و دوخ بیاوردمی و کوبین بافتمی، (اسرار التوحید)، القفعه، کوبین و زنبیل روغن گران، (مهذب الاسماء)، از دو شاهد چنین استنباط می شود که کوبین ظاهراً حصیری نیز بوده است که برای جلوگیری از صدمۀ آفتاب بالای چشم یا جلو کلاه می گذاشته اند: نیکو ببین که روی کجا داری یکسو بکن ز چشم خرد کوبین، ناصرخسرو، از پس خویشم چو شتر می کشید چشم به کوبین و گرفته زمام، ناصرخسرو، مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از ذکر این دو بیت آرد: آیا کوبین آفتاب گردان یعنی لبۀ جدا بود که در سفرها به جلو کلاه می نهادند تا چشم را آفتاب آسیب نکند؟، کدین گازران باشد، (لغت فرس اسدی)، چکش و میخکوب و کدین، (ناظم الاطباء)، کدین گازران، (فرهنگ فارسی معین) : وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو شوید و کوبد ترا در زیرکوبین زرنگ، حکیم غمناک (از لغت فرس چ اقبال ص 386)
چیزی بود که از خوص بافند و بزرک آرد کرده در او کنند و در تنگ تیر عصاران گذارند تا روغن از او بیرون آید، (لغت فرس اسدی)، ظرفی باشد مانند کفۀ ترازو که از برگ خرما یا از نی بافند و به عربی معدل گویند و استادان روغن گیر مغزهای کوفته را در آن کنند و در تنگ تیر نهندتا روغن از آن برآید و تنگ تیر شکنجۀ عصاری را گویند، (برهان)، آلتی است روغنگران را که مانند کفۀ ترازو باشد و آن را از برگ خرما بافند و عصاران تخم راکوفته در آن کنند و در تنگ تیر نهند تا به زور فشرده شود و روغن از آن بیرون آید و تنگ تیر شکنجۀ عصاری را گویند، (از آنندراج)، آوندی مانند کفۀ ترازو از نی یا برگ خرما که عصاران در آن مغزهای نیم کوفته را ریخته در تنگ نهند، (از ناظم الاطباء) : بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین، خجسته (از لغت فرس چ اقبال ص 364)، من به نزدیک او شدم پنهان و از وی کوبین بافتن بیاموختم و هر روز ... به صحرا برون شدمی و دوخ بیاوردمی و کوبین بافتمی، (اسرار التوحید)، القفعه، کوبین و زنبیل روغن گران، (مهذب الاسماء)، از دو شاهد چنین استنباط می شود که کوبین ظاهراً حصیری نیز بوده است که برای جلوگیری از صدمۀ آفتاب بالای چشم یا جلو کلاه می گذاشته اند: نیکو ببین که روی کجا داری یکسو بکن ز چشم خرد کوبین، ناصرخسرو، از پس خویشم چو شتر می کشید چشم به کوبین و گرفته زمام، ناصرخسرو، مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از ذکر این دو بیت آرد: آیا کوبین آفتاب گردان یعنی لبۀ جدا بود که در سفرها به جلو کلاه می نهادند تا چشم را آفتاب آسیب نکند؟، کدین گازران باشد، (لغت فرس اسدی)، چکش و میخکوب و کدین، (ناظم الاطباء)، کدین گازران، (فرهنگ فارسی معین) : وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو شوید و کوبد ترا در زیرکوبین زرنگ، حکیم غمناک (از لغت فرس چ اقبال ص 386)
ژوبین. ژوپین. (حاشیۀ برهان چ معین). زوپین. ژوبین. نیزۀ کوچکی که سر آن دوشاخه بود و در جنگهای قدیم آن را بروی دشمن پرتاب می کردند. (فرهنگ فارسی معین). نیزه. (از فهرست ولف). حربۀ مردم گیلان است و آن نیزۀ کوچکی بود که سر آن دو شاخ باشد و در قدیم بدان جنگ می کرده اند. (برهان). نیزه ای باشد کوتاه که آنرا شل نیز گویند. (جهانگیری). حربه ای است که در قدیم به آن جنگ می کردند. (فرهنگ رشیدی). سلاحی باشد که جنگیان دارند. (صحاح الفرس). حربه ای است نیزه مانند کوتاه تر از نیزه که آنرا بجانب اعدا بیندازند و سنان آن زره بشکافد و مخصوص اهل تبرستان خاصه دیالمه بوده... (انجمن آرا) (آنندراج). ژوبین. مزراق. سلاحی افکندنی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نیزۀ کوچکی دوشاخه و بیشتر معمول مردم گیلان. (ناظم الاطباء) : و سلاحشان [سلاح صقلابیان سپر و زوبین و نیزه است. (حدود العالم). و دیلمان حرب با سپر و زوبین کنند. (حدود العالم). سپهدار توران برآراست جنگ گرفتند کوپال و زوبین بچنگ. فردوسی. به نیزه کرگدن را برکند شاخ به زوبین بشکند سیمرغ را پر. فرخی. چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال. عسجدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غلام ار ساده رو باشد وگر نوخطبود خوشتر خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گفتند پادشاه ما مسعود بن محمود است و هر کس بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38). چنان شد که زوبین به مهد پیل ما رسید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 466). ازعهد و وفا زه و کمان ساز وز فکرت و هوش تیر و زوبین. ناصرخسرو. حجت به شعر زهد و مناقب جز بر جان رافضی نزند زوبین. ناصرخسرو (دیوان ص 324). چو باد یافته از دست دیلمان زوبین. مسعودسعد (از انجمن آرا). مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد. خاقانی. خیل بنفشه رسید با کله دیلمی سوسن کان دید کرد آلت زوبین عیان. خاقانی. بخت صیادپیشه ای است که صید نه بزوبین و خنجر اندازد. خاقانی. هرگه که فیلان در نبرد آمدندی لشکر اسلام به زخم زوبین حلقوم و خرطوم همه میدریدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351). زوبینش بزخم نیم خورده شخص دو جهان دو نیم کرده. نظامی. فریاد که این جهان باکین از من ستدش بزخم زوبین. نظامی. بدی دیلم کیائی برگزیدی تبر بفروختی زوبین خریدی. نظامی. ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک ز برق زوبین سازد ز ماه نوناچخ. ؟ (از صحاح الفرس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نه در خشت و زوبین و گرز گران که این شیوه ختم است بر دیگران. سعدی. به لقمه ای که تناول کنم ز دست کسی رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم. سعدی. - زوبین افکن، که زوبین اندازد: مجمرگردان شمال مروحه زن شاخ بید لعبت بازآسمان زوبین افکن شهاب. خاقانی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود. - زوبین زن، زوبین زننده. که زوبین زند: مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش ببین به پشه که زوبین زنست و نیست کیا. خاقانی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود. - زوبین فکن، زوبین افکن: ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان پهنه بازی و کمندافکنی و چوگان باز. فرخی. - زوبین ور، زوبین افکن. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). سوار نیزه دار، در نظام. (از فهرست ولف) : سپر برگرفتند زوبین وران بکشتند با خشتهای گران. فردوسی. همه دشت زوبین ور و نیزه دار به یکسو پیاده به یکسو سوار. فردوسی. سپه بود برمیمنه چل هزار سواران زوبین ور نیزه دار. فردوسی. چنان بود تیرش که زوبین وران شمردند هر تیر خشتی گران. اسدی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود
ژوبین. ژوپین. (حاشیۀ برهان چ معین). زوپین. ژوبین. نیزۀ کوچکی که سر آن دوشاخه بود و در جنگهای قدیم آن را بروی دشمن پرتاب می کردند. (فرهنگ فارسی معین). نیزه. (از فهرست ولف). حربۀ مردم گیلان است و آن نیزۀ کوچکی بود که سر آن دو شاخ باشد و در قدیم بدان جنگ می کرده اند. (برهان). نیزه ای باشد کوتاه که آنرا شل نیز گویند. (جهانگیری). حربه ای است که در قدیم به آن جنگ می کردند. (فرهنگ رشیدی). سلاحی باشد که جنگیان دارند. (صحاح الفرس). حربه ای است نیزه مانند کوتاه تر از نیزه که آنرا بجانب اعدا بیندازند و سنان آن زره بشکافد و مخصوص اهل تبرستان خاصه دیالمه بوده... (انجمن آرا) (آنندراج). ژوبین. مزراق. سلاحی افکندنی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نیزۀ کوچکی دوشاخه و بیشتر معمول مردم گیلان. (ناظم الاطباء) : و سلاحشان [سلاح صقلابیان سپر و زوبین و نیزه است. (حدود العالم). و دیلمان حرب با سپر و زوبین کنند. (حدود العالم). سپهدار توران برآراست جنگ گرفتند کوپال و زوبین بچنگ. فردوسی. به نیزه کرگدن را برکند شاخ به زوبین بشکند سیمرغ را پر. فرخی. چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال. عسجدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غلام ار ساده رو باشد وگر نوخطبود خوشتر خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گفتند پادشاه ما مسعود بن محمود است و هر کس بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38). چنان شد که زوبین به مهد پیل ما رسید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 466). ازعهد و وفا زه و کمان ساز وز فکرت و هوش تیر و زوبین. ناصرخسرو. حجت به شعر زهد و مناقب جز بر جان رافضی نزند زوبین. ناصرخسرو (دیوان ص 324). چو باد یافته از دست دیلمان زوبین. مسعودسعد (از انجمن آرا). مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد. خاقانی. خیل بنفشه رسید با کله دیلمی سوسن کان دید کرد آلت زوبین عیان. خاقانی. بخت صیادپیشه ای است که صید نه بزوبین و خنجر اندازد. خاقانی. هرگه که فیلان در نبرد آمدندی لشکر اسلام به زخم زوبین حلقوم و خرطوم همه میدریدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351). زوبینش بزخم نیم خورده شخص دو جهان دو نیم کرده. نظامی. فریاد که این جهان باکین از من ستدش بزخم زوبین. نظامی. بدی دیلم کیائی برگزیدی تبر بفروختی زوبین خریدی. نظامی. ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک ز برق زوبین سازد ز ماه نوناچخ. ؟ (از صحاح الفرس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نه در خشت و زوبین و گرز گران که این شیوه ختم است بر دیگران. سعدی. به لقمه ای که تناول کنم ز دست کسی رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم. سعدی. - زوبین افکن، که زوبین اندازد: مجمرگردان شمال مروحه زن شاخ بید لعبت بازآسمان زوبین افکن شهاب. خاقانی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود. - زوبین زن، زوبین زننده. که زوبین زند: مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش ببین به پشه که زوبین زنست و نیست کیا. خاقانی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود. - زوبین فکن، زوبین افکن: ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان پهنه بازی و کمندافکنی و چوگان باز. فرخی. - زوبین ور، زوبین افکن. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). سوار نیزه دار، در نظام. (از فهرست ولف) : سپر برگرفتند زوبین وران بکشتند با خشتهای گران. فردوسی. همه دشت زوبین ور و نیزه دار به یکسو پیاده به یکسو سوار. فردوسی. سپه بود برمیمنه چل هزار سواران زوبین ور نیزه دار. فردوسی. چنان بود تیرش که زوبین وران شمردند هر تیر خشتی گران. اسدی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود
بعضی گویند چوبین شهری بوده از ابنیه کیانی و برخی نسبت بنای ببهرام چوبینه میدهند، بهرحال گویند چوبین در زمان صفویه خراب شد و پس از خرابی قلعه ای در آن بساختند، (مرآت البلدان ج 4 صص 276 - 277)
بعضی گویند چوبین شهری بوده از ابنیه کیانی و برخی نسبت بنای ببهرام چوبینه میدهند، بهرحال گویند چوبین در زمان صفویه خراب شد و پس از خرابی قلعه ای در آن بساختند، (مرآت البلدان ج 4 صص 276 - 277)
بهرام یا وهرام لقب بهرام ششم سردار هرمزچهارم پادشاه ساسانیست که از مردم ری و پسر وهرام گشنسب و از دودمان بزرگ مهران بود، فرماندهی توانا بود و محبوب لشکریان و پر از کبر و ادعا و از این جهت شباهتی به بزرگان عهد ملوک الطوایفی قدیم داشت، پس ازآنکه بر طوایف مهاجم سرحدات شمال و مشرق پیروز شد وترکان را شکست داد بفرماندهی کل نیروی ایران در برابر رومیان انتخاب شد، اما مغلوب گردید، هرمز با طرزی موهن او را از فرماندهی خلع کرد، چون بهرام از لشکریان خود نگرانی نداشت رایت خلاف برافراشت، این واقعه آتش فتنه را از هر سو شعله ور کرد، گستهم ’ویستهم’ که از دودمان بزرگ اسپاهبذان بود و خویشاوند خانواده سلطنتی بشمار میرفت (چون خال خسرو پرویز بود) موفق شد، که برادر خود بندوی ’ویندوی’ را از زندان پادشاه بیرون کشد، دو برادر بکاخ سلطنتی درآمدند، و هرمز را خلع کردند و بزندان افکندند و کور کردند و پسرش خسرو دوم را که بعد ملقب به پرویز (ابرویز) (= مظفر) شد بسلطنت برداشتند، خسرو در این وقت در آذربایجان بود، شتابان به تیسفون رفت و در سال 590 میلادی تاج بر سرنهاد، چندی بعد هرمز را هلاک کردند، بنابر رای تئوفیلاکتوس این کار به امر خسرو واقع شد، و بعضی گویند خسرو رضایت ضمنی بقتل وی داده بود، اما بهرام چوبین حاضر نبود که بفرمان پادشاه جدید درآید، زیرا که خود سودای پادشاهی در سر داشت، دودمان مهران مدعی بودند، که از نسل ملوک اشکانی هستند و بهرام تکیه به این ادعا کرده بود، از آنجا که سپاه بهرام نیرومند بود خسرو پرویز شکست خورد و بهرام فاتحانه به تیسفون درآمد و برخلاف میل جمعی از بزرگان، بدست خود تاج بر سر گذاشت و بنام خود سکه زد، در این اثنا خسرو از سرحد روم گذشت و بشهر سیرسیزیوم رفت و به پناه امپراطوری موریکیوس درآمد دولت مستعجل بهرام چوبین عبارت از یک سلسله شورش و فتنه بود، طبقۀ روحانی و قسمتی از اشراف با او مخالف بودند، و تحمل پادشاهی وی را که از میان خودشان برخاسته بود، نمیکردند ولی از عقیدۀ تودۀ ایرانیان، یعنی طبقات عامه، اطلاعی نداریم، یهودیان بهرام را حامی و نگاهبان خود میدانستند و او را به مال مدد میکردند، بندوی که دستگیر و زندانی شده بود، بیاری چند تن از بزرگان رهایی یافت، و پیشرو مخالفان بهرام شد، این توطئه بجائی نرسید و شورشیان را هلاک کردند، بندوی به آذربایجان گریخت، و بنزد برادر خود گستهم (ویستهم) رفت که بیاری خسرو پرویز علم طغیان برافراشته بود، قیصر موریکیوس خسرو را یاری کرد بشرط آنکه شهرهای دارا و میافارقین را که رومیان در جنگ گرفته بودند، به روم واگذار کند، در اثر این پیش آمد بسیاری از بزرگان، که ازهواخواهان بهرام بودند او را ترک گفتند، و پس از جنگهای خونین، سپاه روم و ارامنه و اتباع موشل و ایرانیانی که بخسرو پیوسته بودند، بهرام را در سال 591 م، در حوالی گنزک آذربایجان شکست دادند و بهرام بترکان پناه برد، و در بلخ بیاسود و چندی بعد در آن شهر ظاهراً بتحریک خسرو بقتل رسید، سرگذشت پرحادثۀ بهرام چوبین موجد افسانۀ شیرینی بزبان پهلوی بنام وهرام چوبین نامگ شده است که مطالب آن را مورخان عرب و ایران، خاصه فردوسی در کتب خویش آورده اند، و این افسانه را جبله بن سالم بعربی ترجمه کرده است، بهرام نه تنها از قهرمانان مشهور بشمار میامده، بلکه در خصال مردانه و اطوار شایسته دارای مقامی عالی بوده است، (ایران در زمان ساسانیان تألیف آرتور کریستنسن ص 87 و صص 464- 466)، بلعمی در تاریخ خود چوبین را شوبین ضبط کرده و تفسیری برای فقه اللغه آن پرداخته است، رجوع به شوبین و رجوع به ترجمه تاریخ طبری بلعمی شود، و سبب این لقب آنست که وی خشک پیکر و لاغر و بلندقامت بوده، (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام) : همی راند چون باد چوبین سپاه سوی دامغان اندرآمد ز راه، فردوسی، چو آئی بنزدیک چوبین فراز چنین گوی کان دختر سرفراز، فردوسی، و بهرام چوبین کی اسفهسالار لشکر او بود ترتیب کرد با لشکری تمام تا روی به پیکار خاقان نهاد، (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 98)، با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان، خاقانی، تو زرین بهره شو از تخت زرین که چوبین بهره شد بهرام چوبین، نظامی، نشاط از خانه چوبین برون تاخت که چوبین خانه از دشمن بپرداخت، نظامی
بهرام یا وهرام لقب بهرام ششم سردار هرمزچهارم پادشاه ساسانیست که از مردم ری و پسر وهرام گشنسب و از دودمان بزرگ مهران بود، فرماندهی توانا بود و محبوب لشکریان و پر از کبر و ادعا و از این جهت شباهتی به بزرگان عهد ملوک الطوایفی قدیم داشت، پس ازآنکه بر طوایف مهاجم سرحدات شمال و مشرق پیروز شد وترکان را شکست داد بفرماندهی کل نیروی ایران در برابر رومیان انتخاب شد، اما مغلوب گردید، هرمز با طرزی موهن او را از فرماندهی خلع کرد، چون بهرام از لشکریان خود نگرانی نداشت رایت خلاف برافراشت، این واقعه آتش فتنه را از هر سو شعله ور کرد، گستهم ’ویستهم’ که از دودمان بزرگ اسپاهبذان بود و خویشاوند خانواده سلطنتی بشمار میرفت (چون خال خسرو پرویز بود) موفق شد، که برادر خود بندوی ’ویندوی’ را از زندان پادشاه بیرون کشد، دو برادر بکاخ سلطنتی درآمدند، و هرمز را خلع کردند و بزندان افکندند و کور کردند و پسرش خسرو دوم را که بعد ملقب به پرویز (اَبرویز) (= مظفر) شد بسلطنت برداشتند، خسرو در این وقت در آذربایجان بود، شتابان به تیسفون رفت و در سال 590 میلادی تاج بر سرنهاد، چندی بعد هرمز را هلاک کردند، بنابر رای تئوفیلاکتوس این کار به امر خسرو واقع شد، و بعضی گویند خسرو رضایت ضمنی بقتل وی داده بود، اما بهرام چوبین حاضر نبود که بفرمان پادشاه جدید درآید، زیرا که خود سودای پادشاهی در سر داشت، دودمان مهران مدعی بودند، که از نسل ملوک اشکانی هستند و بهرام تکیه به این ادعا کرده بود، از آنجا که سپاه بهرام نیرومند بود خسرو پرویز شکست خورد و بهرام فاتحانه به تیسفون درآمد و برخلاف میل جمعی از بزرگان، بدست خود تاج بر سر گذاشت و بنام خود سکه زد، در این اثنا خسرو از سرحد روم گذشت و بشهر سیرسیزیوم رفت و به پناه امپراطوری موریکیوس درآمد دولت مستعجل بهرام چوبین عبارت از یک سلسله شورش و فتنه بود، طبقۀ روحانی و قسمتی از اشراف با او مخالف بودند، و تحمل پادشاهی وی را که از میان خودشان برخاسته بود، نمیکردند ولی از عقیدۀ تودۀ ایرانیان، یعنی طبقات عامه، اطلاعی نداریم، یهودیان بهرام را حامی و نگاهبان خود میدانستند و او را به مال مدد میکردند، بندوی که دستگیر و زندانی شده بود، بیاری چند تن از بزرگان رهایی یافت، و پیشرو مخالفان بهرام شد، این توطئه بجائی نرسید و شورشیان را هلاک کردند، بندوی به آذربایجان گریخت، و بنزد برادر خود گستهم (ویستهم) رفت که بیاری خسرو پرویز علم طغیان برافراشته بود، قیصر موریکیوس خسرو را یاری کرد بشرط آنکه شهرهای دارا و میافارقین را که رومیان در جنگ گرفته بودند، به روم واگذار کند، در اثر این پیش آمد بسیاری از بزرگان، که ازهواخواهان بهرام بودند او را ترک گفتند، و پس از جنگهای خونین، سپاه روم و ارامنه و اتباع موشل و ایرانیانی که بخسرو پیوسته بودند، بهرام را در سال 591 م، در حوالی گنزک آذربایجان شکست دادند و بهرام بترکان پناه برد، و در بلخ بیاسود و چندی بعد در آن شهر ظاهراً بتحریک خسرو بقتل رسید، سرگذشت پرحادثۀ بهرام چوبین موجد افسانۀ شیرینی بزبان پهلوی بنام وهرام چوبین نامگ شده است که مطالب آن را مورخان عرب و ایران، خاصه فردوسی در کتب خویش آورده اند، و این افسانه را جبله بن سالم بعربی ترجمه کرده است، بهرام نه تنها از قهرمانان مشهور بشمار میامده، بلکه در خصال مردانه و اطوار شایسته دارای مقامی عالی بوده است، (ایران در زمان ساسانیان تألیف آرتور کریستنسن ص 87 و صص 464- 466)، بلعمی در تاریخ خود چوبین را شوبین ضبط کرده و تفسیری برای فقه اللغه آن پرداخته است، رجوع به شوبین و رجوع به ترجمه تاریخ طبری بلعمی شود، و سبب این لقب آنست که وی خشک پیکر و لاغر و بلندقامت بوده، (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام) : همی راند چون باد چوبین سپاه سوی دامغان اندرآمد ز راه، فردوسی، چو آئی بنزدیک چوبین فراز چنین گوی کان دختر سرفراز، فردوسی، و بهرام چوبین کی اسفهسالار لشکر او بود ترتیب کرد با لشکری تمام تا روی به پیکار خاقان نهاد، (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 98)، با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان، خاقانی، تو زرین بهره شو از تخت زرین که چوبین بهره شد بهرام چوبین، نظامی، نشاط از خانه چوبین برون تاخت که چوبین خانه از دشمن بپرداخت، نظامی
از تهران که بمشهد مقدس میروند در میانۀ داورزن و مهر یکی از قرای واقع در طرف راست راه چوبین است، (مرآت البلدان ج 4 ص 278)، دهی است از دهستان کاه بخش داورزن شهرستان سبزوار در 25 هزارگزی جنوب خاوری داورزن و 9 هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی راه تهران بمشهد واقع است، جلگه و معتدل است، 231 تن سکنه دارد، از قنات مشروب میشود، از محصولاتش غلات و پنبه است، مردمش بزراعت و مالداری اشتغال دارند، راهش مالرو است اما در تابستان از راه باقرآباد میتوان اتومبیل برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
از تهران که بمشهد مقدس میروند در میانۀ داورزن و مهر یکی از قرای واقع در طرف راست راه چوبین است، (مرآت البلدان ج 4 ص 278)، دهی است از دهستان کاه بخش داورزن شهرستان سبزوار در 25 هزارگزی جنوب خاوری داورزن و 9 هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی راه تهران بمشهد واقع است، جلگه و معتدل است، 231 تن سکنه دارد، از قنات مشروب میشود، از محصولاتش غلات و پنبه است، مردمش بزراعت و مالداری اشتغال دارند، راهش مالرو است اما در تابستان از راه باقرآباد میتوان اتومبیل برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
پیچک، (فرهنگستان)، قرقره ای که بدور آن سیم فلزی روپوش داری بپیچند و جریان الکتریسیته از آن عبور کند و یا بوسیلۀ آن بتوان تغییری در جریان برق ایجاد کرد، پیچک، (فرهنگ فارسی معین)
پیچک، (فرهنگستان)، قرقره ای که بدور آن سیم فلزی روپوش داری بپیچند و جریان الکتریسیته از آن عبور کند و یا بوسیلۀ آن بتوان تغییری در جریان برق ایجاد کرد، پیچک، (فرهنگ فارسی معین)
فرانسوی پیچک استوانه کوچک و قرقره و ماسوره فلزی یا چوبین یا پلاستیکی که بدور آن نخ و کاغذ و ابریشم و پشم و غیره بپیچند قرقره ای که بدور آن سیم فلزی روپوش داری بچیچند و جریان الکتریسیته از آن عبور کند و یا بوسیله آن بتوان تغییری در جریان برق ایجاد کرد پیچک
فرانسوی پیچک استوانه کوچک و قرقره و ماسوره فلزی یا چوبین یا پلاستیکی که بدور آن نخ و کاغذ و ابریشم و پشم و غیره بپیچند قرقره ای که بدور آن سیم فلزی روپوش داری بچیچند و جریان الکتریسیته از آن عبور کند و یا بوسیله آن بتوان تغییری در جریان برق ایجاد کرد پیچک
آلتی است مانند کفه ترازو که از برگ خرما یا ازنی سازند و استادان روغنگر و عصار مغز های کوفته را در آن کنند و در تنگ تیر (تیر شکنجه عصاری) نهند تا روغن آن بر آید معدل: باز گشای ای نگار، چشم بعبرت تات نکوبد فلک بکوبه کوبین، کدین گازران: وانگهی فرزند گازر گازری ساز دز تو شوید کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ
آلتی است مانند کفه ترازو که از برگ خرما یا ازنی سازند و استادان روغنگر و عصار مغز های کوفته را در آن کنند و در تنگ تیر (تیر شکنجه عصاری) نهند تا روغن آن بر آید معدل: باز گشای ای نگار، چشم بعبرت تات نکوبد فلک بکوبه کوبین، کدین گازران: وانگهی فرزند گازر گازری ساز دز تو شوید کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ