جدول جو
جدول جو

معنی شواهد - جستجوی لغت در جدول جو

شواهد
شاهده، شاهد
تصویری از شواهد
تصویر شواهد
فرهنگ فارسی عمید
شواهد
(شَ هَِ)
جمع واژۀ شاهد. (اقرب الموارد). گواهان. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، جمع واژۀ شاهده. (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به شاهد و شاهده شود، (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیه، هرچه دل حاضر آن است شاهد آن است و آن حاضر مشهود اوست و شواهد به صیغۀجمع بر مخلوق اطلاق شود و شاهد به صیغۀ مفرد بر حق تعالی. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شاهد شود.
- شواهد اشیاء، عبارت است از اختلاف اکوان بوسیلۀ احوال و اوصاف و افعال، مانند: مرزوق که گواهی دهد بر روزی رساننده و حی ّ که گواهی دهد بر میراننده و امثال آن. کذا فی الاصطلاحات الصوفیه. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- شواهد توحید، هرچه بر تعین خاص احدیت داشته باشد بدان از ماسوای خود متمایز شود چنانکه گفته اند: ففی کل شی ٔ له آیه - تدل علی انه واحد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- شواهد حق، عبارت است از حقایق موجودات، چه آن حقایق گواه صدق بر هستی ایجادکننده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). حقایق اکوان است که بر مکنون گواهی دهد. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
شواهد
گواهان، جمع شاهد
تصویری از شواهد
تصویر شواهد
فرهنگ لغت هوشیار
شواهد
((شَ هِ))
جمع شاهد، گواه ها
تصویری از شواهد
تصویر شواهد
فرهنگ فارسی معین
شواهد
بینات، ظواهر، گواه ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاهد
تصویر شاهد
(پسرانه)
زیبارو، محبوب، معشوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
مفرد شهود، در علم حقوق کسی که در دادگاه دربارۀ موضوع مورد بحث شهادت می دهد، کسی که امری یا واقعه ای را به چشم خود دیده باشد و گواهی بدهد، گواه،
در علوم ادبی جمله یا عبارتی از نثر یا نظم که برای اثبات معنی لغت یا موضوعی بیاورند، کنایه از معشوق، محبوب، مرد یا زن خوب رو،
بازماندگان شهید مثلاً فرزند شاهد، دانشگاه شاهد، آنچه با آن بتوان وجود چیز دیگر را اثبات کرد
شاهد حال: گواه حاضر
شاهد عادل: شاهد راست گو که به گفته اش بتوان اعتماد کرد
شاهد معتمد: شاهد راست گو که به گفته اش بتوان اعتماد کرد، شاهد عادل
شاهد روز: کنایه از خورشید، شاهد رخ زرد، شاهد فلک
شاهد جان: کنایه از معشوق، محبوب، مقصود جان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوارد
تصویر شوارد
نافرمان، سرکش، رام نشدنی، شارده درفارسی در معنای مفرد و جمع هر دو به کار رفته است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شواهق
تصویر شواهق
شاهقه، شاهق
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
در تداول فارسی زبانان نوع کشت یا بذری که اساس امتحان در به گزینی است و آن را شاخص نیز گویند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جمع واژۀ شاه. (ناظم الاطباء). رجوع به شاه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ هَِ)
جمع واژۀ ناهد. رجوع به ناهد شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ رِ)
به فارسی اسم حباری است و به قولی سرخاب و نیز بوقلمون را نامند که آن را ابوالبراقش و ابوالبراق نامند. (از فهرست مخزن الادویه). و رجوع به شوات و شوار شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
پاره ای از بریان. (منتهی الارب). قطعه ای از گوشت کباب و پاره ای از بریان. (ناظم الاطباء). و رجوع به شواء و شواءه شود
جمع واژۀ شاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شاه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ هَِ)
جمع واژۀ شاهق. (دهار) (یادداشت مؤلف) ، جمع واژۀ شاهقه. بلندها و بلندی ها و این جمع شاهقه است که مأخوذ از شهوق باشد و شهوق به ضمتین بمعنی بلند شدن است. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به شاهق و شاهقه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ هَِ)
جمع واژۀ شاهین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شاهین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
جمع واژۀ اوهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روز دوشنبه. (آنندراج). رجوع به اوهد شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
ده از بخش ایذۀ شهرستان اهواز. دارای 70 تن سکنه. آب آن از رود کارون و چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ هَِ)
از ’ب ه د’، بلاها و سختیها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
پوست سر. (از اقرب الموارد) (دهار). ج، شوی ̍. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ)
شوات. شوار. بوقلمون. سرخاب. شوات. (ناظم الاطباء) :
چو هدهد زمین بوسه دادم بشکر
سخن رنگ دادم چو پر شواد.
سوزنی.
و رجوع به شوات و شوار شود، شعله و زبانۀ آتش. (ناظم الاطباء). و ظاهراً در این معنی دگرگون شدۀ شرار است
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مشاهده کننده امری یا چیزی. حاضر. (از منتهی الارب). نگاه کننده. (از اقرب الموارد). ج، شهود و شهّد: اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی (حصیری) تا مقرر گردد آنچه ترا باید گفت که شاهد همه حالها بوده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217).
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.
سعدی.
- شاهدالحال، گواه حاضر و ناظر:
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند.
خاقانی.
- شاهد بودن، شاهد بر شی ٔ یا کسی بودن. بر وقوع امری یا چیزی ناظر بودن. حضور داشتن.
- شاهد قضیه بودن، گواه و ناظر حادثه بودن. قضیه ای را مشاهده کردن. دیدن حادثه ای که واقع شده است.
، اداء شهادت کننده و گواه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، شهّد و شهود و أشهاد. (اقرب الموارد). گواه. (دهار). گوا. آنکه بر امری شهادت دهد:
قول او بر جهل او هم حجت است و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین.
منوچهری.
هم با قدمت حدوث شاهد
هم با ازلت ابد مجاور.
ناصرخسرو.
- شاهد امین، آن کس که به امانت شهادت دهد و در گواه دادن امین باشد.
- ، ... در آسمان، کنایه از ماهتاب است که بر شب سلطنت راند و تاشب هست او نیز خواهد بود. (از قاموس کتاب مقدس).
- شاهد عادل، گواه که از نظر موازین شرعی شهادت وی پذیرفته شود.
- شاهد عدل، گواه بر حق. (بهار عجم) (آنندراج) :
به این دقیقه دو مصرع دو شاهد عدل است
که جز سخن نتواند شدن قرین سخن.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
- شاهد مجلس، حاضر و گواه در مجلس. او که در جایی حاضر و ناظر حادثه ای باشد.
، (اصطلاح ادب) در اصطلاح ادب و علمای عربیت عبارت است از جزئی که استشهاد شود بدان در اثبات قاعده ای برای بودن آن جزئی از آیات قرآنی یا از سخنان عرب که بعربیت آنان اعتماد و وثوق کامل حاصل باشد و لفظ شاهد از لفظ مثال اخص است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مثال از برای نحو و صرف و سایر فنون ادب از شعر و نثر، در اصطلاح علماء مناظره و جدل چیزی است که دلالت کند بر فساد دلیل. برای تخلف. یا برای استلزام آن محال را. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح فقه) گواهی دهنده از روی یقین به حقی برای شخصی بر شخص دیگری. (از کشاف اصطلاحات الفنون). گواه را گویند که در موقع حدوث و وقوع جنایت یا سرقت و قتل حاضر باشد و واقعه را مشاهده نماید و اداء شهادت بر شاهد وقایع از واجبات است و کتمان آن بحکم عقل و نقل حرام است. شرایط گواه: عقل، بلوغ، ایمان، عدالت، عدم تهمت از لحاظ انتساب یا شریک بودن. طهارت مولد، قوت ضبط است. مستند شهادت باید قطع و یقین باشد که مشهودبه رادیده باشد. (فرهنگ علوم نقلی از شرح لمعه)، (اصطلاح حدیث) در اصطلاح محدثان اگر راوی حدیثی در نقل روایتی منحصر بفرد بود و شخص دیگری همان روایت را با مطابقت سند و لفظ و معنی روایت کند آن را متابعۀ تامه خوانند و هر گاه مطابقت مزبور فقط از حیث لفظ یا معنی و یا آنکه از اواسط سند به همان صحابی مروی عنه راوی منحصر بفرد منتهی گردید آن را متابعۀ ناقصه و شاهد گویند و برخی معتقدند که حتی سند دو روایت اگر از نظر معنی مطابقت نماید و یا آنکه سند حدیث به دو صحابی مختلف منتهی گردد آن را نیز شاهد گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 185)، (اصطلاح کلام) اصل، مقابل فرع: و ایشان (جدلیان و متکلمان) اصل را شاهد گویند و فرع را غایب و بشاهد آن خواهند که حکم در او موجود و معلوم باشدو به غایب آنکه در او مطلوب و مجهول باشد. (اساس الاقتباس ص 333)، (اصطلاح عرفان) معشوق، محبوب عندالعاشق اراده شده است از جهت حضور او نزد معشوق در تصور و خیالش. (فرهنگ مصطلحات عرفاء)، در نزد سالکان، حق را گویند به اعتبار ظهور و حضور، زیرا که حق به صور اشیاء ظاهر شده و ’هوالظاهر’عبارت از آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- شاهد حق، غلبۀ حق بر دل. (از تعریفات جرجانی).
- شاهد علم، غلبۀ علم بردل. (از تعریفات جرجانی).
- شاهد وجد، غلبۀ و جد و حال بر دل. (از تعریفات جرجانی).
، در اصطلاح عرفاء بمعنی حاضر آمده است ’و شاهد الحق شاهد فی ضمیرک’ و تجلی جمالی ذات مطلق را در لباس شاهد عیان و بیان فرموده اند و گفته شده است که شاهد حق است به اعتبار ظهور و حضور. (فرهنگ مصطلحات عرفاء)، (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه عبارت است از آنچه در دل آدمی حضور داشته و یاد آن دردل غالب باشد پس اگر علم در دل غالب بود آن را شاهدعلم. و اگر وجد بر دل غالب بود آن را شاهد وجد. و اگر حق بر دل غالب بود آن را شاهد حق نامند. (از تعریفات جرجانی)، در اصطلاح عرفاء اطلاق شود بر آنچه حاضر در قلب انسان است و همواره در فکر و بیاد اوست. (فرهنگ مصطلحات عرفاء) :
در چشم عیان شاهد و مشهود تویی
در قبلۀ جان ساجد و مسجود تویی.
جامی.
، در اصطلاح صوفیه: دانا به هر چه بنده کند،
{{اسم خاص}} خدای تعالی. (یادداشت مؤلف). نامی از نامهای خدای تعالی. دانا بهمه چیز که بنده کند. (مهذب الاسماء)، نامی از نامهای نبی صلی اﷲ علیه و سلم. (منتهی الارب)، و گاه از آن نور محمدی اراده شده است: شاهد را شنیدی که کیست، خد و خال و زلف و ابروی شاهد را گوش دار. ای عزیز چه دانی که خد و خال و زلف معشوق با عاشق چه میکند! تا نرسی ندانی خد و خال معشوق جز چهرۀ نور محمد رسول اﷲ مدان که ’اول ما خلق اﷲ نوری’... دریغا اگر دل نیستی در میان خد و خال این شاهد دل بگفتی که این خد و خال معشوق با عاشق چه سرها دارد. (تمهیدات عین القضاه همدانی ص 116).
- شاهد فاستقم، اشاره بحضرت رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج).
- شاهد لعمرک، بمعنی شاهد فاستقم است و اشاره به حضرت رسالت پناه (ص). (شرفنامه منیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شاه گویندگان. شاه رسل:
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان.
خاقانی.
، (اصطلاح رمل) عبارت است از چهار شکل از زایجه که مسمی به زواید میباشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح نجوم) مزاعم را گویند و آن طلب کردن کوکب است زعامت برجی را که در او خطی دارد به اتصال نظر یا به اتصال محل و آن کوکب را مزاعم این برج خوانند و شاهد و دلیل نیز. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، نماز شام. (دهار) (یادداشت مؤلف).
- صلوهالشاهد، نماز مغرب. (منتهی الارب). از این جهت آن را شاهد خوانند که برای حاضر و مقیم و مسافر یکسان باشدو قصر نگردد. (از اساس البلاغۀ زمخشری).
،
{{اسم خاص}} ثریا. (منتهی الارب). نجم. (اقرب الموارد). لاصلاه بعدها حتی یری الشاهد، پس از آن نمازی نباشد تا آنکه ستاره را ببیند. (از اقرب الموارد). ستاره. (دهار)،
{{اسم}} زبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ما لفلان رواء و شاهد، دارای ظاهر و زبان نباشد. (از اقرب الموارد). زبان. (دهار)، غزل بعد از فال. (فرهنگ نظام). در عرف و تداول چون از دیوان خواجه حافظ فال گیرند و غزلی برآید، غزلی را که پس از غزل فال واقع است، شاهد اصطلاح کنند و گروهی نیز غزل هفتم پس از غزل فال را شاهد گویند
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
جمع واژۀ شارده. رمندگان و پریشانی ها. در ترجمه مقامات حریری نوشته که شوارد در لغت جمع شارده است بمعنی شیرمادۀ رمنده و گریزنده. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- شوارد لغت، لغات غریب و نادر. (از اقرب الموارد). شواذ از لغت. لغتهای خارج از قیاس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شواه
تصویر شواه
جمع شاه، گوسپندان پوست سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
مشاهده کننده، حاضر، نگاه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوارد
تصویر شوارد
مونث شارد، واحد شارد، جمع شوارد شرد. رمندگان، پریشانی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شواهق
تصویر شواهق
جمع شاهقه، بلند ها بلندی ها جمع شاهقه بلندیها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بواهد
تصویر بواهد
بلاها و سختیها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
((هِ))
گواه، گواهی دهنده، مثال، خوبروی، جمع شهود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شواهق
تصویر شواهق
((شَ هِ))
جمع شاهقه، بلندی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
گواه
فرهنگ واژه فارسی سره
مثال، نمودار، نموده، نمونه، غلام، محبوب، معشوق، مغبچه، تماشاچی، حاضر، حی، گواه، ناظر، شهید
متضاد: غایب
فرهنگ واژه مترادف متضاد